تامّلات و تحمّلات
تامّلات و تحمّلات

تامّلات و تحمّلات

ای اندوهِ من

ای اندوهِ من

سلانه­ی تو را بودن را بسیارها دیده­ام

در خاکسترِ خسته­ی لباسِ از راه آمده­ات

از کوچه­مان می­گذشتی و با خود نامرتب حرف می­زدی

بسیار با نزاکتِ دستمالِ از جیب در رفته گردن خشکیده عرق

بسیارها دیده­ام چه به شتاب با خود بی خود حرف می­شنیدی

و چه سلانه می­رفتی

پیرتر از آنکه کسی به تو بودن نگاه شود

و معمولی­تر از آنکه کسی به بی تو بودن برخورده شود

گاه می­دیدم که گاه می­ایستادی اما نگاه می­کردی اما را

و آسمان دور می­شد

دهانت از تیرگیِ دستانت رها می­شد

نفسی به عمق وازده­ی کوچه

و می­رفتی می نمی­دانم اما به کدام خانه

آن­قدر اما آن قدر دیده­امت

که بیگانه­ی منی

شاید بشود دعوتت کنم روزی

                                            به خیابانی

                                            به تصادفی  

 

از:
بنفش­تر از خود با خیابان­های خاموش / محمدرضا اصلانی

نظرات 6 + ارسال نظر

منم وقتی خوندم این شعرو تو کتابش خوشم اومد

خب منم وقتی خوندم خوشم اومد

مینا 1392/06/19 ساعت 15:06

خوشبختیتون مبارک
شما حتمن قدر هم رو بیشتر از هرکسی خواهید دونست
چون راحت نبوده به هم رسیدن

ممنون از لطفتون...

فاطمه 1392/06/22 ساعت 00:26

سلام می سم .چه حس خوبی یه وب رو باز کنی و شعری روببینی که حرف خودته وبارها این رو بخونی

سید 1392/06/24 ساعت 02:06 http://www.youandhe.blogfa.

سلام میثم جان؛ موسیقی این شعر را دوست دارم . البته شما را بیشتر دوست داریم ولی دوستان شاعر دیگه یادی از ما نمی کنند. به قول هانی صرفا

صرفا می تونم بگم
ای جان...
من شما را نیزتر دوست می دارم

۰ 1392/06/24 ساعت 15:28

عاشقانی که رسیدند به هم می گویند
عشق هایی که به وصل می رسد ناکامی است

احسنگ

آن­قدر اما آن قدر دیده­امت
که بیگانه­ی منی

چقدر شعر بود این

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد