تامّلات و تحمّلات
تامّلات و تحمّلات

تامّلات و تحمّلات

چون می گذرد غمی نیست 1


روی دیوار دستشویی ها یا توی کمدها یا توی کتابهای دعای توی مهدیه و هر جا که بشود به نوعی نوشت و با دیگران از طریق این به جا گذاشتن رد، رابطه برقرار کرد؛ قدیمی ها و جدیدی ها نوشته های تکراری زیادی نوشته اند. " چون می گذرد غمی نیست." این از جمله های بسیار پر کاربرد و تکراری روی در و دیور توالت و دیگر اماکن نویسندگی ست! "چون می گذرد غمی نیست" در واقع خیلی بیشتر از یک جمله است. از طرفی در پس و پشت خودش تمام غم هایی که یک سرباز توی اجباری می خورد را در شکم خود پنهان کرده یا بهتر بگویم نادیده می گیرد و این التیام را برجسته تر می کند که هر چه هست می گذرد.گذشتن زمان دلخوشی هر کسی ست که به اجباری دچار است. اما واقعا زمان می گذرد؟ از چه می گذرد؟ چگونه می گذرد؟ از ما می گذرد؟ یا از خودش می گذرد؟ با چرخ های آج دار خرد کننده می گذرد یا لاستیک سائیده شده؟ زمان گذرگاه خویش است یا گذرگاه آدمی؟ گذرگاه اتفاقات است یا تصورات؟ آیا واقعا چون می گذرد غمی نیست؟ یا اینکه واقعا بزرگترین غم همین است که می گذرد؟ بی مهابا. مسن می کند آدمی را و می گذرد و ... چون می گذرد... غمی... غمی... غمی...

سلوکِ محو


مثل ریش در آوردن اول نوجوانی به اندازه ی پدر، یا سر در آوردن از ساز و کار شهوت توی کودکی و وَر رفتن به خود، زمان برای بعضی ها آینده ی جسمی شان را پیش کشیده. برای بعضی ها هم مثل دیرتر از باقی همکلاسی ها درد عادت ماهیانه را کشیدن، یا ریش در نیاوردن در میانسالی زمان خودش را به تعویق اندخته. ولی حرف من این ها نیست. من از چیزی انتزاعی تر می خواهم بگویم. از روح.
رشد احساسات در بعضی ها بیشتر و زودتر از رشد جسمانی شان است و بعضی ها رفتاری عقلانی دارند که از آن سن بعید می داند آدم. و برعکس بعضی ها هم در پیری هنوز جوانه نزده احساساتشان و بعضی ها هم که احمق از دنیا می روند. ولی حرف من این ها نیست. من از چیزی انتزاعی تر می خواهم بگویم. از روح.
نشسته بودم توی اتاقی که پدربزرگ مادرم تویش زخم بستر گرفته بود و مرگ را می پائیدم که موهای پیرمرد را بهم می ریخت و دست می کشید روی صورت و دهانش که حرفش ناتمام بماند. می دیدمش که گاه از پشت سُند راه می افتاد و به رنگ زننده ای می ریخت توی کیسه و گاهی با مهرِ تو دستهای مادربزرگ می نشست روی پیشانی پیرمرد. توی همان هفت هشت سالگی بود که رفته بودم توی حیاط و منتظر نشسته بودم. فردایش که کنار تخت پیرمرد از صدای گریه اهالی خانه بیدار شدم تنها کسی که تعجب نکرد و گریه من بودم. دیده بودمش و فکر نمی کردم انقدر برای دیگران غریب باشد.
یا صدای خنده ی گل ها را وقتی بهشان آب می دادم می شنیدم. یا سوزش خراشی که روی دیوار افتاده بود را حس می کردم. حال می توانم بگویم که آن موقع ها برای جامدات هم چیزی شبیه روح با کلی حس متصور بودم که دور از چشم دیگران دست می کشیدم بهشان و نوازششان می کردم و گاهی از حالت و احساسشان قلقلکم می آمد و گاهی اشکم.
یک بار یکی گفته بود حس ششم. پرسیده بودم چیست. و وقتی با ذوق بچه گانه و تقلید از کلمات و جملاتی که لابد از بزرگترها حفظ کرده بود برایم شرحش داد تازه فهمیدم من حواسم را نشمرده بودم و اصلن نمی دانستم این هم از حواس است. و گرنه پیشتر ها بی آنکه بدانمش می دانستم که با من هست. مثل روزی که با تمام مرغهای مادربزرگ خداحافظی کردم و شب دزد همه را سر بریده برد و سرها را گذاشت روی دیوار که فردا ما آنها را ببینیم. مثل شبی که بی دلیل در را باز کردم و پایش نشستم که ناگهان مهمان دورِ ناخوانده ای سر و کله اش پیدا شد. یا در آینده ترش وقتی جوان بودم دیگر، ناخودآگاه خبر مرگ و خودکشی دوستی را دو سه روز قبل از اینکه خودش را بالا بکشد توی ذهن و دل و زبانم مزه مزه می کردم که اولش مزه ی سس تند فلفل می داد که توی خواب روی زبان آدم بریزند و بعدش مزه ی برف.
بدترین چیز آن بود که خودم بدون اینکه خودآگاهانه و عقلانی بدانم، می
دانستم که این چیزها را نه کسی باید ببیند و نه کسی بشنود و خودم همه شان را از چشم دیگران سانسور می کردم و توی باقی کودکی هایی که می کردم این چیزها را پنهان می کردم. و این حالات کمی بیگانگی و کمی درون گرایی را از همان موقع و بی اختیار در سرم گذاشته بود و دلم. که توی مدرسه راهنمایی وقتی زنگ تفریح خورده بود و من حواسم نبود و کمی ضعیفتر داشتم به درد شیشه که ترک خورده بود فکر و نگاه می کردم بچه ها  مسخره م می کردند که داری ادای آدم بزرگها را در می آوری و به دور دستها نگاه می کنی. و همینطور توی دبیرستان فکر می کردند عاشقم وقتی برای جاهای خالی کتابم که دلشان می خواست مثل دیگر جاهای کتاب خوانده شوند و سفید نباشند شعر می نوشتم. و همینطور توی دانشگاه که سراغ تنها ترین نیمکتها می رفتم که تنهایی شان را پر کنم.
ولی
هر روز که می گذرد همه چیز رنگ می بازد. این ظرافت ها و حس ها در قاطی شدنم با انواع آدمها توی اجتماع رنگ و بویشان را از دست داده اند و جز گاه گاهی که به ندرت سراغم می آیند دل از من بریده اند. تقصیر خودم است که جای پیاده گز کردن و پا گذاشتن روی همه ی موزائیک های پیاده رو به خاطر اینکه موزائیکی نارحت نشود از اینکه او را جدی نگرفتم، سالهاست حتی کوتاهترین راه ها را ترجیح می دهم با ماشین بروم یا وقتی پیاده می روم ویترین ها یا موزیک آزاردهنده ی ماشین ها بیشتر توجهم را جلب می کند تا موزائیک های بیچاره. تقصیر خودم است که جای گوش سپردن به درد دل یک یاکریم و پریدن توی حرفش برای اظهار دوستی هندزفری به گوش موسیقیِ نمی دانم کی و کجایی را گوش می کنم. تقصیر خودم است که خودم را گم کردم و حواسم نبود دلم برای خودم بسوزد و تنگ شود. حالا آنقدر بی خودم که می ترسم از خودم. غریبه ای شده ام که لباسهایم را می پوشد و بادوستانم بیرون می رود و حرف می زند و سیگار می کشد. حالا دیگر دارم من حقیقی ام را از دست می دهم. برای بعضی ها زمان زودتر به کار می افتد و برای بعضی ها دیرتر. زمان برای من دارد از کار می افتد. گم شده. نمی دانم. بگذریم
.


در توضیح نام این موضوع:

بُرهات: جمع برهه به معنای پاره هایی از وقت.