ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | |
7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 |
14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 |
21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 |
28 | 29 | 30 | 31 |
دو قدرت، به طور متناوب اما دائمی، باید که در شما باشد: خارج شدن از خود و توانستن به خود درآمدن. ... خارج شدن از خود، دیگران و رنج هاشان و فکرهاشان زا به شما می شناساند که بدون آن شناسائی، شما مبتدی کار خود خواهید بود و اثر شما ساده و خام و بسیار ابتدایی و غیرقابل بقاء در محیط کمال واقع خواهد شد. بدون آن، خودپسندی های شما و جهالت شما میزان قرار خواهد گرفت. به خود در آمدن مقدمه ی یافتن خلوت است که درونی های شما به آن وسیله به حد بلوغ می رسند...
از حرف های همسایه / نیما یوشیچ
ای اندوهِ من
سلانهی تو را بودن را بسیارها دیدهام
در خاکسترِ خستهی لباسِ از راه آمدهات
از کوچهمان میگذشتی و با خود نامرتب حرف میزدی
بسیار با نزاکتِ دستمالِ از جیب در رفته گردن خشکیده عرق
بسیارها دیدهام چه به شتاب با خود بی خود حرف میشنیدی
و چه سلانه میرفتی
پیرتر از آنکه کسی به تو بودن نگاه شود
و معمولیتر از آنکه کسی به بی تو بودن برخورده شود
گاه میدیدم که گاه میایستادی اما نگاه میکردی اما را
و آسمان دور میشد
دهانت از تیرگیِ دستانت رها میشد
نفسی به عمق وازدهی کوچه
و میرفتی می نمیدانم اما به کدام خانه
آنقدر اما آن قدر دیدهامت
که بیگانهی منی
شاید بشود دعوتت کنم روزی
به خیابانی
به تصادفی
از:
بنفشتر از خود با خیابانهای خاموش / محمدرضا اصلانی
دست من نیست این پریشونی
اینکه باز قشقرق به پا کردم
مث دیوونه های خواب زده
در ابرا رو باز وا کردم
آسمونم مقصره که همش
واسه ی من خودشو می گیره
هی نمیگه چه مرگشه از صبج
هی نمی باره هی ... نمی میره
یا همین خونه این اتاق این در
که به واموندگیشون وابسته ن
اسمش اینه که جون پناه منن
چشمشونو رو زندگیم بستن
خونه ای که نداره مهمونی
با اتاقی که مث یه قبره
با دری که نه بازه نه بسته س
نه واسه حال خونه بی صبره
من همین آسمون ابری ام و
رعد و برقم تو دستای باده
من همین خونه قبر تنهام که
زیر بارون تو کوچه وایساده
تو همین حال کهنه زنگ زدم
حق بده حال من پریشونه
در این خونه قبر و هیچکی نزد
مرگ من زودتر بیا خونه...
ترانه نمی نویسم... اما گاهی آنقد مقبوضم که...
از ارتکابات سال گذشته است.
اَبَر ابرها!
آسمان را قُرُق کرده خاک
کمی خشک به رسمی جدید
غیورانِ غرّانِ غرقی!
شما را چه باک
خدا را نمی
از آلام خاکی
به خاک عالمی
نفس می کشند.