...حرفهای قشنگ پشت سرم، آرزوهای مادر و پدرم
آه، خیلی از آن شکسته ترم که عصای غم پدر بشوم
پدرم گفت دوستت دارم؛ پس دعا می کنم پدر نشوی
مادم بیشتر پشیمان که از خدا خواست من پسر بشوم...
مهدی فرجی
قرار بر چشم تو بود،نگاتیوی به رنگ قهوه ای سوخته،از نیمه ی پر چشمت ببین ،ببین که ما دیگر آلبوم شدیم ،گوشه ای تاریک ،ما تاریک شدیم و توی چشمهایت سوختیم ،ما دیگر دیده نمی شویم ما سراپا چشمیم، تو هنوز تا هرگز دیده می شوی، تو دیده ی ما، تو دیدن مایی.
چشمهای زیبایی داشت
که پیرمردهای محل
آرزو می کردند
کاش دیرتر به دنیا می آمدند...
سال بد سال باد سال شک سال اشک...
حتی ترسوها هم می توانند سختی را تاب آورند، اما فقط شجاعان می توانند تعلیق را تحمل کنند.( مینیون مک لافین)
از آنجا که بیرون می زنم دلم می خواهد هزار کار عقب افتاده را انجام دهم تا به رضایت خاطری حداقلی از خودم برسم. دیدن دوستان و رفتن به کافه و خواندن کتاب و نواختن ساز و گوش دادن به موسیقی و دیدن فیلم و قدم زدن در خیابان و حرف زدن درباره ی ادبیات و این کتاب و آن کتاب و خوردن قهوه و شب بیداری و هزار تا کار دیگر. که پریشانی شان از پریشانی این روزهایم آب می خورد. راه می افتم ولی وقت زیادی ندارم بین راه هر چه می خواهم یکی را انتخاب کنم که در این وقت کم به آن برسم نمی توانم. خسته ام. و مانده بین هزار راه. صبح زود باید برگردم اگر دیر برسم حسابم با بازداشتگاه و اضافه خدمت است. دلم هزار راه می رود. راهم را کج می کنم سمت خانه. از خودم نمی پرسم ساعت چند است. از ساعت می ترسم. از چرخش عقربه هایش به سمت صبح. دلم نمی خواهد بخوابم ولی از کوفتگی باید تن به رختخواب بدهم. رختخواب ها مدتهاست خستگی ام را کم نمی کنند. خستگی اعضا و جوارحم به کنار. روحم از شنیدن حرف زور خسته ست. از تهدید و تنبیه بی دلیل. از همه ی این ساعتها. ساعتهایی که باید خوشحال باشم از گذشتن هر چه سریع ترشان. اما شب که می شود و می توانم ساعتی برای خودم زندگی کنم دوست دارم همه ی ساعتها بایستند تا من به همه ی چیزهایی که مجبورم با دست خودم از دستشان بدهم برسم. حالا شب است و عقربه ها مثل هر شب بی تفاوتند و کار خودشان را می کنند.
نه من به رویشان می آورم این روزها نه آنها به روی من. یک گردان کتاب جورواجور تحت اختیار دارم که توانایی خواندنشان را ندارم. درست مثل فرمانده ی یک سربازخانه که یک مشت سرباز زیر دست دارد و می تواند هر سرباز را هر جایی که دلش خواست به کار بگیرد و بگذارد و بردارد ولی هیچ وقت از دل و ذهن هیچ سربازی نمی تواند سر در بیاورد. نمی تواند به درونشان راه پیدا کند. کتابها خبردار ایستاده اند توی کتابخانه و بدون اجازه ی من جم نمی خورند. و من هر بار نگاهی بهشان می اندازم و با خجالت می گویم آزاد . مثل درونتان آزاد باشید. هر جا دلتان خواست بروید بایستید. اصلن راحت بخوابید توی قفسه ها. اصلن به همه شان مرخصی می دهم. اصلن همه معاف.
دلم می خواست هر بار درد دل یکی شان را می شنیدم. حرفهای از هر دری هر کدام چاله های روح آدم را پر می کند. ولی خوب می دانم فرمانده ای که خود را جدا کرده از سربازانش دیگر محرم هیچ حرفی نخواهد بود.
دلم لک زده برای یک ساعت بی دغدغه، یک کتاب پر از دست انداز و خودم.
مجتبی چشمش به تلویزیون می افتد و سوت می کشد برای خانم مجری. تلفن دو تا زنگ می خورد و رسول پیش از اینکه بردارد چند تا فحش حواله اش می کند. عارف مشتری ندارد و آمده با غرغرش ما را کچل کند. مسعود تسبیح می گرداند و فکر حساب و کتاب و انتقالی ست و ابراهیم فکر چطور پس دادن بدهی. آشپزها که جزء جدای ناپذیرشان بوی بد آشغال گوشت و پیاز مانده و باقی مخلفات است، صدای تلویزیون را زیاد کرده اند و با لهجه ی ته حلقی ترکی با هم حرف می زنند. من هی تعداد کوفت و زهر مارهای حساب شده ی این و آن را می شمارم و بعد پول می شمارم و قاطی می کنم و دوباره از اول. همه ی ذهنم را جوجه و کوبیده و ماست و زیتون و نوشابه و فاکتور و قبض و رسید و هر چه از این دست پر کرده است. مسعود تسبیح را به ته نرسانده دوباره بر می گردد از اول. می گوید بدجور ذهنم مشغول است نمی دانم چند تا صلوات فرستادم. می گویم هر چه حساب می کنم صندوقم جور در نمی آید ذهنم دارد سوت می کشد. مجتبی دائم سوت می زند و رد می شود. مسعود می گوید نکن پسر بگا می ریا. من ادای خنده هایش را در می آورم و رسول نیشش را باز میکند و می گوید غصه نخور هر چه کم آوردی جبران می کنیم. لبخندی به نشانه ی تشکر از حرفش می زنم و برمیگردم توی خودم. توی خودم حالا شده صندوق پول و برنامه ی حساب و کتاب روزانه و جواب پس دادنش. برای اینکه به خودم برسم باید میلیون میلیون پول و فاکتور را کنار بزنم تا از دور ببینمش که باز انقدر توی لاک خودش است که نمی بینمش. تلفن دو تا زنگ می خورد. نوبت من است. باید بروم بالا. تلفن را بر می دارم. بیا بالا! می روم بالا. در می زنم. داخل می شوم. غر می زند. می ترساند. برمی گردم. تو راه پله ها زیر لب فحش می دهم. می نشینم روی صندلی. دلم می خواهد شده برای ثانیه ای از همه ی این چیزها رها شوم. مجتبی می گوید اینقدر مثل نا امیدها نشین فکر کن. رسول می گوید نترس جبران می کنیم. نمی دانم پول از کجا در می رود و کجای کار می لنگد. ابراهیم می گوید اینجا همینطوری است هر کاری کنی رفته توی پاچه ات. سرم را می گذارم روی میز. تلفن یک زنگ می خورد. بچه ها جواب دادنش را به هم پاس می دهند. بالاخره رسول بر می دارد. می گوید برای کی اتاق می خواهید؟ رزرو می کند. تلفن را می گذارد و می گوید. بیا بیرون بابا گفتم که جبران می کنیم. دلم لحظه ای آشوب می شود. بعد آرام به رسول نگاه می کنم و لبخندی زورکی می زنم و سرم را برمی گردانم روی میز حساب و کتابم. چشمم را می بندم. تصاویر پول و چک و رسید و فاکتور و قبض را کنار می زنم. کسی را در دور دست می بینم که خم شده توی خودش و دارد کتاب می خواند. صدایش می زنم ولی رو بر نمی گرداند نزدیکتر می روم و نزدیکتر. صورتش را نمی بینم. صدایش می زنم. سر بر نمی گرداند. دست می گذارم روی شانه اش بر می گردد. می ترسم. کتاب جلویش پر از اعداد و ارقام و حساب و کتاب است. توی صورتش دو تا صفر بزرگ جای چشمانش را پر کرده اند و یک به علاوه جای بینی نشسته و یک ضربدر دهانش را بسته. تلفن دو تا زنگ می خورد. از جا می پرم. زیر لب چیزی می گویم و می روم بالا.
"پنج آواز برای ذوالجناح"
به مادرم
مرگ ِ آبی زده
این سمند
دل
دلِ بی تابش قبه ی دق
هزار بار خار
چگونه توانستنِ این میل را
نثار
- تکاور شل
پران سم بر غبار
فراز آمده با ستاره هاش
و صد برهه از تن
آویخته به خاک
پس اینک
تکاور صرع
برای برهه ای که در میدان
دل تپنده ی من
2
گرامی تر
بر آن نوند سبک
تلخ بر زبان نمی رانم
به خطابش می خوانم
چندانکه از پرده باز افتد
لاشه ی بی مرگش
سیاه – دو چندان بر گونه هاش
سمِ ابلق
چرمه ی بخرد
- پس بپر از ماهیچه هات و
بنشین در باد
گرامی تر
باز آمده از گور
بی سوار شهیدش
بپاشد خون بر ماه
3
شیهه در چادر
خداش در حنجره افکند
و لرزه بر نطفه ی آدمیان
درد می آید
از ریشه تا به ساق
و سبک بر چهار کوبه ی نعل
کُمیت از درد بر می آید
-چیست این سوره ی سوسوزن
والعصر !
خون کرشمه ی کافرانه و
درد
سایه ساری ویرانه می تهد بر جای
دگر تیر باید
موی این دیزه را و
خون بر پستان
تاش
مرگِ شهید را دریابد
حیران بر راه و
پیچان بر یال بلندش
ذوالجنا مبارک می شود
4
گلوش از هزاره ی خاکستر
اسطوره ی خون و گل
و هزار مشعلِ یاقوت
بر دهان افعی هاش
نعلِ این باره ی جرقه زن
غمنامه ی حسینِ باد – برد
ولگام بر دندان آبدیده اش
می ترکد
چه می تواند اسب
شیهه اگر نکشد
چه می گوید
وقتی که شیهه می کشد اسب
- ذوالجناح !
خونست این نه دریاچه
عشق
در قبیله ی من
خنکای برف
است و
شعور ضمنی
آب.
هفت دروازه
ی آسمان
از آنِ هفت
پیکر ناظم
من اگر کفنی
داشتم
نگاهِ لیلا
میکردم و
میمردم.
پاره ای از هفت پیکر بهرام اردبیلی
خالی از خط
پاکت نامه ای بی نشانی
نه شعری نه حرفی
نه پیغام شادی
نه بار غمی
نشاید که نامم نهند آدمی.
_پلکهای من_
نَمیده بود
کاش شبخلاصه خسته ام. ولی شرح می خواهد بیان این سخن/لیک می ترسم ز افهام کهن. خلاصِ آدم اگر با همین یک خسته ام گفتن بود چه خوب بود. ولی چه فرقی دارد آدم بگوید یا نگوید. چه حکمتی دارد که برای دیگری بگویی خسته ای. دیگری یا مفسر است یا ناصح یا ساکت. آنوقت یا باید به قول مولانا بی آنکه حتی شرحی داده باشی بر خستگی بترسی از افهام کهنِ مفسر. یا دلسرد شوی با شنیدن پند. یا به فکر بیافتی که چرا ساکت است، نکند فکر بدتری می کند یا نکند آنقدر برایش بی اهمیت و ارزش است که بی تفاوت در دلش به ریشم می خندد که این را ببین خسته ست. آدم میان دست و پنجه نرم کردن با افکار و عواطف خودش و تحمیلی های بیرون از خودش خسته می شود خب. دلاکِ فکر کو که مشت و مالش بدهد. رگِ فکر را بگیرد که در رفته. جا بیندازد با درد تا خستگی در برود. بدون اینکه قضاوتی کند یا بی تفاوت سکوت کند. خلاصه خسته ام...
امشب نمی دانم چرا وقتی چشمم برای چندمین بار به پیکر چهارم و هفتم بهرام اردبیلی افتاد و این شبانه های لیلی به باز خوانی قیس را دوباره از سوی چشم گذراندم نَمی گرفته گُر.
۴
(شبانهٔ لیلی به بازخوانیی قیس)
به سوی آب میروم
کمان ماه
در آرزوی گلویم
در آن دقیقهٔ برج
قسم میخورم
عاشق چشمی نبودهام.
دریچهٔ ماتم
گشوده به ایوان شرقی
قبیله در آتش
خیالِ دمیدن
مقابل من.
بانوی ارجمند!
سینه ریزت را
به من ببخشا
تا رها کنمش
در تک دریا.
حال
زمان یادگیری نام گلی است
که پنج پَرَک داشت
و هفت زبان زهرآگین
پیچیده بود
بر هفت پرچم زخمینش
شب تلخی ست
ماهِ تلخ
کمان پذیرفتنی!
سلام به انحنای کشیدهات.
۷
(شبانهٔ لیلی به بازخوانیی قیس)
عشق
کلمهای بر آب
همه چیزی در این جهان
پا در رکاب
لیلا به شاخ آهو بسته
مژهگانش
دراز مدت و مسموم
و به انحنای پلک
کشتهٔ سهراب.
همین که نمینوشم
میپاشم این زهرةُ القند
برای زاغ و کلاغ
زلف درازم باغ
خاتون برنج
با ندیمهٔ مس
بر شود از پارهٔ مخمل مرگ؟
چنگ میزنم
به آهنگ تاری از مژهگانش
تا بافهٔ کفنم باشد
یا ماه بنی هاشم.
"بهرام اردبیلی"