تامّلات و تحمّلات
تامّلات و تحمّلات

تامّلات و تحمّلات

Q


زهراسادات آمد پائین و طبق معمول گفت: دایی می سم برام خرگوش بازی بیار. و طبق معمول برایش خرگوش بازی آوردم. خیلی نگذشته بود که گفت:خسته شدم. می خوام بوِنیسم! یک فایل وُرد باز کردم و گفتم بفرمائید بونیسید! گفت: چی بونیسم؟! بادتُنت بونیسم؟! گفتم بونیس ببینم بادتُنت. روی کیبورد نگاه کرد و نوشت:

Q




نظرات 12 + ارسال نظر

یَنی من عاششششششششق دو مدل از بچه هام:بچه های خنگ و بچه های باهوش

من عاشق همه ی مدلهای بچه هستم... بچه در هر مدلی که باشه جیگره... آرامشه... شادیه...
ولی این بچه خنگا هم از اون ور مث بچه باهوشا خیلی باحالن قبول دارم

... 1391/05/21 ساعت 15:44

آخی چقدر قشنگ بود...
نوشته هایی که موقع خوندنشون یه لبخند رو لب آدم میاد خیلی ارزش دارن...

سلام
این زهرا سادات شما رو باید ببرن کتیبه های مصر باستان و بخونه زبان تصویر و خوب بلده
خیلی جالب بود!

بعضی وقتا با این حرکاتش ناک اوتمون می کنه...
متاسفانه مث من به ترشی علاقه ی زیادی داره اگه ترشی نخوره یه چیزی میشه... :D

رضوان 1391/05/21 ساعت 17:01

کاش همه چیز برایمان،مثلِ برایشان، مثلِ بازی بود..

علاقه مندی ت به کودک تعجب آور بود واسم!
خدا حفظش کنه.

یعنی من انقدر عنق به نظر میام؟
اتفاقا اگه آدمایی رو واقعا بشه تو دنیا دوست داشت اونا بچه هان...
من هر جا برم که بچه باشه سریع مهد کودک باز می کنم...
خدا همه ی بچه ها رو واسه پدر و مادراشون حفظ کنه...

مهدی 1391/05/21 ساعت 22:19

مرسی دایی!
منم دایی ام
نه انقدر مهربان

قربونت مهدی جون...
تو رو نمی کنی... مهربون تر ازین حرفایی...
دلت شاد...
ایشالا کوچولوی خودت...

رامک 1391/05/22 ساعت 00:01 http://letterbox.blogfa.com

عزیز دل این خانوم کوچولو!!!
از زهراسادات بیشتر بنویسید برایمان

دنیایی ن بچه ها... عزیز تر از عزیز...
حتما اگه بشه بیشتر می ونیسم!

ای جااااااااااااان
خدا به پدر مادرش ببخشدش..
بهت گفتم یاسمین به من میگه ؛تحفه؛؟
بهش میگن بابا وحیدت تفه است؟ میگه نه عمو سعید تفه است بابا وحید تلمبه است!

:)))))
باید بچگی اینارو ثبت کرد که فردا روزی اگه دلشون از دنیا گرفت ببینن که خودشون یه روزی دل دنیا رو شاد می کردن...
خدا همه ی بچه ها رو واسه پدر و مادرشون حفظ کنه...

سنجاب 1391/05/22 ساعت 05:46 http://sanjab222.blogfa.com

البته خواهرزاده هام وقتی میگن خرگوش بازی بیار مجبورم میکنن تا مرحله آخرش بازی کنم و اونا نگا کنن...انگار از بازی کردن من بیشتر لذت میبرن!

:D
زهرا منو میذاره تعویضی. هر وقت خسته شه میگه دایی تو بازی تن ببینم بلدی... بعد که نفسی تازه کرد برمیگرده به میدون...

شیرین خسروی 1391/05/23 ساعت 14:03

وااای چقدر جالب بود.
با خودم می گفتم آخرش چی میخواد بشه...

بعضی وقتا ما رو اینجوری غافلگیر می کنه...

وای خدا....
خیلیــــــــــــ جالب بود
خوبه که زهرا سادات هنوز دلش می‌خواد ت بگه به جای ...

خیلی خوبه...

ز یــــــ 1391/05/24 ساعت 02:07

می‌سمی! یه کم رنگ می‌پاشیدی به این بادتنت!!

آره میشد رنگیش کرد ولی دیگه حواسم نبود به این چیزا...

نرگس ها... 1391/05/28 ساعت 10:44

من بچه ...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد