پیراهنم بوی قبرستان می دهد. دکمه ی یقه ام را باز گذاشته ام. که اگر آفتاب از آنطرفی در آمد که من غروب می کنم، سری به کفنم بزند. سینه ام را شرحه شرحه ببیند از فراق. دلش بسوزد. برود. سر به کوه بگذارد. شب شود. توی قبرم دراز بکشم و کم کم بخوابم شاید به خوابم آمده باشی. و گفته باشی سیگار آتش است بگذر از آتش. و من گفته باشم کسی برای مرده ام آتشی نیاورد. زنده ام را آتش زدند. بگویی خودت زدی. آتش تقصیری نداشت. بگویم قبول و ... یکهو بیدار شوم. قبرم را باور نکنم. کفنم را باور نکنم. بترسم. و آغوش تو نباشد که پناه بیاورم به آن. از ترس به خواب بروم. شاید به خوابم بیایی.
راهی دیار آبا و اجدادی ام و مثل شاعر همشهری انقدر فانتزی ندارم که بگویم: بانو به خدا بم بم سوزان کویری با دامن گلدار شما عین هلند است... و مثل خودم مانده ام بین رفتن و ماندن... ولی شاید خاک آبا و اجدایم حوصله مو داشته باشه... اینجا که در حوصله ی خلق نگنجید دلم...
با این مثل که میگه زن چراغ خونه ست موافق نیستم. نه که منکر حضور روشنایی بخش زن به هر خونه ای باشم ها نه؛ حرف اینه چراغ یه کلید یا پریزی چیزی داره که هر وقت واقعا نیازی نداشتی خاموشش میکنی.
فکر کنم یه ترکه هم بشه زندگی کرد. فوقش کمتر کار می کشیم ازش. دیگه خسته شدم. وقتی مثل این سیامک تو تنها دو بار زندگی می کنیم میگم من یه مرده م، همه یا میگن دوباره تیریپ برداشت یا اصلا باور نمیکنن. معلومه که باور نمیکنن. اصلا کی کیو باور می کنه این روزا. فروغ میگفت که اسم اون کفتره که از قلب این ملت پریده ایمانه. هیشکی هیشکیو باور نداره. همه خودشونو باور دارن. به خاطر همینم همه خودشونو دوست دارن. این خودی که میگم عمومی تر از اون خودیه که تو فکر میکنی. خود فکراشونو خود تصوراشون. آدما فکرا و تصورا و رفتار و اعمال خودشونو دوست دارن. اگه بگن یکی دیگه رو هم دوست دارن اینطور نیست که اون یکی دیگه رو هر جور هست دوست داشته باشن، تصوراتی که دوست دارن از اون یکی دیگه باعث میشه این حس دوست داشتن شکل بگیره تو اونا. حالم خوب نیست. فکر کنم واسه اینکه خیلی چیزا رو ثابت کنم باید یکیشو بدم بره. یه ترکه هم میشه زندگی کرد. "حالم خوب نیست" یه جمله ی توضیحیه نه توصیفی، یعنی حالم خوب نیست. حالا تو بهش میگی چس ناله یا هر چی اونش خیلی فرق نمیکنه ولی انقد حالم خوب نیست که حوصله ی توصیفم همینقده: سه تار و سیگار و سردردمو گرفتم میون دستام...
دستش را به گردنش می کشید تا آن تکه یخ مانده در گلویش را آب کند.
یوزپلنگانی که با من دویده اند ـبیژن نجدی
داشتم فکر میکردم افسردگی در من اتفاق تازه ای نیست. بهترش را بگویم این است که اصلا اتفاقی نیست. همیشگی ست. حالا یک عده از دور و بری ها می گویند کرم افسردگی دارم و از این احساسات به صورت مازوخیستی لذت می برم و عده ای هم می گویند خیلی همه چیز را بزرگ می کنم و عده ای هم مسخره می کنند. برایم فرقی نمی کند که چه عده ای چه چیزی می گویند. اینقدر می دانم که در من اتفاق تازه ای نیفتاده. گهگاه به قول این روانشناس ها دچار شیدایی افسردگی می شوم و گهگاه هم در قعر دوزخ اش عذاب می کشم. اما آنچه به این حال و روز می راندم نه مازوخیست بودنم است و نه مسائلی که کوچکند و زیادی بزرگشان کردم در ذهنم و نه چیزهای مسخره ای هستند. اینقدر هستند که حتی منی که در جار زدن این چیزها ید طولایی دارم حتی از بیان گوشه ایش عاجزم.
خیلی وقت است که اینجور وقتها دست به کارهای خنده دار و حرفها و رفتارهای خنده دار می زنم تا دیگری را از باب افسردگی ام آزار ندهم. خودم هم خوشحالم که کمتر کس دیگری با دیدن روی نشسته ام از غم و این چیزها اذیت می شود. ولی خوب گاه هایی هست که آدم کاری از دستش بر نمی آید می نشیند توی خانه و توی تمام قرار و مدارهایش بدقولی میکند و دراز میکشد و می خوابد و حتی این امید را هم ندارد که در خاک فرو برود کم کم. فقط دراز می کشد و هیچ و هیچ و هیچ.
توی همین احوال چند روز است که جلوی آینه که می روم فقط یک چیز توجهم را جلب میکند. پلک سمت چپم. که کمی ورم کرده و ملتهب شده و چشم خمارم را کمی بسته تر نشان می دهد. گاهی درد دارد و خارش. یکی از دوستان می گفت گل مژه است و دیگریشان می گفت که شاید پشه ای چیزی گزیده باشدش. اما فکر نمی کنم هیچکدام از این ها باشد. این همان پلکی ست که خیلی می پرید. خیلی وقتها می پرید و من فکر می کردم که باید انتظار مهمانی یا کسی و چیزی را داشته باشم. قدیمی ها می گفتند نشانه ی این چیزهاست. معمولا هم راست می گفتند. حالا اما ورم کرده که دیگر نپرد. که دیگر انتظار هیچ چیز و هیچ کسی را نداشته باشم. انتظار هیچ چیز روی پلکم ورم کرده.
نمیدونم چه مرگمه. یه مرگ ادامه داره که هی راه میره تو منو آهنگای دس متال و دوم متال گوش میکنه. دلم می خواست یه ام پی تری پلیری چیزی داشتم که پرش می کردم از دووم و راه می افتادم تو شهر از الان تا نمی دونم چه وقتی. همینجوری راه می رفتم ادامه دار تو شهر. می شدم مرگ ادامه دار این شهر...
خدایان به ما حسودی می کنند، چون که ما فانی هستیم...
از فیلم تروی
زهراسادات خواهر زاده ی دو ساله م کنارم نشسته بود که یهو یه نیمچه بادی از معده ش در رفت. یه نگاه به من کرد. بعد گفت: توپ تانک مسلسل دیگر اثر ندارد. والا
بند اول: اگر یک نفر به یک نفر تجاوز کند، حکم این است که شخص تجاوزشونده
به فرد تجاوزکننده تجاوز کند تا عدالت برقرار شود. (یادآوری: یارویان به
برابری همهجانبهی زن و مرد معتقدند)
بند دوم: اگر دو نفر به دونفر تجاوز کنند، حکم این است که شخص تجاوزشوندهی
اول به فرد تجاوزکنندهی دوم و شخص تجاوزشوندهی دوم به فرد تجاوزکنندهی
اول تجاوز کند. برندهی این تجاوز به برندهی آن تجاوز، و بازندهی این
تجاوز در ردهبندی به بازندهی آن تجاوز، تجاوز کند.
بند سوم: اگر ده نفر به یک نفر تجاوز کنند، مجازات درنظرگرفته بین آن ده
نفر تقسیم شده و چنانچه سهم هرکدام ناچیز باشد، پس از تخفیف صادرشده همه
بخشیده شده و آزاد میگردند.
بند چهارم: از قرار معلوم چهارده نفر به 6 نفر تجاوز میکنند، (بر اساس
عَدالت یاروی تعداد تجاوزشوندگان باید با تعداد مجازاتشوندگان برابر
باشد.) پس میگوییم چهارده شیش کم، میکنه به عبارتی هشت عدد، پس شش نفر
باید قصاص شوند و هشت نفر را رها میکنیم. آن هشت نفر پس از رهایی دوباره
به آن شش نفر تجاوز میکنند. از هشت شیش تا کم میکنیم، باقیمانده: دو عدد
صحیح! پس اینبار دونفر را رها میکنیم. درصورتی که آن دونفر هم رفتند به
آن شش نفر تجاوز کردند، عدد بدست آمده اعشاری میشود و دیگه محاسبات مقداری
پیچیده میشه که اونارو سال بعد میخونیم.
حالا! بند پنجم: گرشاسپ دیروز به پنجاهوسه نفر تجاوز کرد و امروز تا این
لحظه به هفت و نیم نفر تجاوز کرده. اگر برادران او طهماسپ، گشتاسپ و ناصر
ناگهان وارد اتاق شوند و او را در حال تجاوز بیابند، الف) من حیث المجموع
آنها تا هنگام اخبار بیست و سی به چند نفر تجاوز خواهند کرد؟ ب) هرکدام به
تنهایی به چند نفر تجاوز خواهند کرد؟ ج) مجازات هرکدام را حساب کنید. (بدون
در نظر گرفتن لباس)
از وبلاگ حضرت یارو
گفتم بی مناسبت نیست که بازار تجاوزات این روزها داغ است...
در جنگ آدم ها باید زنده بمانند تا بجنگند. اگر آدم ها زیاد بمیرند جنگ تمام می شود.
عزیزترینم! چقدر دنیا بعد از ما تنها خواهد بود. پیراهن خالی مرا می پوشی. پیراهن خالی تو را می پوشم. تفنگ خالی مرا شلیک می کنی. تفنگ خالی تو را شلیک می کنم.
حبیب محمد زاده