تامّلات و تحمّلات
تامّلات و تحمّلات

تامّلات و تحمّلات

سرگیجه


از آن حس ها دارم. مثل تردید زمان تولد. مثل ترس هنگام مرگ. از آن حس ها دارم که هیچوقت حس نکردم.

ارجعی الی...


هیچ چیز نجاتمان نداد
نه پماد سوختگی
نه چسب زخم
نه کمر بند ایمنی
نه دستگاه شک
نه خانه های ضد زلزله
_ مطمئن؟
_نه
هر روز ذخیره می شدیم
برای مبادا
همه از خاک بودیم
زمین گرسنه ولی زودتر هضممان می کرد
باز گشتمان به او بود
 

ماقبل تاریخ ِ خونی که در رگ ما جاری‌ست

انار اما، خون است
خون قدسی ِ ملکوت،
خون زمین است
مجروح از سوزن سیلاب‌ها،
خون تند ِ بادهاست که می‌آیند
از قله‌ی سختی که بر آن چنگ درافکنده‌اند،
خون اقیانوس ِ برآسوده و
خون دریاچه‌ی خفته.
ماقبل تاریخ ِ خونی که در رگ ما جاری‌ست
در آن است.
انگاره‌ی خون است
محبوس در حبابی سخت و ترش
که به شکلی مبهم
طرح دلی را دارد و هیاءت جمجمه‌ی انسانی را.
انار شکسته!
تو یکی شعله‌یی در دل ِ شاخ و برگ،
خواهر جسمانی ِ ونوسی
و خنده‌ی باغچه در باد!
پروانه‌گان به گرد تو جمع می‌آیند
چرا که آفتاب‌ات می‌پندارند،
و از هراس آن که بسوزند
کرمکان حقیر از تو دوری می‌گزینند.
تو نور ِ حیاتی و
ماده‌گی، میان میوه‌ها.
ستاره‌یی روشن، که برق می‌زند
بر کناره‌ی جویبار عاشق

لورکا / ترجمه ی احمد شاملو

و رقص دعایی ست مستجاب در لحظه ای که زمین می لرزد


نخ بادبادکی که فراز ویرانه ها، به پرواز خود ادامه می دهد،
در مشت کودکی زیبا خواهد بود، کودکی مرده.

عنوان پست و این سطر هر دو از شعر بلند شقاقلوس / بیژن الهی اند.

خرابم


اسم زلزله که میاد دلم بدجور می لرزه. یاد اون روزای بم می افتم و آوارگی همه مون... یاد یاد یاد... نمی دونم چی میشه گفت وقتی زجر خاک و خونو یه عده دارن می کشن و من نشستم اینجا پشت سیستم و پست میذارم که:"وقتی زلزله میاد دلم بدجور می لرزه...  اه... فقط می دونم زمین خیلی داره خاک بر سر میشه...

 



سه تارم
بمت خاک خورده
رعشه در دست اگر
می خراشم...

Q


زهراسادات آمد پائین و طبق معمول گفت: دایی می سم برام خرگوش بازی بیار. و طبق معمول برایش خرگوش بازی آوردم. خیلی نگذشته بود که گفت:خسته شدم. می خوام بوِنیسم! یک فایل وُرد باز کردم و گفتم بفرمائید بونیسید! گفت: چی بونیسم؟! بادتُنت بونیسم؟! گفتم بونیس ببینم بادتُنت. روی کیبورد نگاه کرد و نوشت:

Q




دلم از شب نشینی های زلفت دیر می آید*


چه قدر
فرق است
باریک تر از مو

فراق تو
فراغ تو.


مطلع غزلی از محمدعلی مجاهدی:

دلم از شب نشینی های زلفت دیر می آید
مسیرش پیچ در پیچ است و با تاخیر می آید


فا-


نشسته به زخمه ی تار
نشسته چنان که بگوید
فا-
تا پهلوش بشکافد...

هوشنگ آزادی ور

هیزم


مولانا در جایی از مثنویِ عظیم* قصه ی نوح و کشتی اش را می گوید. که حکایت بیابان بی آب و کشتی ساختن و استهزاست. نوح فقط الوار به الوار دارد می سازد. بدنه و عرشه و بادبان و سکان را. و مردمان به سخره اش می گیرند که از این بیشتر نمی شود دیوانه شد.
درست است نوح در بحر خودش غرق شده و دیوانه وار می سازد. چون به صورت دیوانه واری می داند که اگر کشتی را بسازد دریا را به بیابان می کشد. ولی مردمانِ خشک که سنگ عقل به چوب جنون نوح می زدند دنبال دریا رفتن را شرط می دانستند لابد، نه ساختن محملی که به جذبه اش دریا را به سمت خود بیاورد. غافل از اینکه هر که سنگ به همراه برد غرق می شود.
حکایت تلقی خاص** از ولی الهی ست. که می گوید ولی خدا همیشه حاضر است و گم نیست که سالک دنبالش بگردد. پیداست و سالک به مرتبه ی دیدنش پله پله خودش را نساخته که به بلندای نظاره اش بنشیند. حکایتی که می گوید ولی الهی منتظر است که سالک کشتی درونش را میان بیابان جانش بسازد بی خیال استهزا. و آن لحظه که کشتی تمام شود دریای حضور خود را میان بیابان جان سالک رها کند. پیش از آن اگر خود را بنمایاند سالک را غرق میکند و خفه.
حکایت منی که سلوکی ندارم چیست؟ منی که مرامی ندارم؟ و در بیابان بی دار و درخت جانم چیزی نساختم؟ دنبال چوب می گردم. تکه چوبهایی نه برای کشتی و نه قایقی حتی. تدارک هیزم می بینم. که آتشی به جانم بیندازم که فقط بشود اسمش را گذاشت جان. تا از سرما خشک نشود. آتشی که اگر نمی سوزاند، لااقل گوشه ای از دل را گرم کند.
دنبال چوب می گردم.



*نوح اندر بادیه کشتی بساخت

صد مثل‌گو از پی تسخر بتاخت

در بیابانی که چاه آب نیست

می‌کند کشتی چه نادان و ابلهیست

آن یکی می‌گفت ای کشتی بتاز

و آن یکی می‌گفت پرش هم بساز

او همی‌گفت این به فرمان خداست

این بچربکها نخواهد گشت کاست


**این را در باب تلقی عام و تلقی خاص از ولی الهی در آینه ی جان درکتر آرش نراقی خواندم. رجوع شود به این کتاب: آینه ی  جان ( سیری در اندیشه و زندگی مولانا) _ دکتر آرش نراقی _ نشر نگاه معاصر

من کودک عاقبت های به خیر هستم



رفتم که آرزوی چهره بمانم
نامی که نمی توانم بلند بخوانم بدانم
یادم برود روی تخته ی کهنه با خودنویسم
منگ ومداد و معلم بنویسم

باغم میان پنجره افتاد
مشقم از لبان ساده گریخت
چراغم از هزار شکوفه روشن شد
آسمانم از ساقی
ستاره ام از ساغر
پشت هوا شبح شدم
از بند شتاب بهار
در آلت آهنگ و خلوت کنار
از باد در بازو افتادم

و عشق
رنج و جادو بود
آهو بود

من کودک صبح های به خیر بودم
شاهد شب های نارنج
و بر گونه ی نفس های قطره
کنار کلبه های نیکو
خوابم گرفته بود

از مرگ نه آمدم و نه روییدم
در بند عتاب چرخیدم
کسی را بوسیدم که لرزه یی خیس داشت
کنار لبهای شتاب
در رگ موذی
کسی را بوییدم که بوی شیر و شفق می داد

سرم سایه در سفر می کند
در سینه ام یک مادر دارم
بر لبم دو کبوتر
در این خم بازو
همین چمن مات و مانده را آغوش می کنم
راضی می کنم زمین را
نسیم اولین و ستاره ی آخرین را
خاموش می کنم

مرا کدام زاویه به تنگ آورد
که اطرافم ریشه است
گوشه ام مکث می کند
راهم هرگز می رود
و نگاهم همیشه است

پلک هایم کجا پنهان است
کجا خانه ای که افروختم سوختم
فلک های خاکستری ام
از حاشیه های شکافته می گذرد

صدایی که ندارم از کوه
هوایی که ندارم در بنفشه
کتابی که ندارم از ژاله
خوابی که ندارم در ابریشم

من کودک عاقبت های به خیر هستم
در سینه ام یک مادر دارم
بر لبم دو کبوتر


مسعود روستا

ممنون از آقای روستای عزیز به خاطرش

متروکه ای


متروکه ای
که دست نبرده در تن ها یی و
دست نکشیده از سر خود
از من است
که بر من است
نه اهل متارکه با دنیام و
نه وحشِ معامله
بگو  چه بگویم؟
کمک!
که مداد کلمات به دادم نرسد
بگو غرق فواره ام
ذوب آتشفشان
نه کوه و کوهه
نه در و درّه ای
بریده ام دیگر
نه خراش خوش زخمی ست
التیامم بدهد
نه مرهمت چسب ناکی
بگو در من است
که بر من است
تا خود تو چه خوانی
من چه بنویسم
کسی تن به این حرفها نمی دهد.


شعر نیست

از ایزوله گی II


از یک کتابخانه ی فرتوت
که بیشتر
به یادبود کهنه ترین اشجارِ تن سپرده به ارّه
می مانَد
که در آن
تعبیر های تنهایی
چون موریانه های گرسنه
خط های زندگی نامه ها را خوردند
گرد و خاک
بلند شد
نشست
خطهای تازه ای
به چهره ام نوشت.

سلوکِ محو


مثل ریش در آوردن اول نوجوانی به اندازه ی پدر، یا سر در آوردن از ساز و کار شهوت توی کودکی و وَر رفتن به خود، زمان برای بعضی ها آینده ی جسمی شان را پیش کشیده. برای بعضی ها هم مثل دیرتر از باقی همکلاسی ها درد عادت ماهیانه را کشیدن، یا ریش در نیاوردن در میانسالی زمان خودش را به تعویق اندخته. ولی حرف من این ها نیست. من از چیزی انتزاعی تر می خواهم بگویم. از روح.
رشد احساسات در بعضی ها بیشتر و زودتر از رشد جسمانی شان است و بعضی ها رفتاری عقلانی دارند که از آن سن بعید می داند آدم. و برعکس بعضی ها هم در پیری هنوز جوانه نزده احساساتشان و بعضی ها هم که احمق از دنیا می روند. ولی حرف من این ها نیست. من از چیزی انتزاعی تر می خواهم بگویم. از روح.
نشسته بودم توی اتاقی که پدربزرگ مادرم تویش زخم بستر گرفته بود و مرگ را می پائیدم که موهای پیرمرد را بهم می ریخت و دست می کشید روی صورت و دهانش که حرفش ناتمام بماند. می دیدمش که گاه از پشت سُند راه می افتاد و به رنگ زننده ای می ریخت توی کیسه و گاهی با مهرِ تو دستهای مادربزرگ می نشست روی پیشانی پیرمرد. توی همان هفت هشت سالگی بود که رفته بودم توی حیاط و منتظر نشسته بودم. فردایش که کنار تخت پیرمرد از صدای گریه اهالی خانه بیدار شدم تنها کسی که تعجب نکرد و گریه من بودم. دیده بودمش و فکر نمی کردم انقدر برای دیگران غریب باشد.
یا صدای خنده ی گل ها را وقتی بهشان آب می دادم می شنیدم. یا سوزش خراشی که روی دیوار افتاده بود را حس می کردم. حال می توانم بگویم که آن موقع ها برای جامدات هم چیزی شبیه روح با کلی حس متصور بودم که دور از چشم دیگران دست می کشیدم بهشان و نوازششان می کردم و گاهی از حالت و احساسشان قلقلکم می آمد و گاهی اشکم.
یک بار یکی گفته بود حس ششم. پرسیده بودم چیست. و وقتی با ذوق بچه گانه و تقلید از کلمات و جملاتی که لابد از بزرگترها حفظ کرده بود برایم شرحش داد تازه فهمیدم من حواسم را نشمرده بودم و اصلن نمی دانستم این هم از حواس است. و گرنه پیشتر ها بی آنکه بدانمش می دانستم که با من هست. مثل روزی که با تمام مرغهای مادربزرگ خداحافظی کردم و شب دزد همه را سر بریده برد و سرها را گذاشت روی دیوار که فردا ما آنها را ببینیم. مثل شبی که بی دلیل در را باز کردم و پایش نشستم که ناگهان مهمان دورِ ناخوانده ای سر و کله اش پیدا شد. یا در آینده ترش وقتی جوان بودم دیگر، ناخودآگاه خبر مرگ و خودکشی دوستی را دو سه روز قبل از اینکه خودش را بالا بکشد توی ذهن و دل و زبانم مزه مزه می کردم که اولش مزه ی سس تند فلفل می داد که توی خواب روی زبان آدم بریزند و بعدش مزه ی برف.
بدترین چیز آن بود که خودم بدون اینکه خودآگاهانه و عقلانی بدانم، می
دانستم که این چیزها را نه کسی باید ببیند و نه کسی بشنود و خودم همه شان را از چشم دیگران سانسور می کردم و توی باقی کودکی هایی که می کردم این چیزها را پنهان می کردم. و این حالات کمی بیگانگی و کمی درون گرایی را از همان موقع و بی اختیار در سرم گذاشته بود و دلم. که توی مدرسه راهنمایی وقتی زنگ تفریح خورده بود و من حواسم نبود و کمی ضعیفتر داشتم به درد شیشه که ترک خورده بود فکر و نگاه می کردم بچه ها  مسخره م می کردند که داری ادای آدم بزرگها را در می آوری و به دور دستها نگاه می کنی. و همینطور توی دبیرستان فکر می کردند عاشقم وقتی برای جاهای خالی کتابم که دلشان می خواست مثل دیگر جاهای کتاب خوانده شوند و سفید نباشند شعر می نوشتم. و همینطور توی دانشگاه که سراغ تنها ترین نیمکتها می رفتم که تنهایی شان را پر کنم.
ولی
هر روز که می گذرد همه چیز رنگ می بازد. این ظرافت ها و حس ها در قاطی شدنم با انواع آدمها توی اجتماع رنگ و بویشان را از دست داده اند و جز گاه گاهی که به ندرت سراغم می آیند دل از من بریده اند. تقصیر خودم است که جای پیاده گز کردن و پا گذاشتن روی همه ی موزائیک های پیاده رو به خاطر اینکه موزائیکی نارحت نشود از اینکه او را جدی نگرفتم، سالهاست حتی کوتاهترین راه ها را ترجیح می دهم با ماشین بروم یا وقتی پیاده می روم ویترین ها یا موزیک آزاردهنده ی ماشین ها بیشتر توجهم را جلب می کند تا موزائیک های بیچاره. تقصیر خودم است که جای گوش سپردن به درد دل یک یاکریم و پریدن توی حرفش برای اظهار دوستی هندزفری به گوش موسیقیِ نمی دانم کی و کجایی را گوش می کنم. تقصیر خودم است که خودم را گم کردم و حواسم نبود دلم برای خودم بسوزد و تنگ شود. حالا آنقدر بی خودم که می ترسم از خودم. غریبه ای شده ام که لباسهایم را می پوشد و بادوستانم بیرون می رود و حرف می زند و سیگار می کشد. حالا دیگر دارم من حقیقی ام را از دست می دهم. برای بعضی ها زمان زودتر به کار می افتد و برای بعضی ها دیرتر. زمان برای من دارد از کار می افتد. گم شده. نمی دانم. بگذریم
.


در توضیح نام این موضوع:

بُرهات: جمع برهه به معنای پاره هایی از وقت.


کشته مرده ی مرگ



یک عصای کهنه از حیات تا حیاط رفت


از هوانَدارهای زندگی

کشته مرده های مرگ شد


روی صندلی
فندکی کشید و
هر چه یاد دود
هر چه باد برگ شد.

زنده مرده


به دنیا آمده بودم و تا آخر عمرم مرده بودم. یک جمله تمام حرفم شده بود. به دنیا آمده بودم و تا آخر عمرم مرده بودم. و هر تلاشی برای زندگی یا بیشتر کشته بودم یا خرُدم کرده بود و سالها وقت تلف میشد تا تکه هایم را از این ور و آن ور جمع کنم و همیشه هم تکه هایی برای همیشه گم میشد. این شد که بی آنکه بفهمم چطور آمدم و چطور گذشت پیر میشدم. دیگر برایم بدیهی شده بود این مردن. ولی هر بار مثل بار اول درد خودش را داشت. این سرنوشتم بود که به دنیا بیایم و تا آخر عمر بمیرم. حالا هم چند روزی می شود که بدجور مرده ام. و مثل مرده ای که جرمش را نمی داند و انتظار جوخه ی اعدام را می کشد زجر می کشم و بی تفاوتم.

دائم در اندیشه ام مرگ


چگونه باید مُرد چشم ها باید به سقف باشد_ کپسول اکسیژن باید کنار تخت باشد زیر آسمان ابری باید مرد یا در شاخه های پریشان بید مجنون در زمین فوتبال یا هنگام تماشای مسابقه ی فوتبال آن روزها بدون اندکی جاذبه و سُکر صندلی را خالی کردم تا پدرم روی صندلی بنشیند نه من و نه پدرم فکر مرگ را نکرده بودیم پس میوه های کال را به همسایه تعارف کرده بودیم و پیرهن را شسته بودیم یک روز تا غروب من و پدرم یک صندلی را خالی گذاشته بودیم که شاید مرگ بیاید و روی آن بنشیند مرگ نیامد شب از سرما صندلی را آتش زدیم از صندلی سوخته بوی جنگل بلند شد خاکسترهای صندلی را به گورستان بردیم دفن کردیم.

احمدرضا احمدی/ از دفترهای سالخوردگی 1_ در این کوچه ها گل بنفشه می روید: باران.

نداشتن علایم ویرایشی از خود شعر است و من هم چیزی را دستکاری نکردم.

پلاک و پلک خسته ام


پلک روز می پرد
پلک لامپ
سوخته
می پرم
خواب دیده ام  میان آمدن مردّدم
میهمانِ میزبانیِ خودم شوم
گم شوم
پلاک خانه ام عوض شود



روزِ کرکره
یک
      خط
           در میان
بر تنم لمیده
میهمانِ روز و خواب

_پلکهای من_

نَمیده بود

کاش شب
پرده های روز را زودتر کشیده بود .

جیب


جیب
یا حبیب!
تهی شدم
منتها هنوز
پاره ای تعلق تقلبی
باد کرده
روی دست خالی ام.