به دنیا آمده بودم و تا آخر عمرم مرده بودم. یک جمله تمام حرفم شده بود. به دنیا آمده بودم و تا آخر عمرم مرده بودم. و هر تلاشی برای زندگی یا بیشتر کشته بودم یا خرُدم کرده بود و سالها وقت تلف میشد تا تکه هایم را از این ور و آن ور جمع کنم و همیشه هم تکه هایی برای همیشه گم میشد. این شد که بی آنکه بفهمم چطور آمدم و چطور گذشت پیر میشدم. دیگر برایم بدیهی شده بود این مردن. ولی هر بار مثل بار اول درد خودش را داشت. این سرنوشتم بود که به دنیا بیایم و تا آخر عمر بمیرم. حالا هم چند روزی می شود که بدجور مرده ام. و مثل مرده ای که جرمش را نمی داند و انتظار جوخه ی اعدام را می کشد زجر می کشم و بی تفاوتم.
هرگز کسی اینگونه فجیع به کشتن خود بر نخواست که من به زندگی نشستم
من رسمن ازینجا سو استفاده میکنم :)
نوشته ها بی اغراق عالی اَن
اگه قابل استفاده باشه این چیزا که لطف شماست نه سو استفاده...
البته تاکید میکنم که ،با ذکر نام .
یه بار گفتم.. تعلق خاصی ندارم ... بدون ذکر نامم آزادید...
مرسی
عالی بود...
ممنون...
دل من پر بود یا خالی بود...
مرگ پله پله از من بالا می رود که در اوج فوتبال بازی کند..
مرگ شوت روبرتو باجیو بو که خورد به تیر...
حس مشترک خیلی هاست تو این دوره زمونه
همه مُردن پس...
جمله آخر خیلی خوب بود...
بی تفاوتی!
مرده ی اعدامی بی تفاوته دیگه...
فقط زجر هر بار مردن همیشه هست...
درود فروتن ِ عزیز
شوکه شدم و کلی خواندم
کلی یاد گرفتم
به خداوندی که ماه و .......... راست می گویم
سلام و عرض ادب
امیر جون... منو شرمنده نکن... من به نادونی از هر کسی نادون ترم چه رسد به تو شاعر
و طالب یادگیری م انقدر که بچه ی از شکم مادر در آمده ام در مقابل مفاهیم ...
قربون لطفت...
موفق باشی همیشه...
آخه چرا؟
زیرا که زندگی جز این نبوده...
وبلاگ دیگر من
quietseashore.blogsky.com
پیشاپیش از لطف حضور پرمهرتان در
''Quiet Seashore'' صمیمانه سپاسگزارم...
«چه حالت عجیبی! آنگاه شخص خود را مخالف نظم موجود اجتماع نمیبیند، اما در همان حال نمیخواهد اسیر این اجتماع باشد. آدم از یکسو احساس بیماری میکند و نمیتواند اندیشهی درد را از سر دور کند، از سوی دیگر میداند که دردش هیچ درمان ندارد.
راستی نمیدانم این حالت را چه بنامم: که شخص حیران و سرگردان و مقهور، بین مرگ و زندگی بسر برد.» (نامههای وان گوگ (2)- انتشارات نیما: 1364)
آره آره... دقیقا همینه...
خیلی حرف دل بود...
زی یکبار نه چند بار اندیشید که چگونه میخواهد بمیرد؟!
اینکه گلدانی روی سرش بیفتد یا تریلی از رویش رد شود یا خربزه و عسل را با هم نوش جان کند!! یا سقف بریزد رویش... یا مثلن در تظاهرات یا اعتراض یا فریادی- تیری، چاقویی آغشته به خونــــ.........
میسم حالا که در صف اعدام ایستادهای، زی همیشه خواسته است در آب بمیرد...
زی ... غرق شدن در آب بهتر از غرق شدن در خشکی این زندگی ست...
گاهی مرگ
سال ها کنارت نفس می کشد
قدم می زند
پیر می شود
و هر روز برایش چای دم می کنی
و هروز منتظری
کلید را در قفل بچرخاند
و با خستگی بگوید:
سلام!
ممنون از شعر قشنگتون...
زیــ هم گاهی تکههایش را جا میگذارد، گم میکند و میگذرد... اما گاهی دلش برای تکههایش تنگ میشود... گاهی هم تکهها زی را صدا میزنند مثلن وقتی از کنار پارک خاص یا کتابفروشی خاص یا کافهای که ... یا... میگذرد حســ میکند تکهها هم زی را حس میکنند!!
میسم! حســ زی میگوید بعضیــ تکههایت در آن قبرستان گمــ شده!
از این تکهها که گفتی خوشم آمد
ممنونـــ
آدم تکه تکه می شود در این دنیا و هر ته اش جایی...
آره حس می کنم تکه هایی رو توی اون قبرستون و بعضی قبرستونای دیگه جا گذاشتم و بعضی وقتا گم کردم...