تامّلات و تحمّلات
تامّلات و تحمّلات

تامّلات و تحمّلات

...


کنار رختخواب
تلی از کتاب
من در آرزوی جمله ای تمام
خوابِ خواب.

از من


اگر بایستم
قلبم
اگر بروم
جان
باشم ملالم و
نباشم یاد
داد ای داد

سرگیجه


از آن حس ها دارم. مثل تردید زمان تولد. مثل ترس هنگام مرگ. از آن حس ها دارم که هیچوقت حس نکردم.

زنده مرده


به دنیا آمده بودم و تا آخر عمرم مرده بودم. یک جمله تمام حرفم شده بود. به دنیا آمده بودم و تا آخر عمرم مرده بودم. و هر تلاشی برای زندگی یا بیشتر کشته بودم یا خرُدم کرده بود و سالها وقت تلف میشد تا تکه هایم را از این ور و آن ور جمع کنم و همیشه هم تکه هایی برای همیشه گم میشد. این شد که بی آنکه بفهمم چطور آمدم و چطور گذشت پیر میشدم. دیگر برایم بدیهی شده بود این مردن. ولی هر بار مثل بار اول درد خودش را داشت. این سرنوشتم بود که به دنیا بیایم و تا آخر عمر بمیرم. حالا هم چند روزی می شود که بدجور مرده ام. و مثل مرده ای که جرمش را نمی داند و انتظار جوخه ی اعدام را می کشد زجر می کشم و بی تفاوتم.

وقتی همه خوابیم


وقتی کابوس می بینیم و بیدار می شویم می گوئیم:"خدا رو شکر که خواب بود". وقتی رویا می بینیم و بیدار می شویم می گوئیم:" کاش خواب نبود". وقتی روزهای بدو تلخی را سپری می کنیم می گوئیم:" کاش خواب بود  بیدار می شدم می دیدم تموم شده". وقتی در موقعیت و احوال خوشی هستیم می گوئیم:"دارم خواب می بینم!". یا:" یعنی واقعا خواب نمی بینم!"


از همان دفترچه های یادداشت قدیمی که تازه پیدایشان کردم... 

دم زن



دیدم زیادی دم از انسانیت می زند. چیزی نگفتم. کمی زل زدم به چشمهاش. برگشتم پشت کامپیوتر. صفحه ی مدیریت وبلاگش را باز کردم. یادداشت جدید را زدم. عنوانش را نوشتم: دم زن. نوشتم: اگه راست می گی دروغ نگو. انتشار را زدم. صفحه را بستم. رفتم جلوی آینه. دیگر دم نمی زد.