۱
سوار
باخنجری از ابریشم
عاج ؛ پیچیده بر ترمه ی برفی.
شمشادی که بلند نیست ؛ مطول است.
۲
بی گمان
تو برای مداوای انزوای من
مر گ را باید در استوائی ترین قاره ی آفتاب
که مشرق نوبنیادش را
از تکان کتف های گندمگون من
خواهد شناخت
از عزیمت خود شرمگین کنی .
۳
نه نه نه
تو تنها اقاقیای یادبود منی
که بخاطر مزار نروئیده ای.
۴
تابوتی از مفرق
که در باران ها زنگ نمی زند و بر شانه ها
به سبکی ی ستاره ی ستوانی روستازاده ست،
در فرصت این شمشاد
تشیع می شود
و با صفیر خاموش چشمی
مثلث تنهائیم بهم می ریزد.
*از بیژن الهی
متروکه ای
که دست نبرده در تن ها یی و
دست نکشیده از سر خود
از من است
که بر من است
نه اهل متارکه با دنیام و
نه وحشِ معامله
بگو چه بگویم؟
کمک!
که مداد کلمات به دادم نرسد
بگو غرق فواره ام
ذوب آتشفشان
نه کوه و کوهه
نه در و درّه ای
بریده ام دیگر
نه خراش خوش زخمی ست
التیامم بدهد
نه مرهمت چسب ناکی
بگو در من است
که بر من است
تا خود تو چه خوانی
من چه بنویسم
کسی تن به این حرفها نمی دهد.
شعر نیست
از یک کتابخانه ی فرتوت
که بیشتر
به یادبود کهنه ترین اشجارِ تن سپرده به ارّه
می مانَد
که در آن
تعبیر های تنهایی
چون موریانه های گرسنه
خط های زندگی نامه ها را خوردند
گرد و خاک
بلند شد
نشست
خطهای تازه ای
به چهره ام نوشت.
از هوانَدارهای زندگی
کشته مرده های مرگ شد
عکس: بم/ قبرستان روستای قصر. از این دست قبرها که یادگار قرون ماضی اند در قبرستان های روستاهای آنجا زیاد یافت می شود. هر کدام به شکلی متمایز از دیگری ست و انگاری اینطور طایفه و جنسیت و اسم و رسم طرف را با چیدمان متشخصی از دیگران سوا می کرند.
1.
ربّی
لیوانم دهنی شده
سر از در بیاورم
به درون که می بری ام.
2.
هر دو شعر از مهدی یزدی
گوشم پر از مضراب ذوالفنون است. آن هم آخرین آلبومش که "سیم آخر" است. اگرچه به سیم آخر نزده ذوالفنون، ولی به ضربِ دلم مخاطبِ مضرابِ ذوالفنون بوده ام همیشه. نوازنده ای که سه تار را خوب می فهمید. ادا هم در نیاورد روی سه تارش.
آن شبی که اس ام اسم آمد که ذوالفنون رفت، شبی بود. بدجور مریض شدم. خودم را بستم به سیگار و قهوه و سه تار. نه فقط به خاطر ربطی که داشت پیش می آمد برای دیدن ذوالفنون، آن هم در مجلسی خصوصی، که حرفش را هم اتفاقا دیروزِ همان روز زده بود یکی از دوستان نزدیک به ذوالفنون؛ بیشتر خاطرم آزرده شد که دیگر ناخن به جگر هم بزنم مضراب ذوالفنون رفته در پرده ی خاک.
هنرمند اگر هنرمند باشد تکه های روحش میان آثارش سراسیمه منتظر روحی هستند که ببیندشان. من نمی دانم این نسبت روح آدم با آثار یک هنرمند نَسَبی ست یا سببی یا چه جوری. فقط می دانم آنها چیزهایی در آدم جا می گذارند که وقتی می شنوی فلانی رفت میان شُک و اندوه، بی چاره ای از سراغِ اثری از همان رفته ی بی خبر رفتن.
این اتفاق این اواخر چندین بار برایم افتاده. اولش تعجب همراهم می شد که فلانی مرد که مرد تو چکار به خودش داشتی، چرا اینطور بی خودی به هم ریختی؟! ولی بعدها فهمیدم که اگر سالینجر مرد و آن شب حیران بودم، اگر قیصر مرد و من اندوهگین، اگر مشکاتیان مرد و آن شب" تمام غم های عالم را خبر کردم"، اگر و اگر و اگر... همه ی این ها چیزهایی در من به جا گذاشته اند که نمی توانم از آنها بگذرم و می مانند.
حمید شریفی هم که رفت همین اتفاق شُک و اندوه سراغم آمد. بی اینکه رفیقی تنگاتنگ بوده باشم با او.
از همه ی اینها بگذریم داشتم فکر می کردم به روز مرگ بیژن الهی. 9.9.1389. من آنوقتها با الهی هنوز محشور نشده بودم. و اصلا درگیر او نبودم. آن شب تولدم جدای غمی که معمولا توی شبهای تولد می آید سراغ آدم، عجیب خفه بودم. آنقدر که دلم می خواست خودم را بکشم. این را فقط خودم می دانم و بعضی از دوستانی که آن شب یادم کردند و احتمالن یادشان باشد. گاهی یک هنرمند آنقدر روحش بزرگ است که علاوه بر همنشینان گذشته ی هنرش، کسانی که در آینده هم به هنرش روی می آورند را متاثر می کند از نبودنش. و من دقیقا همین حس را دارم حالا نسبت به آن شب. شاید شبیه خیالبافی های رمانتیک نچسب به نظرتان بیاید ولی من خیلی به این قضیه فکر کردم و مهم نیست که کسی چه فکر می کند.
گوشم پر از مضراب ذوالفنون است. سیم آخر یک هنرمند سیم اتصالی کرده ی خانه ی ارواح است.