تامّلات و تحمّلات
تامّلات و تحمّلات

تامّلات و تحمّلات

گنج


دستور داد که مثل چند حمال یک انبار را مرتب و تمیز کنیم. جایی شبیه به کشتی متروکه ای که سالهای سال بر ساحل جزیره ای ناشناخته بی ناخدا و ملوان پوسیده بود. با داد و فریاد. کاری که بی شک از چند کارگر کنترات کار هم در یک روز بر نمی آمد از ما در یک نصفه روز کشید. جایی بود با کلی وسایل سنگین و سبک و درشت و خورده ریز و با لایه های خاکی که نای نفس کشیدن را از آدم می گرفت. مجبور بودیم و انجام دادیم. بخاری و کولر را از این ور به آن ور بردیم. میز و صندلی و فرش و آهن پاره و همه و همه را جا به جا می کردیم و جارو و دستمال می کشیدیم. زیر یک فرش که داشتم برش می داشتم یکهو چشمم به کتابی افتاد. اول فکر کردم دوری از کتاب خواندن، چنین کتابی در چنین جایی در محیط مزخرف خدمت تخیلم را عینیت بخشیده و توهم زدم. بعد که خاکهای روی کتاب را با دستانم لمس کردم و حس کردم سالهاست که دستی به آن نرسیده باور کردم که "تمثیل ها و لغز واره و نامه به پدر فرانتس کافکا با ترجمه ی جلال الدین اعلم" را در دست دارم. حسی شبیه به پیدا کردن کوزه ای زیر خاکی پر از سکه داشتم. فریاد زد چیکار می کنی؟! گفتم این کتاب برای من باشد؟ گفت کتاب؟! ببینم چیه؟! نگاهی انداخت و گفت:" همینارو می خونی که..." اصلن مهم نبود چه می گوید. من حس خوبی داشتم و می خواستم هر طور شده آن گنج را به نام خودم بزنم. بیخیال ناخدا و باقی ملوان های خسته که نمی دانستند برای چه دل به این دریا زده اند. حالا وقتش بود که به عرشه بروم و به دور دست آن سطرها نظر بیندازم. برش داشتم و خستگی همه ی حمالی ها را فراموش کردم.

زنگ زدن



شاید و یا بهتر است بگویم باید هزارها نفر پیش از این توی این صف ایستاده باشند. با حرفهای شبیه هم و دغدغه های شبیه هم و استرس های شبیه هم و غصه های شبیه هم. باید هزار ها نفر نیز پیش از این به مادرشان زنگ زده باشند و گفته باشند که اینجا فلان و بهمان است و دلم تنگ خانه است و می گذرد و غمی نیست و ... .
باید هزار ها نفر پیش از این ساعتهای زیادی از دوره ی آموزش را توی صف گذرانده باشند و دقایقی حرف زده باشند و هزارها هزار کارت تلفن تمام کرده باشند. هزارها نفر که تنها راه ارتباطشان آن هم نه در مصونیت کامل همین تلفن های کارتی بوده.
و هزارها نفر دیگری که اصلا خبر ندارند روزی توی همین صف ها منتظر خواهند ایستاد تا نوبت شنیدن صدای محبوبی از آن سوی سیم ها، آنطرف سیم های خاردار پادگان و از کیلومترها فاصله بهشان برسد.
تنها صداست که می ماند. و این صداهای پر از استرس توی گلوی این تلفن ها می ماند و هیچکدام قاطیِ آن یکی نمی شود تا شاید روزی گواهی غربت و رنج آدمهایشان باشند.
فکر کنم هزارها نفر دیگر هم مثل من وقتی صدای آشنای آن سوی خطوط را می شنوند ناخودآگاه او را تصور می کنند و این تصورات در دوره ی خدمت از آرام کننده ترین تصورات سربازی ست. هر چند با تمام شدن تلفن گاهی آدم بیشتر دلگیر می شود که چرا دور است و دست و پا بسته و بی اختیار که کاری جز یک زنگ زدن ساده از او بر نمی آید.
زنگ زدن. بله زنگ زدن. توی سربازی با دوری ها و غربت و اجبارها و زورها و استرس ها و فشارهای عصبی و سختی ها و تنبیه ها و ... می خواهند آدم را مثل آهن سفت و سخت بار بیاورند. غافل از اینکه آهن زنگ می زند. گاهی که تلفن می کنم به کسی تا صحبت با او اکسیژن تازه ای باشد در ریه هایم؛ حواسم نیست که من آهن شده ام و در ترکیب با اکسیژن زنگ می زنم. زنگ که می زنم، زنگ می زنم.

1391.8.9
21:10
سربازخونه

تو بگو کابوس من عرق می ریزم


آخرین پیامد رویا واقعیت است.