تامّلات و تحمّلات
تامّلات و تحمّلات

تامّلات و تحمّلات

بیخودی


مجتبی چشمش به تلویزیون می افتد و سوت می کشد برای خانم مجری. تلفن دو تا زنگ می خورد و رسول پیش از اینکه بردارد چند تا فحش حواله اش می کند. عارف مشتری ندارد و آمده با غرغرش ما را کچل کند. مسعود تسبیح می گرداند و فکر حساب و کتاب و انتقالی ست و ابراهیم فکر چطور پس دادن بدهی. آشپزها که جزء جدای ناپذیرشان بوی بد آشغال گوشت و پیاز مانده و باقی مخلفات است، صدای تلویزیون را زیاد کرده اند و با لهجه ی ته حلقی ترکی با هم حرف می زنند. من هی تعداد کوفت و زهر مارهای حساب شده ی این و آن را می شمارم و بعد پول می شمارم و قاطی می کنم و دوباره از اول. همه ی ذهنم را جوجه و کوبیده و ماست و زیتون و نوشابه و فاکتور و قبض و رسید و هر چه از این دست پر کرده است. مسعود تسبیح را به ته نرسانده دوباره بر می گردد از اول. می گوید بدجور ذهنم مشغول است نمی دانم چند تا صلوات فرستادم. می گویم هر چه حساب می کنم صندوقم جور در نمی آید ذهنم دارد سوت می کشد. مجتبی دائم سوت می زند و رد می شود. مسعود می گوید نکن پسر بگا می ریا. من ادای خنده هایش را در می آورم و رسول نیشش را باز میکند و می گوید غصه نخور هر چه کم آوردی جبران می کنیم. لبخندی به نشانه ی تشکر از حرفش می زنم و برمیگردم توی خودم. توی خودم حالا شده صندوق پول و برنامه ی حساب و کتاب روزانه و جواب پس دادنش. برای اینکه به خودم برسم باید میلیون میلیون پول و فاکتور را کنار بزنم تا از دور ببینمش که باز انقدر توی لاک خودش است که نمی بینمش. تلفن دو تا زنگ می خورد. نوبت من است. باید بروم بالا. تلفن را بر می دارم. بیا بالا! می روم بالا. در می زنم. داخل می شوم. غر می زند. می ترساند. برمی گردم. تو راه پله ها زیر لب فحش می دهم. می نشینم روی صندلی. دلم می خواهد شده برای ثانیه ای از همه ی این چیزها رها شوم. مجتبی می گوید اینقدر مثل نا امیدها نشین فکر کن. رسول می گوید نترس جبران می کنیم. نمی دانم پول از کجا در می رود و کجای کار می لنگد. ابراهیم می گوید اینجا همینطوری است هر کاری کنی رفته توی پاچه ات. سرم را می گذارم روی میز. تلفن یک زنگ می خورد. بچه ها جواب دادنش را به هم پاس می دهند. بالاخره رسول بر می دارد. می گوید برای کی اتاق می خواهید؟ رزرو می کند. تلفن را می گذارد و می گوید. بیا بیرون بابا گفتم که جبران می کنیم. دلم لحظه ای آشوب می شود. بعد آرام به رسول نگاه می کنم و لبخندی زورکی می زنم و سرم را برمی گردانم روی میز حساب و کتابم. چشمم را می بندم. تصاویر پول و چک و رسید و فاکتور و قبض را کنار می زنم. کسی را در دور دست می بینم که خم شده توی خودش و دارد کتاب می خواند. صدایش می زنم ولی رو بر نمی گرداند نزدیکتر می روم و نزدیکتر. صورتش را نمی بینم. صدایش می زنم. سر بر نمی گرداند. دست می گذارم روی شانه اش بر می گردد. می ترسم. کتاب جلویش پر از اعداد و ارقام و حساب و کتاب است. توی صورتش دو تا صفر بزرگ جای چشمانش را پر کرده اند و یک به علاوه جای بینی نشسته و یک ضربدر دهانش را بسته. تلفن دو تا زنگ می خورد. از جا می پرم. زیر لب چیزی می گویم و می روم بالا.

نظرات 7 + ارسال نظر
... 1391/09/14 ساعت 19:50

خیییییلی خوب بود!
ساده و راحت وبا سرعت همه چیز روایت شد مثل یه فست فود خوشمزه
برای اینکه به خودم برسم... مخصوصا اینجاش و البته پایانش...خیلی خوب بود

ممنون...
نظر لطف شماست... من همینطوری فقط می نویسم...

خلیفه 1391/09/14 ساعت 19:53

زبانت آشوب اطرافت رو خوب منتقل کرده.جملات کوتاه و توالی فعل ها خوب به کار رفته که حس درونت که همون انزجار و هرج و مرج اطرافته رو منتقل می کنه . من همون طور که تو می خواستی از شر اونجا خلاص بشی دلم می خواست از شر متن تو خلاص بشم. این جادوی زبانته که حست تماما"به مخاطب القا میشه .در مورد کلیت متن شاید بجز دوستات که میدونن کجایی،مخاطب عام نمیدونه شخصیت کجاست و چرا اونجاست .جبر اونجا بودن رو کاش یه جوری می گفتی .ولی در کل دوسش داشتم .چون مونولوگ بود و جای اظهار نظر داشتی،تعابیر و تصویرای پرداخته شده ای ارایه داده بودی.خودت بودی.

ممنون از نظر مفصلت. باعث خوشحالیه که میگید تونستم خوب منتقل کنم حسمو.
در موردش فکر نکرده بودم و همینطور نوشتم و ممنونم که ارزش قئل میشید و شما و باقی دوستان و می خونید...

سنجاب 1391/09/15 ساعت 05:28

مجتبی و رسول و آشپز و کوبیده و گوشت و پیاز و تسبیح و صلوات و زنگ تلفن و قهقه خنده دور هم چرخیدن و چرخیدن تا به اعداد و ارقام در هم و بر هم تبدیل شدند.زیبا بود

ممنون...

امیر حنایی 1391/09/15 ساعت 22:34

چقدر داستانی
متن خوبی بود .. کشمکش بیرونی خوبی داشت ..
آخی..

فدات داداش ... مرسی

مهتاب 1391/09/23 ساعت 13:08

روایت خوبی بود انگار از لای در همه چی رو داشتم میدم


ولی روایتگر ناامید نباش

ز ی♪ 1391/10/01 ساعت 16:53

شروع خوبی دارد؛ شخصیت‌ها خوب از آب درآمده‌اند، داستان پا برجاست، زنگ زدن تلفن مثل بافت عمل می‌کند و از همه خوب‌تر قسمتی‌ است که تلفن زنگ می‌زند و می‌خواهند اتاق رزرو کند همین نشانه‌ای است برای اینکه داستان دارد از کجا روایت می‌شود؛ گره ایجاد می‌شود- همین که عددها با اسکناس‌ها- جور نمی‌شود؛ اصلن همین که راوی این جا چه می‌کند چرا گیر افتاده خودش یک گره بزرگ است!

ممنون از بذل توجه...

ز ی ♫ 1391/10/01 ساعت 16:54

اما کاش از آن بالا رفتن بیشتر می‌نوشتی از کسی که می‌ترساند، شاید توصیف اتاقش می‌توانست شخصیت بسازد؛ معلوم می‌شد چرا باید بترساند چه مقامی دارد مگر، راوی می‌تواند زیر همه چیز بزند و برود چرا این جا مانده؛ «بالا» مثل سرزمین ناشناخته‌ای می‌ماند، جالب شده ولی انگار نیمه تمام مانده...

آره خب به نیت داستان ننوشتم... مطمئنن اگه بخواد داستان باشه ضعفای زیادی داره که باید جبران شه.. ممنون از راهنمایی...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد