تامّلات و تحمّلات
تامّلات و تحمّلات

تامّلات و تحمّلات

لیوانم دهنی شده

1.


ربّی
لیوانم دهنی شده
سر از در بیاورم
به درون که می بری ام.


2.

آه ای تنانه ی خالی ام
رکیکِ گمت حقا که دست
برندارد از هست



هر دو شعر از مهدی یزدی


امشب می خواهم گورم را گم کنم بروم بمیرم. در میانمار چه جنایتی می شود؟! چه جنایتی؟! مگر بچه های کوچک هم دین دارند که خفه می کنید می سوزانید می کشید می کشید می کشید...
متنفرم از همه ی سیاستمداران حرام زاده متنفرم...

خطاب به خویش


در جواب به اینکه چرا گاهی حدیث نفس را قلمی می کنم و توی وبلاگ می گذارم و در جواب اینکه این کار بیهوده ای ست می توانم از روحیات "میگل د اونامونو"1 یاری بجویم و بگویم این گاهی حدیث نفس گفتن ها به نوعی خویش را مورد خطاب قرار دادن است. مخاطبه با خویش است. و این ناشی از شکاف رمانتیک بین عقل و احساس من است. یک خودکاوی شبه عرفانی ست. مخاطب اول خود منم که برای خودم اعتراف می کنم حرف می زنم و دغدغه طرح می کنم و ... بعد می نشینم ببینم خرد خودآگاهِ نقادم در جدل با احساسات و ناخودآگاهی هایم چه تحصیل می کنند. مناقشه ی بین عقل و احساس از بزرگترین عوامل برای کسب آگاهی ست برای من. من هنوز بستگی هایی دارم که شاید با خرد نقادم جور در نیاید و از طرفی عادت به انتقاد. و این نوشتن ها و گاهی خودنویسی ها بیشتر از این روست که دو وجه کاونده ی خودم را به جان هم بیندازم که در معرفتی که از خودم کسب می کنم کارساز است. به هر حال شناخت تنها چیزی ست که در این جهانِ در حالِ از ارزش افتادن، ارزش دارد انگار. شناخت آدم از وجوه مختلف خودش بیشتر از هر چیز دیگری.

1. میگل د اونامونو فیلسوف، متکلم، شاعر و نویسنده ی اسپانیایی 1864_1936 میلادی. از نویسندگان و رهبران نسل ادبی معروف به نسل 1898. بهاءالدین خرمشاهی کتاب درد جاودانگی(سرشت سوزناک زندگی) و داستانهایی از او را ترجمه کرده است که توسط نشر ناهید در ایران منتشر شده.

در نرفته



خلاصه خسته ام. ولی شرح می خواهد بیان این سخن/لیک می ترسم ز افهام کهن. خلاصِ آدم اگر با همین یک خسته ام گفتن بود چه خوب بود. ولی چه فرقی دارد آدم بگوید یا نگوید. چه حکمتی دارد که برای دیگری بگویی خسته ای. دیگری یا مفسر است یا ناصح یا ساکت. آنوقت یا باید به قول مولانا بی آنکه حتی شرحی داده باشی بر خستگی بترسی از افهام کهنِ مفسر. یا دلسرد شوی با شنیدن پند. یا به فکر بیافتی که چرا ساکت است، نکند فکر بدتری می کند یا نکند آنقدر برایش بی اهمیت و ارزش است که بی تفاوت در دلش به ریشم می خندد که این را ببین خسته ست. آدم میان دست و پنجه نرم کردن با افکار و عواطف خودش و تحمیلی های بیرون از خودش خسته می شود خب. دلاکِ فکر کو که مشت و مالش بدهد. رگِ فکر را بگیرد که در رفته. جا بیندازد با درد تا خستگی در برود. بدون اینکه قضاوتی کند یا بی تفاوت سکوت کند. خلاصه خسته ام...

در آرزوی گلویم...


امشب نمی دانم چرا وقتی چشمم برای چندمین بار به پیکر چهارم و هفتم بهرام اردبیلی افتاد و این شبانه های لیلی به باز خوانی قیس را دوباره از سوی چشم گذراندم نَمی گرفته گُر.



۴


 (شبانهٔ لیلی به بازخوانی‌ی قیس) 


به سوی آب می‌روم

 کمان ماه

 در آرزوی گلویم


در آن دقیقهٔ برج

 قسم می‌خورم

 عاشق چشمی نبوده‌ام. 

 

دریچهٔ ماتم

 گشوده به ایوان شرقی

 قبیله در آتش

 خیالِ دمیدن 

 مقابل من.

 

 بانوی ارجمند! 

 سینه ریزت را

 به من ببخشا

 تا‌‌ رها کنمش

 در تک دریا. 

 

حال

زمان یادگیری نام گلی است

که پنج پَرَک داشت

و هفت زبان زهرآگین

 پیچیده بود

 بر هفت پرچم زخمینش

 

شب تلخی ‌ست

 ماهِ تلخ

کمان پذیرفتنی! 

 سلام به انحنای کشیده‌ات.



۷

 (شبانهٔ لیلی به بازخوانی‌ی قیس) 


عشق

 کلمه‌ای بر آب

همه چیزی در این جهان

 پا در رکاب

لیلا به شاخ آهو بسته


مژه‌گانش

 دراز مدت و مسموم

و به انحنای پلک

 کشتهٔ سهراب. 


همین که نمی‌نوشم

 می‌پاشم این زهرةُ القند

برای زاغ و کلاغ

زلف درازم باغ


خاتون برنج

 با ندیمهٔ مس

بر شود از پارهٔ مخمل مرگ؟ 

 

چنگ می‌زنم

 به آهنگ تاری از مژه‌گانش

 تا بافهٔ کفنم باشد

 یا ماه بنی هاشم.


"بهرام اردبیلی"



هی فلانی...


گوشم پر از مضراب ذوالفنون است. آن هم آخرین آلبومش که "سیم آخر" است. اگرچه به سیم آخر نزده ذوالفنون، ولی به ضربِ دلم مخاطبِ مضرابِ ذوالفنون بوده ام همیشه. نوازنده ای که سه تار را خوب می فهمید. ادا هم در نیاورد روی سه تارش.
آن شبی که اس ام اسم آمد که ذوالفنون رفت، شبی بود. بدجور مریض شدم. خودم را بستم به سیگار و قهوه و سه تار. نه فقط به خاطر ربطی که داشت پیش می آمد برای دیدن ذوالفنون، آن هم در مجلسی خصوصی، که حرفش را هم اتفاقا دیروزِ همان روز زده بود یکی از دوستان نزدیک به ذوالفنون؛ بیشتر خاطرم آزرده شد که دیگر ناخن به جگر هم بزنم مضراب ذوالفنون رفته در پرده ی خاک.
هنرمند اگر هنرمند باشد تکه های روحش میان آثارش سراسیمه منتظر روحی هستند که ببیندشان. من نمی دانم این نسبت روح آدم با آثار یک هنرمند نَسَبی ست یا سببی یا چه جوری. فقط می دانم آنها چیزهایی در آدم جا می گذارند که وقتی می شنوی فلانی رفت میان شُک و اندوه، بی چاره ای از سراغِ اثری از همان رفته ی بی خبر رفتن.
این اتفاق این اواخر چندین بار برایم افتاده. اولش تعجب همراهم می شد که فلانی مرد که مرد تو چکار به خودش داشتی، چرا اینطور بی خودی به هم ریختی؟! ولی بعدها فهمیدم که اگر سالینجر مرد و آن شب حیران بودم، اگر قیصر مرد و من اندوهگین، اگر مشکاتیان مرد و آن شب" تمام غم های عالم را خبر کردم"، اگر و اگر و اگر... همه ی این ها چیزهایی در من به جا گذاشته اند که نمی توانم از آنها بگذرم و می مانند.
حمید شریفی هم که رفت همین اتفاق شُک و اندوه سراغم آمد. بی اینکه رفیقی تنگاتنگ بوده باشم با او.
از همه ی اینها بگذریم داشتم فکر می کردم به روز مرگ بیژن الهی. 9.9.1389. من آنوقتها با الهی هنوز محشور نشده بودم. و اصلا درگیر او نبودم. آن شب تولدم جدای غمی که معمولا توی شبهای تولد می آید سراغ آدم، عجیب خفه بودم. آنقدر که دلم می خواست خودم را بکشم. این را فقط خودم می دانم و بعضی از دوستانی که آن شب یادم کردند و احتمالن یادشان باشد. گاهی یک هنرمند آنقدر روحش بزرگ است که علاوه بر همنشینان گذشته ی هنرش، کسانی که در آینده هم به هنرش روی می آورند را متاثر می کند از نبودنش. و من دقیقا همین حس را دارم حالا نسبت به آن شب. شاید شبیه خیالبافی های رمانتیک نچسب به نظرتان بیاید ولی من خیلی به این قضیه فکر کردم و مهم نیست که کسی چه فکر می کند.
گوشم پر از مضراب ذوالفنون است. سیم آخر یک هنرمند سیم اتصالی کرده ی خانه ی ارواح است.

عشقهای زرد


به نظرم یک روز به سرم خواهد زد
بردارم یک کتابفروشی بکشم
با نمای صورتی و زرد در غروب
مثلِ نوری در دلِ تاریکی.

                                   وَن گُگ _ ترجمه ی بیژن الهی

از ایزوله گی


به کتابهای بغل دستم توی کتابخانه نگاه می کنم. فرصتی برای دیدن تنهایی. تنهایی نویسندگان هنگام فکر کردن به جملاتشان. تنهایی شان هنگام نگارش. تنهایی شان هنگام چاپ و هنگام امضا دادن و چاپ ها بعدی و ترجمه و ...
تنهایی مسری که کتابها را تنها کرده. و خواننده را تنها می کند. هر کسی به همان طرز که تنها بوده با افکار و عقاید و امیال و احساساتش همانطور عطسه می کند، سرفه می کند توی کتابش. و این ویروس تنهاییش عجیب مسری ست. کتابها ناقل اند. ناقل تنهایی. هر نویسنده ویروس مخصوص به خودش را دارد. اینطور دیگر ایزوله بودن جهان من و مای خواننده رنگ و بویش را از دست می دهد. چون تنهایی خودمان را پیدا نکردیم تنهایی دیگری را کلمه به کلمه تزریق کردیم.
فقط یک راه می ماند آن هم اینکه هر ویروسی واکسن باشد. هی چند روز تنهایمان کند به شکل خودش و تمام شود. تا برسیم به ویروس خودمان و بیاریمش روی کاغذ. به او فکر کنیم. کلمه بدهیم.
جا بدهیم بزرگش کنیم و منتشرش کنیم. ویروسی که امضای خود آدم پای آن باشد.

ربط خودکشی به مرگ تا تو

نگذاشت رمانش گل کند. گذاشت جام ملتها تمام شود.نقطه گذاشت. نقطه شد. حالا لابد جای هدایت و همینگوی با "ه" دو چشم را تنگ می کند. نه عینک اشرافی هدایت و نه ولخرجی همینگوی را داشت. از دار دنیا یک قلم داشت که از همان رفت بالا. از عسلویه تا رشت رفت. قرص برنج خورد. سیر شده بود.


حمید شریفی  مصطفی مهریزی
همه چیز بی نظیر بود... مهدی موسوی نژاد
حمید ما رو دزدیدن دارن باهاش پز می دن... حامد جلالی
حمید سعید اکبرزاده
پایان رضا کوشالشاهی
تنها شدن ما از حمید شریفی  علی اصغر عزتی پاک
و...

تو بگو کابوس من عرق می ریزم


آخرین پیامد رویا واقعیت است. 

شکوه ناپایدار ساعت بی قرار *


یعنی ثانیه ای هم نداری که بی اضطراب بگذرد. اگر دور شوی از اضطراب و به همه چیزش مشرف شوی می فهمی که ثانیه ای هم نیست که بی آن بگذرد. نه تنها دغدغه ی نداشته ها که دغدغه ی داشته ها هم اضطراب است. نه تنها دوری که نزدیکی هم اضطراب است. نه تنها روبرو شدن با واقعیت که روبرو نشدن با واقعیت هم. نه تنها تنهایی که جمع. نه تنها گرسنگی که سیری. نه تنها دقایقی مضطرب که ثانیه ای بی اضطراب هم اضطراب است. نه تنها متنی پر از واژه ی اضطراب که متنی بی واژه ی اضطراب هم. نه تنها بکت که قرآن. نه تنها آناتما که سندی. نه تنها همه چیز که هیچ.



* سطری از چهارشنبه خاکستر تی اس الیوت با ترجمه ی بیژن الهی

چه بگویم؟


به تصویر درختی
      که در حوض
                     زیر یخ زندانی ست،
چه بگویم؟
من تنها سقف مطمئنم را

                                   پنداشته بودم خورشید است

که چتر سرگیجه ام را
_همچنان که فرو نشستن فواره ها
                                              از ارتفاع گیج پیشانی ام می کاهد_
                                                                  در حریق باز می کند؛
اما بر خورشید هم

                         برف نشست
چه بگویم به آوای دور شدن کشتی ها
که کالاشان جز آب نیست
_آبی که می خواست باران باشد_
و بادبانهاشان را
خدای تمام خداحافظی ها
با کبوتران از شانه ی خود رم داده...

(اپیزود [1]  از شعر بلند " آزادی و تو" بیژن الهی)

چه بگویم به بیژن الهی که در این حالی که من نسبت به شعر امروز از هر جهت دارم از راه می رسد و در دلم ذکر شعر می گوید...

کتاب فرشتگان


اول بگذارید این را بگویم که نیمه شبی توی فلکه مفتح تنها و ساکت نشسته بودم و کتاب می خواندم که چهار پنج نفری که حتی میشد از دور تشخیص داد که آخرین کتابی که دستشان گرفتند کتاب فارسی پنجم ابتدایی بوده آمدند و صاف کنار من نشستند و بی مقدمه شروع کردند به پرسیدن و مسخره بازی معمول شان.همزمانی سئوالی که پرسیدند با خواندن قسمتی از کتاب برای من اتفاق افتاد که از سوالشان نه تنها خم به چهره نیاوردم بلکه کلی هم از جالب بودن این همزمانی لبخند زدم که بماند ... پرسیدند کتاب فرشتگان؟ یعنی فرشته ها نوشته اند؟ و من داشتم "خواب فرشتگان" را می خواندم که هم می شود خوابی که در آن فرشته ها هستند باشد و هم خوابی که فرشتگان می بینند. و کتاب فرشتگان بورخس پیش از ورود به دنیایش همین ایهام را دارد.گفتم آره: یک فرشته به نیابت از باقی فرشته ها نوشته...
بورخس را کم می شناسم. یعنی از آن دست آدمهاست که هر چه بیشتر می خوانی و می گردی که بشناسی ش بیشتر می فهمی که چقدر ناشناس مانده برای تو.
در طول سالیان زیادی در ضمن همه ی کارهایی که بورخس را مشغول به خود کرده اند تحقیق و کنجکاوی او درباره ی فرشتگان او را به جمع آوری مطالب گوناگونی درباره ی فرشته ها واداشته. مطالبی که بخشی از آن ابتدا در ذیل کتاب حیوان شناسی تخیلی او چاپ شده و بعدها خود بورخس تشخصشان را در یافته و جداگانه منتشرشان کرده.وقتی این کتاب را می خوانید حسابی می فهمید تعمق و تامل ریشه ای بورخس بر روی موضوع را که البته خاصیت بورخس در همه ی زمینه ها همین بوده و همین بورخس را بورخس کرده. بورخسی که اساطیر یونان و افسانه ها و عقاید سرخپوست ها و ابن عربی و متنبی و قرآن و تورات و انجیل و اوستا و تاریخ مذاهب مختلف از جمله شیعه و آثار متألهین و حکمای الاهی مختلف و غیره و غیره را تمام و کمال خوانده که گاهی چنان ظریف از اساطیر به واقعیت می رود که آدم را متحیر می کند. 
احمد اخوت نیز( که جا دارد تشکر خالصانه ای از او بکنم به خاطر کتابهایش) بورخس گونه مطالبی اضافه کرده در پاورقی ها که مکمل مطالب خود بورخس است.

مشخصات کتاب: کتاب فرشتگان_خورخه لوئیس بورخس_ ترجمه همرا با تالیف احمد اخوت_ نشر افق)

می گویند عشق آدم را کور می کند و عشقِ کتاب، بورخس را کور کرد. مردی که مثل هزارتوها تمام نشدنی ست.