تامّلات و تحمّلات
تامّلات و تحمّلات

تامّلات و تحمّلات

وفق


خود را با شرایط وفق دادن.  به نظرم وفق دادن چیزی جز فریب نیست. انگار آدم با زمان دست به یکی می کند و بعد از گذشت مدتی و تحمل چیزهایی شرطی می شود و عادت می کند. 

وفق دادن آدم با محیط یعنی توافق با شرایط.  شرایط هم که معلوم است شرطند. در واقع آدمی حق انتخابی ندارد که توافقی کند. در واقعا شروط را مجبور است بپذیرد تا بتواند با محیط وفق پیدا کند. در واقع فرق زیادی بین توافق و وفق است. در حالیکه ظاهرا اینطور به نظر می رسد که از یک ریشه اند و  در پی یا در کنار هم وجود دارند.

وفق دادن فریب انسان و زمان است وقتی دست در یک کاسه می کنند که چه کنم چه کنم آدم را خفه کنند. وفق دادن یعنی تحمل همه چیز تا رسیدن موعد عادت به آن. و هنگامی که به همه چیز عادت کردی و فهم زجر شرایط به لایه های زیرینِ کمتر محسوس ذهن آدم رسید آن گاه تو از نظر دیگران خود را با شرایط وفق دادی.
آنگاه تو فردیت خود را از دست داده ای برای انتخاب و جنگیدن و رسیدن به خواستن های خودت. آنگاه تو بَرده ی زمان و شرایط شده ای. آنگاه تو عادت کرده ای، عادتی طولانی. آنگاه تو سرباز شده ای.

به جای


مفاهیمِ بی چشم
 بی گوش
بی دهان
مفاهیم بی صورتِ ترسناک
مفاهیمِ تلخِ حقیقت
مفاهیم زهرِ دروغ
مفاهیم تاریکِ ذهن
یا پر فروغ
به گردن گرفتند عصیان من را
مفاهیم آلوده ی  بی زبان.

...


کنار رختخواب
تلی از کتاب
من در آرزوی جمله ای تمام
خوابِ خواب.

بیخودی


مجتبی چشمش به تلویزیون می افتد و سوت می کشد برای خانم مجری. تلفن دو تا زنگ می خورد و رسول پیش از اینکه بردارد چند تا فحش حواله اش می کند. عارف مشتری ندارد و آمده با غرغرش ما را کچل کند. مسعود تسبیح می گرداند و فکر حساب و کتاب و انتقالی ست و ابراهیم فکر چطور پس دادن بدهی. آشپزها که جزء جدای ناپذیرشان بوی بد آشغال گوشت و پیاز مانده و باقی مخلفات است، صدای تلویزیون را زیاد کرده اند و با لهجه ی ته حلقی ترکی با هم حرف می زنند. من هی تعداد کوفت و زهر مارهای حساب شده ی این و آن را می شمارم و بعد پول می شمارم و قاطی می کنم و دوباره از اول. همه ی ذهنم را جوجه و کوبیده و ماست و زیتون و نوشابه و فاکتور و قبض و رسید و هر چه از این دست پر کرده است. مسعود تسبیح را به ته نرسانده دوباره بر می گردد از اول. می گوید بدجور ذهنم مشغول است نمی دانم چند تا صلوات فرستادم. می گویم هر چه حساب می کنم صندوقم جور در نمی آید ذهنم دارد سوت می کشد. مجتبی دائم سوت می زند و رد می شود. مسعود می گوید نکن پسر بگا می ریا. من ادای خنده هایش را در می آورم و رسول نیشش را باز میکند و می گوید غصه نخور هر چه کم آوردی جبران می کنیم. لبخندی به نشانه ی تشکر از حرفش می زنم و برمیگردم توی خودم. توی خودم حالا شده صندوق پول و برنامه ی حساب و کتاب روزانه و جواب پس دادنش. برای اینکه به خودم برسم باید میلیون میلیون پول و فاکتور را کنار بزنم تا از دور ببینمش که باز انقدر توی لاک خودش است که نمی بینمش. تلفن دو تا زنگ می خورد. نوبت من است. باید بروم بالا. تلفن را بر می دارم. بیا بالا! می روم بالا. در می زنم. داخل می شوم. غر می زند. می ترساند. برمی گردم. تو راه پله ها زیر لب فحش می دهم. می نشینم روی صندلی. دلم می خواهد شده برای ثانیه ای از همه ی این چیزها رها شوم. مجتبی می گوید اینقدر مثل نا امیدها نشین فکر کن. رسول می گوید نترس جبران می کنیم. نمی دانم پول از کجا در می رود و کجای کار می لنگد. ابراهیم می گوید اینجا همینطوری است هر کاری کنی رفته توی پاچه ات. سرم را می گذارم روی میز. تلفن یک زنگ می خورد. بچه ها جواب دادنش را به هم پاس می دهند. بالاخره رسول بر می دارد. می گوید برای کی اتاق می خواهید؟ رزرو می کند. تلفن را می گذارد و می گوید. بیا بیرون بابا گفتم که جبران می کنیم. دلم لحظه ای آشوب می شود. بعد آرام به رسول نگاه می کنم و لبخندی زورکی می زنم و سرم را برمی گردانم روی میز حساب و کتابم. چشمم را می بندم. تصاویر پول و چک و رسید و فاکتور و قبض را کنار می زنم. کسی را در دور دست می بینم که خم شده توی خودش و دارد کتاب می خواند. صدایش می زنم ولی رو بر نمی گرداند نزدیکتر می روم و نزدیکتر. صورتش را نمی بینم. صدایش می زنم. سر بر نمی گرداند. دست می گذارم روی شانه اش بر می گردد. می ترسم. کتاب جلویش پر از اعداد و ارقام و حساب و کتاب است. توی صورتش دو تا صفر بزرگ جای چشمانش را پر کرده اند و یک به علاوه جای بینی نشسته و یک ضربدر دهانش را بسته. تلفن دو تا زنگ می خورد. از جا می پرم. زیر لب چیزی می گویم و می روم بالا.