تامّلات و تحمّلات
تامّلات و تحمّلات

تامّلات و تحمّلات

حلقه ی افق



۱

سوار

باخنجری از ابریشم

عاج ؛ پیچیده بر ترمه ی برفی.

شمشادی که بلند نیست ؛ مطول است.


۲

بی گمان

 تو برای مداوای انزوای من

مر گ را باید در استوائی ترین قاره ی آفتاب

که مشرق نوبنیادش را

از تکان کتف های گندمگون من

                          خواهد شناخت

از عزیمت خود شرمگین کنی .

 

۳

نه نه نه

تو تنها اقاقیای یادبود منی

که بخاطر مزار نروئیده ای.

۴

تابوتی از مفرق

که در باران ها زنگ نمی زند و بر شانه ها

به سبکی ی ستاره ی ستوانی روستازاده ست،

در فرصت این شمشاد

                          تشیع می شود

و با صفیر خاموش چشمی

مثلث تنهائیم بهم می ریزد.


بهرام اردبیلی

گذرانم


این روزها هم دارد می گذرد. مثل انتظار رفتن از قصر و راحتی به زندان و سختی ست. انگار آدم می داند که می خواهد به کما برود.فرقش این است که این بیهوشی با درد است. این روزهای قبل از خدمت هم دارد می گذرد. چه کمایی چه خدمتی چه و چه و چه... 
حالا چند روزی می شود که توی این قصرم و هیچ اتفاق نمی افتد.* جز فشار گرم دست دوست مانندی که اندک و اندک تر از همیشه ولی دلگرم کننده تر. همین ماندگار شدن بیشتر مهدی و حسین و عمار توی قم که شبها می آیم و گپی و جای خوابشان را تنگتر می کنم. همین سراغ سعید و امیر و گشتی و حرفی از هر دری و زحمت رساندنم تا خانه. همین و بس. همین بسم است. باقی هم لابد مشغول زندگی اند. فکر می کنم خوب که تعلقات هی کمتر شوند.اصلن بی خیال. ولی نمی دانم سازم را چطور بگذارم و بروم. چه می دانم. 


*از بیژن الهی

من کودک عاقبت های به خیر هستم



رفتم که آرزوی چهره بمانم
نامی که نمی توانم بلند بخوانم بدانم
یادم برود روی تخته ی کهنه با خودنویسم
منگ ومداد و معلم بنویسم

باغم میان پنجره افتاد
مشقم از لبان ساده گریخت
چراغم از هزار شکوفه روشن شد
آسمانم از ساقی
ستاره ام از ساغر
پشت هوا شبح شدم
از بند شتاب بهار
در آلت آهنگ و خلوت کنار
از باد در بازو افتادم

و عشق
رنج و جادو بود
آهو بود

من کودک صبح های به خیر بودم
شاهد شب های نارنج
و بر گونه ی نفس های قطره
کنار کلبه های نیکو
خوابم گرفته بود

از مرگ نه آمدم و نه روییدم
در بند عتاب چرخیدم
کسی را بوسیدم که لرزه یی خیس داشت
کنار لبهای شتاب
در رگ موذی
کسی را بوییدم که بوی شیر و شفق می داد

سرم سایه در سفر می کند
در سینه ام یک مادر دارم
بر لبم دو کبوتر
در این خم بازو
همین چمن مات و مانده را آغوش می کنم
راضی می کنم زمین را
نسیم اولین و ستاره ی آخرین را
خاموش می کنم

مرا کدام زاویه به تنگ آورد
که اطرافم ریشه است
گوشه ام مکث می کند
راهم هرگز می رود
و نگاهم همیشه است

پلک هایم کجا پنهان است
کجا خانه ای که افروختم سوختم
فلک های خاکستری ام
از حاشیه های شکافته می گذرد

صدایی که ندارم از کوه
هوایی که ندارم در بنفشه
کتابی که ندارم از ژاله
خوابی که ندارم در ابریشم

من کودک عاقبت های به خیر هستم
در سینه ام یک مادر دارم
بر لبم دو کبوتر


مسعود روستا

ممنون از آقای روستای عزیز به خاطرش

متروکه ای


متروکه ای
که دست نبرده در تن ها یی و
دست نکشیده از سر خود
از من است
که بر من است
نه اهل متارکه با دنیام و
نه وحشِ معامله
بگو  چه بگویم؟
کمک!
که مداد کلمات به دادم نرسد
بگو غرق فواره ام
ذوب آتشفشان
نه کوه و کوهه
نه در و درّه ای
بریده ام دیگر
نه خراش خوش زخمی ست
التیامم بدهد
نه مرهمت چسب ناکی
بگو در من است
که بر من است
تا خود تو چه خوانی
من چه بنویسم
کسی تن به این حرفها نمی دهد.


شعر نیست

از ایزوله گی II


از یک کتابخانه ی فرتوت
که بیشتر
به یادبود کهنه ترین اشجارِ تن سپرده به ارّه
می مانَد
که در آن
تعبیر های تنهایی
چون موریانه های گرسنه
خط های زندگی نامه ها را خوردند
گرد و خاک
بلند شد
نشست
خطهای تازه ای
به چهره ام نوشت.

کشته مرده ی مرگ



یک عصای کهنه از حیات تا حیاط رفت


از هوانَدارهای زندگی

کشته مرده های مرگ شد


روی صندلی
فندکی کشید و
هر چه یاد دود
هر چه باد برگ شد.

یاد گذشتگان


دنبال کاغذهایی دیگر می گشتم که یکهو چشمم افتاد به اینها. دفترچه یادداشتهایی از گذشته. پر از نوشته. نوشته هایی که جوان تر که بودم هر جا می شد دفتر را از کیفم در می آوردم و مرقومشان می کردم. گاهی ختم می شوند به عبارتی که هنوز جمله نشده و گاهی یکی دو صفحه کلمه ی تل انبار شده اند. تویشان همه چیز می بینم. از اتودهایی برای نوشتن شعر که لابد از تنبلی همان موقع نوشته نشده اند و دیگر هم نوشته نمی شوند، تا تاملات و تحملات زندگی آن روزهایم.
حالا شاید هر بار چیزی از آن روزها اینجا بنویسم.
از این رو که مرا علقه ای ست با قبرستان ها، با قبرستان ها که ختم زندگی اند شروع می کنم:

"مثل فلوبر از میان گورستان ها از آنهایی خوشم می آید که فرسوده و کهنه اند. شلوغ پلوغ اند. پر از آدم هایی که پراکنده و ردیف ردیف با شکل های مختلفی قافیه را باخته اند و سر از خاک در آوردند. گورستان هایی که از شدت عمر زیادشان در حال انهدام اند. پر از خار و علف. و گاوی که از مزرعه همسایه در رفته آنجا به آرامی در حال چراست... "

عکس: بم/ قبرستان روستای قصر. از این دست قبرها که یادگار قرون ماضی اند در قبرستان های روستاهای آنجا زیاد یافت می شود. هر کدام به شکلی متمایز از دیگری ست و انگاری اینطور طایفه و جنسیت و اسم و رسم طرف را با چیدمان متشخصی از دیگران سوا می کرند.

لیوانم دهنی شده

1.


ربّی
لیوانم دهنی شده
سر از در بیاورم
به درون که می بری ام.


2.

آه ای تنانه ی خالی ام
رکیکِ گمت حقا که دست
برندارد از هست



هر دو شعر از مهدی یزدی

هی فلانی...


گوشم پر از مضراب ذوالفنون است. آن هم آخرین آلبومش که "سیم آخر" است. اگرچه به سیم آخر نزده ذوالفنون، ولی به ضربِ دلم مخاطبِ مضرابِ ذوالفنون بوده ام همیشه. نوازنده ای که سه تار را خوب می فهمید. ادا هم در نیاورد روی سه تارش.
آن شبی که اس ام اسم آمد که ذوالفنون رفت، شبی بود. بدجور مریض شدم. خودم را بستم به سیگار و قهوه و سه تار. نه فقط به خاطر ربطی که داشت پیش می آمد برای دیدن ذوالفنون، آن هم در مجلسی خصوصی، که حرفش را هم اتفاقا دیروزِ همان روز زده بود یکی از دوستان نزدیک به ذوالفنون؛ بیشتر خاطرم آزرده شد که دیگر ناخن به جگر هم بزنم مضراب ذوالفنون رفته در پرده ی خاک.
هنرمند اگر هنرمند باشد تکه های روحش میان آثارش سراسیمه منتظر روحی هستند که ببیندشان. من نمی دانم این نسبت روح آدم با آثار یک هنرمند نَسَبی ست یا سببی یا چه جوری. فقط می دانم آنها چیزهایی در آدم جا می گذارند که وقتی می شنوی فلانی رفت میان شُک و اندوه، بی چاره ای از سراغِ اثری از همان رفته ی بی خبر رفتن.
این اتفاق این اواخر چندین بار برایم افتاده. اولش تعجب همراهم می شد که فلانی مرد که مرد تو چکار به خودش داشتی، چرا اینطور بی خودی به هم ریختی؟! ولی بعدها فهمیدم که اگر سالینجر مرد و آن شب حیران بودم، اگر قیصر مرد و من اندوهگین، اگر مشکاتیان مرد و آن شب" تمام غم های عالم را خبر کردم"، اگر و اگر و اگر... همه ی این ها چیزهایی در من به جا گذاشته اند که نمی توانم از آنها بگذرم و می مانند.
حمید شریفی هم که رفت همین اتفاق شُک و اندوه سراغم آمد. بی اینکه رفیقی تنگاتنگ بوده باشم با او.
از همه ی اینها بگذریم داشتم فکر می کردم به روز مرگ بیژن الهی. 9.9.1389. من آنوقتها با الهی هنوز محشور نشده بودم. و اصلا درگیر او نبودم. آن شب تولدم جدای غمی که معمولا توی شبهای تولد می آید سراغ آدم، عجیب خفه بودم. آنقدر که دلم می خواست خودم را بکشم. این را فقط خودم می دانم و بعضی از دوستانی که آن شب یادم کردند و احتمالن یادشان باشد. گاهی یک هنرمند آنقدر روحش بزرگ است که علاوه بر همنشینان گذشته ی هنرش، کسانی که در آینده هم به هنرش روی می آورند را متاثر می کند از نبودنش. و من دقیقا همین حس را دارم حالا نسبت به آن شب. شاید شبیه خیالبافی های رمانتیک نچسب به نظرتان بیاید ولی من خیلی به این قضیه فکر کردم و مهم نیست که کسی چه فکر می کند.
گوشم پر از مضراب ذوالفنون است. سیم آخر یک هنرمند سیم اتصالی کرده ی خانه ی ارواح است.

قسم به چشم های سرخت...


ای احساس سوزش بی امان، ای تلخ مثل هر چه که مانده برایم بی تو، ای حبس نفس های
گُر گرفته، ای زانوی بیچارگی زده بر زمین تنهایی،ای غمباد کز کرده در کنج سینه،ای امید پریدن...