فراق تو
فراغ تو.
آلوده به خاک و
آب آلودم
دیوار دیوانه ای
بدریخت
سرشکسته
گل گرفته دل
سنگ خورده
رنگ خورده
چنگ می خورم
تا چروک آجرم کشیده تر شود
نقش بازی می کنم
بالا بالشی
که خونِ پرنده نه
گل ریخته
بد ریخت دیوارِ دیوانه.
به نظرم یک روز به سرم خواهد زد
بردارم یک کتابفروشی بکشم
با نمای صورتی و زرد در غروب
مثلِ نوری در دلِ تاریکی.
وَن گُگ _ ترجمه ی بیژن الهی
فراموشی، بسته ی سیگاری ست که عوضش کرده ای. آخرین نخ سیگاری ست که مانده ته جیب یک مرده. فراموشی آخرین پک است.
دست های سرماخورده ی پائیز، ترس آلوده شدن به یک بیماری مبهم...
سرفه ی ملحفه، پائیز بیمارستان، عفونت گل
گل عفونت، بیمارستان پائیز، ملحفه ی سرفه
شک ندارم؛ اشک ندارم. شک ندارم تو جای من اشک ریختی.
خسته وخفه. شاید به این خاطر همراه می شوم با صداای yasmin levy. صدای ناله و فریاد تا گلو آمده .
یکی از آهنگهایش را گوش کنیم با هم:
دوست دارم هزارها خط در رابطه با این عکس بنویسم ولی ناگفته می گذرم بگذار خود عکس حرف بزند.
قاب خاموش تلویزیونی در باغچه ی خانه ی متروک پدربزرگم/ روستای قصر_ بم/ بهار 1390
دیدن تو دینم، آئینه ات آئینم.
پیراهنم بوی قبرستان می دهد. دکمه ی یقه ام را باز گذاشته ام. که اگر آفتاب از آنطرفی در آمد که من غروب می کنم، سری به کفنم بزند. سینه ام را شرحه شرحه ببیند از فراق. دلش بسوزد. برود. سر به کوه بگذارد. شب شود. توی قبرم دراز بکشم و کم کم بخوابم شاید به خوابم آمده باشی. و گفته باشی سیگار آتش است بگذر از آتش. و من گفته باشم کسی برای مرده ام آتشی نیاورد. زنده ام را آتش زدند. بگویی خودت زدی. آتش تقصیری نداشت. بگویم قبول و ... یکهو بیدار شوم. قبرم را باور نکنم. کفنم را باور نکنم. بترسم. و آغوش تو نباشد که پناه بیاورم به آن. از ترس به خواب بروم. شاید به خوابم بیایی.
راهی دیار آبا و اجدادی ام و مثل شاعر همشهری انقدر فانتزی ندارم که بگویم: بانو به خدا بم بم سوزان کویری با دامن گلدار شما عین هلند است... و مثل خودم مانده ام بین رفتن و ماندن... ولی شاید خاک آبا و اجدایم حوصله مو داشته باشه... اینجا که در حوصله ی خلق نگنجید دلم...
حواشی عشق، حواشی اشتباه، حواشی داغ این روزها که مثل آفتابی ظالم به هیچ سایه ای حتی در حاشیه اجازه ی وجود نمی دهد، حواشی اتاق و خانه، حواشی کتاب ها، حواشی نوشته ها وننوشته ها، حواشی جمله ها، حواشی کلمات، حواشی حروف، حواشی هیچ.