-
متروکه ای
1391/05/14 09:55
متروکه ای که دست نبرده در تن ها یی و دست نکشیده از سر خود از من است که بر من است نه اهل متارکه با دنیام و نه وحشِ معامله بگو چه بگویم؟ کمک! که مداد کلمات به دادم نرسد بگو غرق فواره ام ذوب آتشفشان نه کوه و کوهه نه در و درّه ای بریده ام دیگر نه خراش خوش زخمی ست التیامم بدهد نه مرهمت چسب ناکی بگو در من است که بر من است...
-
از ایزوله گی II
1391/05/12 10:22
از یک کتابخانه ی فرتوت که بیشتر به یادبود کهنه ترین اشجارِ تن سپرده به ارّه می مانَد که در آن تعبیر های تنهایی چون موریانه های گرسنه خط های زندگی نامه ها را خوردند گرد و خاک بلند شد نشست خطهای تازه ای به چهره ام نوشت.
-
سلوکِ محو
1391/05/11 11:38
Normal 0 false false false MicrosoftInternetExplorer4 مثل ریش در آوردن اول نوجوانی به اندازه ی پدر، یا سر در آوردن از ساز و کار شهوت توی کودکی و وَر رفتن به خود، زمان برای بعضی ها آینده ی جسمی شان را پیش کشیده. برای بعضی ها هم مثل دیرتر از باقی همکلاسی ها درد عادت ماهیانه را کشیدن، یا ریش در نیاوردن در میانسالی زمان...
-
کشته مرده ی مرگ
1391/05/10 07:58
یک عصای کهنه از حیات تا حیاط رفت از هوانَدارهای زندگی کشته مرده های مرگ شد روی صندلی فندکی کشید و هر چه یاد دود هر چه باد برگ شد.
-
زنده مرده
1391/05/09 07:34
به دنیا آمده بودم و تا آخر عمرم مرده بودم. یک جمله تمام حرفم شده بود. به دنیا آمده بودم و تا آخر عمرم مرده بودم. و هر تلاشی برای زندگی یا بیشتر کشته بودم یا خرُدم کرده بود و سالها وقت تلف میشد تا تکه هایم را از این ور و آن ور جمع کنم و همیشه هم تکه هایی برای همیشه گم میشد. این شد که بی آنکه بفهمم چطور آمدم و چطور گذشت...
-
دائم در اندیشه ام مرگ
1391/05/08 06:01
چگونه باید مُرد چشم ها باید به سقف باشد_ کپسول اکسیژن باید کنار تخت باشد زیر آسمان ابری باید مرد یا در شاخه های پریشان بید مجنون در زمین فوتبال یا هنگام تماشای مسابقه ی فوتبال آن روزها بدون اندکی جاذبه و سُکر صندلی را خالی کردم تا پدرم روی صندلی بنشیند نه من و نه پدرم فکر مرگ را نکرده بودیم پس میوه های کال را به...
-
پلاک و پلک خسته ام
1391/05/07 07:06
پلک روز می پرد پلک لامپ سوخته می پرم خواب دیده ام میان آمدن مردّدم میهمانِ میزبانیِ خودم شوم گم شوم پلاک خانه ام عوض شود روزِ کرکره یک خط در میان بر تنم لمیده میهمانِ روز و خواب _پلکهای من_ نَمیده بود کاش شب پرده های روز را زودتر کشیده بود .
-
جیب
1391/05/06 08:23
جیب یا حبیب! تهی شدم منتها هنوز پاره ای تعلق تقلبی باد کرده روی دست خالی ام.
-
عقل سرخ
1391/05/05 07:19
سفر چرا کنم، چرا سفر کنم؟ من که می توانم سرگردان باشم سالها حوالی خانه ام خانه:دیوانگیم _ چرا که بیرونِ خانه ام _ خانه ی پیدا در نور، پیدا در نکِ نور ... پرنده ای پیدا که فرو می دهد به مهر _ سیبِ آدمی جا به جا می شود دَمی _ و چشمهای او که فراموشی میاورد. بیژن الهی/ از دفتر "علف دیمی"
-
وقتی همه خوابیم
1391/05/04 06:58
وقتی کابوس می بینیم و بیدار می شویم می گوئیم:"خدا رو شکر که خواب بود". وقتی رویا می بینیم و بیدار می شویم می گوئیم:" کاش خواب نبود". وقتی روزهای بدو تلخی را سپری می کنیم می گوئیم:" کاش خواب بود بیدار می شدم می دیدم تموم شده". وقتی در موقعیت و احوال خوشی هستیم می گوئیم:"دارم خواب می...
-
یاد گذشتگان
1391/05/03 05:20
دنبال کاغذهایی دیگر می گشتم که یکهو چشمم افتاد به اینها. دفترچه یادداشتهایی از گذشته. پر از نوشته. نوشته هایی که جوان تر که بودم هر جا می شد دفتر را از کیفم در می آوردم و مرقومشان می کردم. گاهی ختم می شوند به عبارتی که هنوز جمله نشده و گاهی یکی دو صفحه کلمه ی تل انبار شده اند. تویشان همه چیز می بینم. از اتودهایی برای...
-
دم زن
1391/05/02 05:29
دیدم زیادی دم از انسانیت می زند. چیزی نگفتم. کمی زل زدم به چشمهاش. برگشتم پشت کامپیوتر. صفحه ی مدیریت وبلاگش را باز کردم. یادداشت جدید را زدم. عنوانش را نوشتم: دم زن. نوشتم: اگه راست می گی دروغ نگو . انتشار را زدم. صفحه را بستم. رفتم جلوی آینه. دیگر دم نمی زد.
-
خواب آلود
1391/05/01 05:58
آلوده به خاک و آب آلودم دیوار دیوانه ای بدریخت سرشکسته گل گرفته دل سنگ خورده رنگ خورده چنگ می خورم تا چروک آجرم کشیده تر شود نقش بازی می کنم بالا بالشی که خونِ پرنده نه گل ریخته بد ریخت دیوارِ دیوانه.
-
لیوانم دهنی شده
1391/04/31 01:05
1. ربّی لیوانم دهنی شده سر از در بیاورم به درون که می بری ام. 2. آه ای تنانه ی خالی ام رکیکِ گمت حقا که دست برندارد از هست هر دو شعر از مهدی یزدی
-
[ بدون عنوان ]
1391/04/29 02:40
امشب می خواهم گورم را گم کنم بروم بمیرم. در میانمار چه جنایتی می شود؟! چه جنایتی؟! مگر بچه های کوچک هم دین دارند که خفه می کنید می سوزانید می کشید می کشید می کشید... متنفرم از همه ی سیاستمداران حرام زاده متنفرم...
-
خطاب به خویش
1391/04/26 05:07
در جواب به اینکه چرا گاهی حدیث نفس را قلمی می کنم و توی وبلاگ می گذارم و در جواب اینکه این کار بیهوده ای ست می توانم از روحیات "میگل د اونامونو" 1 یاری بجویم و بگویم این گاهی حدیث نفس گفتن ها به نوعی خویش را مورد خطاب قرار دادن است. مخاطبه با خویش است. و این ناشی از شکاف رمانتیک بین عقل و احساس من است. یک...
-
در نرفته
1391/04/25 05:25
خلاصه خسته ام. ولی شرح می خواهد بیان این سخن/لیک می ترسم ز افهام کهن. خلاصِ آدم اگر با همین یک خسته ام گفتن بود چه خوب بود. ولی چه فرقی دارد آدم بگوید یا نگوید. چه حکمتی دارد که برای دیگری بگویی خسته ای. دیگری یا مفسر است یا ناصح یا ساکت. آنوقت یا باید به قول مولانا بی آنکه حتی شرحی داده باشی بر خستگی بترسی از افهام...
-
در آرزوی گلویم...
1391/04/24 04:03
امشب نمی دانم چرا وقتی چشمم برای چندمین بار به پیکر چهارم و هفتم بهرام اردبیلی افتاد و این شبانه های لیلی به باز خوانی قیس را دوباره از سوی چشم گذراندم نَمی گرفته گُر. ۴ (شبانهٔ لیلی به بازخوانیی قیس) به سوی آب میروم کمان ماه در آرزوی گلویم در آن دقیقهٔ برج قسم میخورم عاشق چشمی نبودهام. دریچهٔ ماتم گشوده به ایوان...
-
هی فلانی...
1391/04/20 02:15
گوشم پر از مضراب ذوالفنون است. آن هم آخرین آلبومش که "سیم آخر" است. اگرچه به سیم آخر نزده ذوالفنون، ولی به ضربِ دلم مخاطبِ مضرابِ ذوالفنون بوده ام همیشه. نوازنده ای که سه تار را خوب می فهمید. ادا هم در نیاورد روی سه تارش. آن شبی که اس ام اسم آمد که ذوالفنون رفت، شبی بود. بدجور مریض شدم. خودم را بستم به سیگار...
-
عشقهای زرد
1391/04/19 19:11
به نظرم یک روز به سرم خواهد زد بردارم یک کتابفروشی بکشم با نمای صورتی و زرد در غروب مثلِ نوری در دلِ تاریکی. وَن گُگ _ ترجمه ی بیژن الهی
-
از ایزوله گی
1391/04/16 10:46
به کتابهای بغل دستم توی کتابخانه نگاه می کنم. فرصتی برای دیدن تنهایی. تنهایی نویسندگان هنگام فکر کردن به جملاتشان. تنهایی شان هنگام نگارش. تنهایی شان هنگام چاپ و هنگام امضا دادن و چاپ ها بعدی و ترجمه و ... تنهایی مسری که کتابها را تنها کرده. و خواننده را تنها می کند. هر کسی به همان طرز که تنها بوده با افکار و عقاید و...
-
ربط خودکشی به مرگ تا تو
1391/04/13 11:11
نگذاشت رمانش گل کند. گذاشت جام ملتها تمام شود.نقطه گذاشت. نقطه شد. حالا لابد جای هدایت و همینگوی با "ه" دو چشم را تنگ می کند. نه عینک اشرافی هدایت و نه ولخرجی همینگوی را داشت. از دار دنیا یک قلم داشت که از همان رفت بالا. از عسلویه تا رشت رفت. قرص برنج خورد. سیر شده بود. حمید شریفی مصطفی مهریزی همه چیز بی...
-
تو بگو کابوس من عرق می ریزم
1391/04/09 04:26
آخرین پیامد رویا واقعیت است.
-
شکوه ناپایدار ساعت بی قرار *
1391/04/09 04:16
یعنی ثانیه ای هم نداری که بی اضطراب بگذرد. اگر دور شوی از اضطراب و به همه چیزش مشرف شوی می فهمی که ثانیه ای هم نیست که بی آن بگذرد. نه تنها دغدغه ی نداشته ها که دغدغه ی داشته ها هم اضطراب است. نه تنها دوری که نزدیکی هم اضطراب است. نه تنها روبرو شدن با واقعیت که روبرو نشدن با واقعیت هم. نه تنها تنهایی که جمع. نه تنها...
-
چه بگویم؟
1391/04/07 10:09
به تصویر درختی که در حوض زیر یخ زندانی ست، چه بگویم؟ من تنها سقف مطمئنم را پنداشته بودم خورشید است که چتر سرگیجه ام را _همچنان که فرو نشستن فواره ها از ارتفاع گیج پیشانی ام می کاهد_ در حریق باز می کند؛ اما بر خورشید هم برف نشست چه بگویم به آوای دور شدن کشتی ها که کالاشان جز آب نیست _آبی که می خواست باران باشد_ و...
-
کتاب فرشتگان
1391/04/05 08:51
اول بگذارید این را بگویم که نیمه شبی توی فلکه مفتح تنها و ساکت نشسته بودم و کتاب می خواندم که چهار پنج نفری که حتی میشد از دور تشخیص داد که آخرین کتابی که دستشان گرفتند کتاب فارسی پنجم ابتدایی بوده آمدند و صاف کنار من نشستند و بی مقدمه شروع کردند به پرسیدن و مسخره بازی معمول شان.همزمانی سئوالی که پرسیدند با خواندن...
-
[ بدون عنوان ]
1391/03/29 08:41
در احوالات کودکی ما چیزهایی ثبت شده که بیا و ببین. و ما آنقدر آزادانه و بی قید همه چیز را می پذیرفتیم که حتی گاهی تا پایان عمر لحظه ای در محاسبات آن چیزها شک نمی کردیم. از جمله باید یادآور شعری باشم که محاسبات آن تعیین کننده ی گرگ( در گرگم به هوا) و کسی که چشم می گذاشت( در قایم باشک) و دیگر از این دست بود: ده، بیست،...
-
دایی تر
1391/03/22 01:19
خواهرزاده دارتر شدم. دایی تر. حالا دو تا شدند. این پسرک هم مثل خواهرش به دنیا آمد. کمی زودتر از موعد و بیست یک خرداد. زهراسادات بیست خرداد به دنیا آمد. حس شیرینی مضاعف تر خانه. حس باباجون تر شدن پدرم، مامان جون تر شدن مادر و خاله تر شدن خواهرها و دایی تر شدن خودم.
-
ای بابا!
1391/03/11 08:30
ای حرفهای نگفته ی من به تو. ای حرفهای نگفته ی تو به من. ای حقیقت خستگی، تلاش نان. ای ساعت بعد از ظهر؛ استکان چایِ خسته ی پریشان توی نعلبکی. ای برج نشین اجاره بر ماه. سوگند می خورم به نامت که پاک بی صدا که تنها که بی شهوت زیستن زیسته ای. سوگند به تمام پول های توجیبی. به اجازه ی بازی. به پارک. به همه ی کتابهایی که از...
-
قسم به چشم های سرخت...
1391/03/05 06:48
ای احساس سوزش بی امان، ای تلخ مثل هر چه که مانده برایم بی تو، ای حبس نفس های گُر گرفته، ای زانوی بیچارگی زده بر زمین تنهایی،ای غمباد کز کرده در کنج سینه،ای امید پریدن...