تامّلات و تحمّلات
تامّلات و تحمّلات

تامّلات و تحمّلات

قهوه ترک۱


تلخی را دوست ندارم. قهوه ترک تنها تلخی ست که می خورم. قرار می دهد به آدم در بیقراری اش. مثل چشمهای معشوق که قرار عاشق است که وقتهایی که تلخ در تو نگاه کرده تو بیقرار شدی.


وجه تسمیه این موضوع یعنی مکافات:‌کافه و کافی و این حرفهاست...



از هر جهت...


توده  پرفشاری از هر جهت و بی جهت وارد جو من شده. پیش بینی می شود تا مدت زیادی هوایم منصفانه نباشد

از حاشیه ی حواشی

حواشی عشق، حواشی اشتباه، حواشی داغ این روزها که مثل آفتابی ظالم به هیچ سایه ای حتی در حاشیه اجازه ی وجود نمی دهد،  حواشی اتاق و خانه، حواشی کتاب ها، حواشی نوشته ها وننوشته ها، حواشی جمله ها، حواشی کلمات، حواشی حروف، حواشی هیچ.

عرض سلام و ادب و احترام دارم...

توی بی خوابی این روزها و این ساعت ها و الان که دیگر حسابی صبح شده و نمی توانم حتی توی اتاق تنگ و تاریکم خودم را گول بزنم که "نه شب است هنوز می توانی توی تاریکی بزنی به دل خواب" یکهو و بی دلیل یاد شعر خواندن و شعر خوانی و این حرفها افتادم. فکر کردم به خودم وقتی می روم پشت تریبون و حسابی حالم به هم خورد. فکر کردم که مزخرف ترین کاری که می توانم بکنم این است که بروم پشت تریبون و شعر بخوانم. نه که شعر خواندن مزخرف باشد. اتفاقا خیلی دوست دارم این روزها توی جمع های خودمانی شعر بخوانم و شعر بخوانم و شعر بخوانم. ولی شعر خواندن پشت تریبون خیلی مسخره و مزخرف به نظرم می آید. کلا همیشه حس خوبی نداشته ام به شعر خواندن خودم پشت تریبون. اینکه یک مشت آدم نشسته باشند و احتمالا اکثرشان به شعر تو گوش ندهند و منتظر شعر خواندن خودشان باشند که توقع شنیده شدنشان خیلی بیشتر از گوشهایشان موقع شعر خوانی دیگری کار می کند یک جورهایی آدم را منزجر می کند از شعر خواندن خودش و آنوقتها آدم ترجیح می دهد که شعر گوش بدهد تااینکه بخواند. لا اقل احساس صداقت گوش دادن شعر دیگری و متهم نشدن خودت به اینکه برای شنیده شدن می خوانی و می آیی احساس خوبی ست. هر چه باشد از شعر خواندن پشت تریبون بهتر است.  تازگی ها هم دو سه جایی که دعوت شدم را به بهانه های مختلف به قول عامیانه اش پیچاندم و نرفتم.

فقط یکبار بعد از شعر خوانی پشت این تریبون ها حس خوبی داشتم. آن هم وقتی بود که جلسه ی شعر تمام شده بود و کسی که از آوردن نامش معذورم و خودش آنقدر اهن و تلپ دارد که از شعر کسی تعریف نکند با عجله خودش را رساند به من و دستم را گرفت و گفت امروز اگر یک شعر توی این جلسه خوانده شده باشد آن شعر شعر تو بوده حتما. شنیدن این کلمات از کسی که اصلا اهل این حرفها نیست آن هم به منی که جواب سلامم را هم تا دیروز آن روز به زور می داد و تازه غزل سراست نه سپید سرا همانقدر که عجیب و غیر قابل انتظار و تاثیر گذار بود حس خوبی در من ایجاد کرد که یک نفر امروز از شنیدن من لذت برده. و فقط همان و همان حس خوب من از خواندن شعری پشت تریبون بوده. اصلا این تریبونها وسایل خودنمایی شاعرانند نه شعر خوانی. من هم راستش را بخواهید چیزی برای خودنمایی در چنته ندارم و شاید به خاطر این ضعف در نمایاندن خودم رابطه ام با تریبون ها خیلی خوب نیست.

آتیش داری می سم؟


_شب رو باید بی چراغ روشن کرد


مادر_ علی حاتمی

آنچه می شکند دل است و آنچه پایدار است خودخواهی


آنچه احوال مرا دارد ثبت میکند دل است. جای شکرش باقی ست که سه تارها ثبت احوال ندارند و اگر دلی شکست می شود بی نامی را به نام سه تارت کنی.

شب سیگاری و شب بیماری


شب بیداری با مه غلیظ صبحگاهی و سقف صاف تا قسمتی ابری

توده ی متلاشی


توده ی متلاطم و متراکم و نا آرامی از سمت چپ بدنم دیگر نقاط بدنم را تحت الشعاع قرار داده. پیش بینی می شود این نا آرامی ها تا سال های سال ادامه داشته باشد.اگرچه گرد و غبار حاصل از این نا آرامی ها کم کم فرو نشسته و دیری نمی پاید.

بادبونا رو بکش می سم


_ناخدا خورشید همونیه که یه دست نداره؟

_نه. همونیه که یه دست داره !


ناخدا خورشید_ ناصر تقوایی


میان آنها و هر آنچه که دوست می دارند جدایی می افتد. همانگونه که پیش از این برای امثال آنان رخ داده. زیرا آنها همواره در شک و تردید بوده اند.


آیه ی 54 سوره ی سبا

از نفس افتاده

نفس کین است

پس دیگر چه داری چشم

ز چشم دوستان دور یا نزدیک...

گرفته


استعاره ی دست مالی شده ی ابر در اتاقم. واقعیت نخ نمای دلم که گرفته توی سینه ام. هیچ وجه ایهامِ باران نمی بارد.

مچاله

من لابد تجسم یک مشت آشغالم. لابد بوی گند می دهم که به هر آغوشی بروم مرا دور می اندازد. من لابد دلم مچاله که بشود تازه شبیه همان مچاله های توی سطل آشغال شده و باید بیندازندم توی سلطل آشغال. بیندازندم دور. امید بی خودی دارم منه یک مشت آشغال به اینکه روزی کاغذهایت تمام شود و دنبال کاغذی چیزی بگردی حتی اگر آشغال باشد حتی اگر مچاله باشد و بعد مچاله های دلم را باز کنی تا شعر جدیدت یا چیز دیگری رویش بنویسی و شاید تا رسیدن کاغذی نو نگهم داری. من لابد تجسم چنین بودنی ام که به هر جا رفتم دور افتادم.

جرم

 

 

آدمها ممکن است خودشان را متهم کنند و به خودشان گیر بدهند ولی بعید است خودشان را مجرم بدانند. همیشه دراین دادگاه که تمام اعضا و جوارح دادگاه، خودشان هستند از قاضی گرفته تا متهم؛ تبرئه می شوند. می گویند در قیامت تمام اعضا و جوارح آدم شهادت می دهند به اعمالی که از آنها سر زده. آنجا هم اگر اعضا و جوارح آدم یاری کنند آدم زیر بار هیچ چیز نمی رود تقصیرها با یک چیز دیگر است اصلا. بالاخره کسی یا اتفاقی یا قضایی، قدری یا دست آخر خدایی هست که تقصیرها را گردنش بیندازند. مجرم خداست که خلق کرد. آدمها می گویند. من که آدم نیستم.