تامّلات و تحمّلات
تامّلات و تحمّلات

تامّلات و تحمّلات

خیلی از آن شکسته ترم

...حرفهای قشنگ پشت سرم، آرزوهای مادر و پدرم

آه، خیلی از آن شکسته ترم که عصای غم پدر بشوم


پدرم گفت دوستت دارم؛ پس دعا می کنم پدر نشوی

مادم بیشتر پشیمان که از خدا خواست من پسر بشوم...


                                             

                                                                      مهدی فرجی

نگاتیو چشمهایت


قرار بر چشم تو بود،نگاتیوی به رنگ قهوه ای سوخته،از نیمه ی پر چشمت ببین ،ببین که ما دیگر آلبوم شدیم ،گوشه ای تاریک ،ما تاریک شدیم و توی چشمهایت سوختیم ،ما دیگر دیده نمی شویم ما سراپا چشمیم، تو هنوز تا هرگز دیده می شوی، تو دیده ی ما، تو دیدن مایی. 

اما چه چشمهایی هان انگار یک جفت خرما

چشمهای زیبایی داشت
که پیرمردهای محل
آرزو می کردند
کاش دیرتر به دنیا می آمدند...

سال بد سال باد سال شک سال اشک...

...



حتی ترسوها هم می توانند سختی را تاب آورند، اما فقط شجاعان می توانند تعلیق را تحمل کنند.( مینیون مک لافین) 

مانده گی


از آنجا که بیرون می زنم دلم می خواهد هزار کار عقب افتاده را انجام دهم تا به رضایت خاطری حداقلی از خودم برسم. دیدن دوستان و رفتن به کافه و خواندن کتاب و نواختن ساز و گوش دادن به موسیقی و دیدن فیلم و قدم زدن در خیابان و حرف زدن درباره ی ادبیات و این کتاب و آن کتاب و خوردن قهوه و شب بیداری و هزار تا کار دیگر. که پریشانی شان از پریشانی این روزهایم آب می خورد. راه می افتم ولی وقت زیادی ندارم بین راه هر چه می خواهم یکی را انتخاب کنم که در این وقت کم به آن برسم نمی توانم. خسته ام. و مانده بین هزار راه. صبح زود باید برگردم اگر دیر برسم حسابم با بازداشتگاه و اضافه خدمت است. دلم هزار راه می رود. راهم را کج می کنم سمت خانه. از خودم نمی پرسم ساعت چند است. از ساعت می ترسم. از چرخش عقربه هایش به سمت صبح. دلم نمی خواهد بخوابم ولی از کوفتگی باید تن به رختخواب بدهم. رختخواب ها مدتهاست خستگی ام را کم نمی کنند. خستگی اعضا و جوارحم به کنار. روحم از شنیدن حرف زور خسته ست. از تهدید و تنبیه بی دلیل. از همه ی این ساعتها. ساعتهایی که باید خوشحال باشم از گذشتن هر چه سریع ترشان. اما شب که می شود و می توانم ساعتی برای خودم زندگی کنم دوست دارم همه ی ساعتها بایستند تا من به همه ی چیزهایی که مجبورم با دست خودم از دستشان بدهم برسم. حالا شب است و عقربه ها مثل هر شب بی تفاوتند و کار خودشان را می کنند.

خبردار2


نه من به رویشان می آورم این روزها نه آنها به روی من. یک گردان کتاب جورواجور تحت اختیار دارم که توانایی خواندنشان را ندارم. درست مثل فرمانده ی یک سربازخانه که یک مشت سرباز زیر دست دارد و می تواند هر سرباز را هر جایی که دلش خواست به کار بگیرد و بگذارد و بردارد ولی هیچ وقت از دل و ذهن هیچ سربازی نمی تواند سر در بیاورد. نمی تواند به درونشان راه پیدا کند. کتابها خبردار ایستاده اند توی کتابخانه و بدون اجازه ی من جم نمی خورند. و من هر بار نگاهی بهشان می اندازم و با خجالت می گویم آزاد . مثل درونتان آزاد باشید. هر جا دلتان خواست بروید بایستید. اصلن راحت بخوابید توی قفسه ها. اصلن به همه شان مرخصی می دهم. اصلن همه معاف.
دلم می خواست هر بار درد دل یکی شان را می شنیدم. حرفهای از هر دری هر کدام چاله های روح آدم را پر می کند. ولی خوب می دانم فرمانده ای که خود را جدا کرده از سربازانش دیگر محرم هیچ حرفی نخواهد بود.
دلم لک زده برای یک ساعت بی دغدغه، یک کتاب پر از دست انداز و خودم.

بیخودی


مجتبی چشمش به تلویزیون می افتد و سوت می کشد برای خانم مجری. تلفن دو تا زنگ می خورد و رسول پیش از اینکه بردارد چند تا فحش حواله اش می کند. عارف مشتری ندارد و آمده با غرغرش ما را کچل کند. مسعود تسبیح می گرداند و فکر حساب و کتاب و انتقالی ست و ابراهیم فکر چطور پس دادن بدهی. آشپزها که جزء جدای ناپذیرشان بوی بد آشغال گوشت و پیاز مانده و باقی مخلفات است، صدای تلویزیون را زیاد کرده اند و با لهجه ی ته حلقی ترکی با هم حرف می زنند. من هی تعداد کوفت و زهر مارهای حساب شده ی این و آن را می شمارم و بعد پول می شمارم و قاطی می کنم و دوباره از اول. همه ی ذهنم را جوجه و کوبیده و ماست و زیتون و نوشابه و فاکتور و قبض و رسید و هر چه از این دست پر کرده است. مسعود تسبیح را به ته نرسانده دوباره بر می گردد از اول. می گوید بدجور ذهنم مشغول است نمی دانم چند تا صلوات فرستادم. می گویم هر چه حساب می کنم صندوقم جور در نمی آید ذهنم دارد سوت می کشد. مجتبی دائم سوت می زند و رد می شود. مسعود می گوید نکن پسر بگا می ریا. من ادای خنده هایش را در می آورم و رسول نیشش را باز میکند و می گوید غصه نخور هر چه کم آوردی جبران می کنیم. لبخندی به نشانه ی تشکر از حرفش می زنم و برمیگردم توی خودم. توی خودم حالا شده صندوق پول و برنامه ی حساب و کتاب روزانه و جواب پس دادنش. برای اینکه به خودم برسم باید میلیون میلیون پول و فاکتور را کنار بزنم تا از دور ببینمش که باز انقدر توی لاک خودش است که نمی بینمش. تلفن دو تا زنگ می خورد. نوبت من است. باید بروم بالا. تلفن را بر می دارم. بیا بالا! می روم بالا. در می زنم. داخل می شوم. غر می زند. می ترساند. برمی گردم. تو راه پله ها زیر لب فحش می دهم. می نشینم روی صندلی. دلم می خواهد شده برای ثانیه ای از همه ی این چیزها رها شوم. مجتبی می گوید اینقدر مثل نا امیدها نشین فکر کن. رسول می گوید نترس جبران می کنیم. نمی دانم پول از کجا در می رود و کجای کار می لنگد. ابراهیم می گوید اینجا همینطوری است هر کاری کنی رفته توی پاچه ات. سرم را می گذارم روی میز. تلفن یک زنگ می خورد. بچه ها جواب دادنش را به هم پاس می دهند. بالاخره رسول بر می دارد. می گوید برای کی اتاق می خواهید؟ رزرو می کند. تلفن را می گذارد و می گوید. بیا بیرون بابا گفتم که جبران می کنیم. دلم لحظه ای آشوب می شود. بعد آرام به رسول نگاه می کنم و لبخندی زورکی می زنم و سرم را برمی گردانم روی میز حساب و کتابم. چشمم را می بندم. تصاویر پول و چک و رسید و فاکتور و قبض را کنار می زنم. کسی را در دور دست می بینم که خم شده توی خودش و دارد کتاب می خواند. صدایش می زنم ولی رو بر نمی گرداند نزدیکتر می روم و نزدیکتر. صورتش را نمی بینم. صدایش می زنم. سر بر نمی گرداند. دست می گذارم روی شانه اش بر می گردد. می ترسم. کتاب جلویش پر از اعداد و ارقام و حساب و کتاب است. توی صورتش دو تا صفر بزرگ جای چشمانش را پر کرده اند و یک به علاوه جای بینی نشسته و یک ضربدر دهانش را بسته. تلفن دو تا زنگ می خورد. از جا می پرم. زیر لب چیزی می گویم و می روم بالا.

با زخم های سوگوار آمده



"پنج آواز برای ذوالجناح"


                                                               به مادرم

مرگ ِ آبی زده                                                    

              این سمند                       

                     دل

دلِ بی تابش قبه ی دق


هزار بار خار

چگونه توانستنِ این میل را

                                  نثار


- تکاور شل

پران سم بر غبار


فراز آمده با ستاره هاش

و صد برهه از تن

آویخته به خاک

 
پس اینک

تکاور صرع

برای برهه ای که در میدان

دل تپنده ی من


                 2         

گرامی تر

بر آن نوند سبک

تلخ بر زبان نمی رانم

به خطابش می خوانم

 
چندانکه از پرده باز افتد

لاشه ی بی مرگش

سیاه – دو چندان بر گونه هاش

سمِ ابلق

چرمه ی بخرد


- پس بپر از ماهیچه هات و

بنشین در باد

 

گرامی تر

باز آمده از گور

بی سوار شهیدش

بپاشد خون بر ماه
 


                 3


شیهه در چادر

خداش در حنجره افکند

و لرزه بر نطفه ی آدمیان

 

درد می آید

از ریشه تا به ساق

و سبک بر چهار کوبه ی نعل

کُمیت از درد بر می آید

 

-چیست این سوره ی سوسوزن

والعصر !


خون کرشمه ی کافرانه و

درد

سایه ساری ویرانه می تهد بر جای

 
دگر تیر باید

موی این دیزه را و

خون بر پستان

تاش

مرگِ شهید را دریابد

 

حیران بر راه و

پیچان بر یال بلندش

ذوالجنا مبارک می شود
 


            4

گلوش از هزاره ی خاکستر

اسطوره ی خون و گل

و هزار مشعلِ یاقوت

بر دهان افعی هاش

 

نعلِ این باره ی جرقه زن

غمنامه ی حسینِ باد – برد

ولگام بر دندان آبدیده اش

می ترکد


چه می تواند اسب

شیهه اگر نکشد

چه می گوید

وقتی که شیهه می کشد اسب

 

- ذوالجناح !

خونست این نه دریاچه



             5
 

با زخمهای سوگوار آمده

اکنون –

        سوارِ بی نفس

انگار گلی دو نیمه شود 


از تنگه هاش

تنگ در غربتِ زیستن بی ما

لوحی از صحرای بی آب


هاله ی ارغوان پیچیده به بازو

آمده تار

از تارهای گلو

با انقباض مرجانهاش


- پس بگریز دیوانه

                            از دیو

 

ذوالجنا زخمهای فراوان دارد

و مرگ هزار افعی

در یالش

 
پس تا می شود به حق و
سم بر ابر می گذارد.


هوشنگ آزادی ور

کمان ماه در آرزوی گلویم 1

عشق
      در قبیله ی من
                      خنکای برف است و
                                            شعور ضمنی آب.


هفت دروازه ی آسمان

                          از آنِ هفت پیکر ناظم
                 من اگر کفنی داشتم
                                   نگاهِ لیلا میکردم و
                                                   میمردم.



پاره ای از هفت پیکر بهرام اردبیلی

خالی ام


خالی از خط
پاکت نامه ای بی نشانی
نه شعری نه حرفی
نه پیغام شادی
نه بار غمی
نشاید که نامم نهند آدمی.

ماقبل تاریخ ِ خونی که در رگ ما جاری‌ست

انار اما، خون است
خون قدسی ِ ملکوت،
خون زمین است
مجروح از سوزن سیلاب‌ها،
خون تند ِ بادهاست که می‌آیند
از قله‌ی سختی که بر آن چنگ درافکنده‌اند،
خون اقیانوس ِ برآسوده و
خون دریاچه‌ی خفته.
ماقبل تاریخ ِ خونی که در رگ ما جاری‌ست
در آن است.
انگاره‌ی خون است
محبوس در حبابی سخت و ترش
که به شکلی مبهم
طرح دلی را دارد و هیاءت جمجمه‌ی انسانی را.
انار شکسته!
تو یکی شعله‌یی در دل ِ شاخ و برگ،
خواهر جسمانی ِ ونوسی
و خنده‌ی باغچه در باد!
پروانه‌گان به گرد تو جمع می‌آیند
چرا که آفتاب‌ات می‌پندارند،
و از هراس آن که بسوزند
کرمکان حقیر از تو دوری می‌گزینند.
تو نور ِ حیاتی و
ماده‌گی، میان میوه‌ها.
ستاره‌یی روشن، که برق می‌زند
بر کناره‌ی جویبار عاشق

لورکا / ترجمه ی احمد شاملو

و رقص دعایی ست مستجاب در لحظه ای که زمین می لرزد


نخ بادبادکی که فراز ویرانه ها، به پرواز خود ادامه می دهد،
در مشت کودکی زیبا خواهد بود، کودکی مرده.

عنوان پست و این سطر هر دو از شعر بلند شقاقلوس / بیژن الهی اند.

خرابم


اسم زلزله که میاد دلم بدجور می لرزه. یاد اون روزای بم می افتم و آوارگی همه مون... یاد یاد یاد... نمی دونم چی میشه گفت وقتی زجر خاک و خونو یه عده دارن می کشن و من نشستم اینجا پشت سیستم و پست میذارم که:"وقتی زلزله میاد دلم بدجور می لرزه...  اه... فقط می دونم زمین خیلی داره خاک بر سر میشه...

 



سه تارم
بمت خاک خورده
رعشه در دست اگر
می خراشم...

فا-


نشسته به زخمه ی تار
نشسته چنان که بگوید
فا-
تا پهلوش بشکافد...

هوشنگ آزادی ور

پلاک و پلک خسته ام


پلک روز می پرد
پلک لامپ
سوخته
می پرم
خواب دیده ام  میان آمدن مردّدم
میهمانِ میزبانیِ خودم شوم
گم شوم
پلاک خانه ام عوض شود



روزِ کرکره
یک
      خط
           در میان
بر تنم لمیده
میهمانِ روز و خواب

_پلکهای من_

نَمیده بود

کاش شب
پرده های روز را زودتر کشیده بود .

در نرفته



خلاصه خسته ام. ولی شرح می خواهد بیان این سخن/لیک می ترسم ز افهام کهن. خلاصِ آدم اگر با همین یک خسته ام گفتن بود چه خوب بود. ولی چه فرقی دارد آدم بگوید یا نگوید. چه حکمتی دارد که برای دیگری بگویی خسته ای. دیگری یا مفسر است یا ناصح یا ساکت. آنوقت یا باید به قول مولانا بی آنکه حتی شرحی داده باشی بر خستگی بترسی از افهام کهنِ مفسر. یا دلسرد شوی با شنیدن پند. یا به فکر بیافتی که چرا ساکت است، نکند فکر بدتری می کند یا نکند آنقدر برایش بی اهمیت و ارزش است که بی تفاوت در دلش به ریشم می خندد که این را ببین خسته ست. آدم میان دست و پنجه نرم کردن با افکار و عواطف خودش و تحمیلی های بیرون از خودش خسته می شود خب. دلاکِ فکر کو که مشت و مالش بدهد. رگِ فکر را بگیرد که در رفته. جا بیندازد با درد تا خستگی در برود. بدون اینکه قضاوتی کند یا بی تفاوت سکوت کند. خلاصه خسته ام...

در آرزوی گلویم...


امشب نمی دانم چرا وقتی چشمم برای چندمین بار به پیکر چهارم و هفتم بهرام اردبیلی افتاد و این شبانه های لیلی به باز خوانی قیس را دوباره از سوی چشم گذراندم نَمی گرفته گُر.



۴


 (شبانهٔ لیلی به بازخوانی‌ی قیس) 


به سوی آب می‌روم

 کمان ماه

 در آرزوی گلویم


در آن دقیقهٔ برج

 قسم می‌خورم

 عاشق چشمی نبوده‌ام. 

 

دریچهٔ ماتم

 گشوده به ایوان شرقی

 قبیله در آتش

 خیالِ دمیدن 

 مقابل من.

 

 بانوی ارجمند! 

 سینه ریزت را

 به من ببخشا

 تا‌‌ رها کنمش

 در تک دریا. 

 

حال

زمان یادگیری نام گلی است

که پنج پَرَک داشت

و هفت زبان زهرآگین

 پیچیده بود

 بر هفت پرچم زخمینش

 

شب تلخی ‌ست

 ماهِ تلخ

کمان پذیرفتنی! 

 سلام به انحنای کشیده‌ات.



۷

 (شبانهٔ لیلی به بازخوانی‌ی قیس) 


عشق

 کلمه‌ای بر آب

همه چیزی در این جهان

 پا در رکاب

لیلا به شاخ آهو بسته


مژه‌گانش

 دراز مدت و مسموم

و به انحنای پلک

 کشتهٔ سهراب. 


همین که نمی‌نوشم

 می‌پاشم این زهرةُ القند

برای زاغ و کلاغ

زلف درازم باغ


خاتون برنج

 با ندیمهٔ مس

بر شود از پارهٔ مخمل مرگ؟ 

 

چنگ می‌زنم

 به آهنگ تاری از مژه‌گانش

 تا بافهٔ کفنم باشد

 یا ماه بنی هاشم.


"بهرام اردبیلی"



ربط خودکشی به مرگ تا تو

نگذاشت رمانش گل کند. گذاشت جام ملتها تمام شود.نقطه گذاشت. نقطه شد. حالا لابد جای هدایت و همینگوی با "ه" دو چشم را تنگ می کند. نه عینک اشرافی هدایت و نه ولخرجی همینگوی را داشت. از دار دنیا یک قلم داشت که از همان رفت بالا. از عسلویه تا رشت رفت. قرص برنج خورد. سیر شده بود.


حمید شریفی  مصطفی مهریزی
همه چیز بی نظیر بود... مهدی موسوی نژاد
حمید ما رو دزدیدن دارن باهاش پز می دن... حامد جلالی
حمید سعید اکبرزاده
پایان رضا کوشالشاهی
تنها شدن ما از حمید شریفی  علی اصغر عزتی پاک
و...