تامّلات و تحمّلات
تامّلات و تحمّلات

تامّلات و تحمّلات

فندکی از جیب مردگان تو


پیراهنم بوی قبرستان می دهد. دکمه ی یقه ام را باز گذاشته ام. که اگر آفتاب از آنطرفی در آمد که من غروب می کنم، سری به کفنم بزند. سینه ام را شرحه شرحه ببیند از فراق. دلش بسوزد. برود. سر به کوه بگذارد. شب شود. توی قبرم دراز بکشم و کم کم بخوابم شاید به خوابم آمده باشی. و گفته باشی سیگار آتش است بگذر از آتش. و من گفته باشم کسی برای مرده ام آتشی نیاورد. زنده ام را آتش زدند. بگویی خودت زدی. آتش تقصیری نداشت. بگویم قبول و ... یکهو بیدار شوم. قبرم را باور نکنم. کفنم را باور نکنم. بترسم. و آغوش تو نباشد که پناه بیاورم به آن. از ترس به خواب بروم. شاید به خوابم بیایی. 


راهی دیار آبا و اجدادی ام و مثل شاعر همشهری انقدر فانتزی ندارم که بگویم: بانو به خدا بم بم سوزان کویری با دامن گلدار شما عین هلند است... و مثل خودم مانده ام بین رفتن و ماندن... ولی شاید خاک آبا و اجدایم حوصله مو داشته باشه... اینجا که در حوصله ی خلق نگنجید دلم...

نظرات 23 + ارسال نظر

بزرگترین فروشگاه زنجیره ای اینترنتی ایرانیان

اول تخویل کالا بعد دریافت پول

حالا بیا تو یه چایی ای شربتی چیزی بخور بعد برو...

[ بدون نام ] 1390/04/17 ساعت 13:49

سفر به سلامت...

باشه

همچنین!

به سلامت بری و بیای داداش...
اون عکسی رو که توی اون قبر هزار ساله هم خوابیدی باید پست می کردی...
بم جای مارو هم خالی کن...سلام دایی ها عمه ها عمو ها خاله ها...همه رو برسون ایشالا که همه خوبن...

برگشتم...
اون عکسه هم به روی چشم...
جای دوستان هم خالی بود.. خصوصا در جایی که با مهدی و رضا و موسی بودم و سراغت را گرفتند..
نوکرم...

... 1390/04/18 ساعت 10:31

راستی لباس خدا چه رنگیه؟!

رنگ چشمای تو...

[ بدون نام ] 1390/04/18 ساعت 11:57

رفتنت آغاز ویرانیست حرفش را نزن!

رفتنم پایان ویرانی ست حرفش را زدم !

حامد عسکری البته شاعر خوش ذوقی ست...

من مگه گفتم بد ذوقه؟

چه احساسی بود..

شما هم آیا؟‌
سفر بی خطر

من هم آیا چی؟
ممنون

با شعر و سیگار
به جنگ نابرابری ها می روم
من ، دون کیشوتی مضحک هستم
که جای کلاهخود و سرنیزه
مدادی در دست و قابلمه ای بر سر دارد
عکسی به یادگار از من بگیرید
من انسان قرن بیست و یکم هستم !

احسنت...

وقتی نگاهت رسوب می کند در من و تو دوخته می شوی به من و من نشت می کنم به تو و چیزی تنوره می کشد در من و من در دمای تو ذوب می شوم روی تنت و چشمهایم مادون قرمز می شوند و دهانت بوی کوره می دهد .........;آرام رنگ می گیرد این سبز لجنی در من.

تو خودتی داداش...
ولی نمیگم به کسی که اسمت احمده...

دیش دیری دین 1390/04/20 ساعت 16:09

دیشب من و آبجی سکینه/جفتک میزدیم وسط خزینه


هاری راری راری رارای رای رای هاری راری راری رارای رای

حالا حالا..

بهاره پاک نژاد 1390/04/22 ساعت 14:18

موندگار شدی دادا

نه والا اومدم کاکا...

حله 1390/04/22 ساعت 14:44 http://holle.blogfa.com

سلام

وبلاگ دانشجویان ادبیات - حله - بروز است با

"پیراهن غزل با طرح اسلیمی"

نقدی بر مجموعه غزل "از ماه تا ماهی" سروده ی پانته آ صفایی

محفل شعر حرم 1390/04/22 ساعت 21:15

با سلام
چهارمین محفل شعر حرم : شعر مهدوی با حضور شعرای برجسته
جمعه ساعت 17:30 شبستان امام

به سلامتی ایشالا

مرگت را باور کن تنها بی تکیه گاه
دل خسته بی سامان بی یاور بی پناه

مرگ یک اتفاق معمولی ست...

دیش دیری دین 1390/04/23 ساعت 12:00

احساس می کنم شبیه بشکه ای هستم که شا فنر توش گیر کرده پس :


لاری لاری لای طرقه..........

لاری لاری لاری خمپاره.........

این کمره ... یا فنره ... نه بابا شاه فنره... بیا وسط داداش اینجاهمه چی آزاده ...

با سلام:
لطفا" با شرکت در نظر سنجی این وبلاگ نظر خود را نسبت به تفکیک جنسیتی دانشگاه ها اعلام کنید
با تشکر
www.emruzema.blogsky.com

کنون من خفتم و پاها کشیدم
چو دانستم که بختم میکشیدست
حضرت مولانا

شما به فانتزی نیاز نداری دوست من.نظرات مخاطبین نوشته هات گواه کلام منه......پس نگو که در حوصله ی خلق نگنجیدیبرو هر جا که دلت هست فقط باش همین.
مانا باشی

نوکرتم رفیق... کلا من نون فانتزی شما نون سنگک به خدا...

گارنت 1390/04/28 ساعت 19:27

سلاااااااام

به یادتم

سلام ممنون...

دیش دیری دین 1390/04/29 ساعت 09:54

انقلاب کردیم تا شاه و شاهزاده نداشته باشیم
آقا و آقا زاده داریم
انقلاب کردیم تا سیاست مان دینی شود
دینمان سیاسی شد
انقلاب کردیم تا اقتصادمان انسانی شود
انسانیت مان اقتصادی شد

اصلا بی خیال این حرفا که با این حرفا دیگه حالی واسه آدم می مونه؟نه والا! احوالی واسه آدم می مونه ؟نه والا!
پس یک دو سه حالا بی خیال غصه....

والا به خدا...
همه چی چپ و رو شده بعد می گن... لا اله الی الله...

بی وسط داداش بیا وسط این چیزارو بی خیال... بگو شیش و هشتشو بیشتر کنن...

می دونی، خیلی دلم برای نوشته هات تنگ شده بود.. نیومده بودم تا حالا اینجا فکر کنم ...
موید باشی

ممنون خوشحالم که دوستان قدیمی اینجا رو هم می خونن..

زی 1391/03/01 ساعت 21:15

زی حالا می‌فهمد داستان همان مرده که آخرین سیگار را در جیبش نگه داشت که جایی بهتر آتش بزند... می‌سم! می‌گنجی این جا امـــا خیلی دیر...!..

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد