ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | |
7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 |
14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 |
21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 |
28 | 29 | 30 | 31 |
به تصویر درختی
که در حوض
زیر یخ زندانی ست،
چه بگویم؟
من تنها سقف مطمئنم را
پنداشته بودم خورشید است
که چتر سرگیجه ام را
_همچنان که فرو نشستن فواره ها
از ارتفاع گیج پیشانی ام می کاهد_
در حریق باز می کند؛
اما بر خورشید هم
برف نشست
چه بگویم به آوای دور شدن کشتی ها
که کالاشان جز آب نیست
_آبی که می خواست باران باشد_
و بادبانهاشان را
خدای تمام خداحافظی ها
با کبوتران از شانه ی خود رم داده...
(اپیزود [1] از شعر بلند " آزادی و تو" بیژن الهی)
چه بگویم به بیژن الهی که در این حالی که من نسبت به شعر امروز از هر جهت دارم از راه می رسد و در دلم ذکر شعر می گوید...
من عاشق این شعرم...
اصلا تو دهنیه به ما اگه بخوایم شعر بگیم..
ما عاشق این شعریم...
هنر با علم و با جدیت و با تعمق و تامل و ... رو نسلهای تازه فراموش کرده اند... همین ماها... از سر تفنن یاشهوت شهرت یا کوفت و زهر مار می نویسیم و یادمون میره که ادبیات رو بخوایم یادمون میره که باید خودمون باشیم
بعد میشیم یه عالمه مثلا شاعر که یکیشونم تفکر شاعرانه یا جهان بینی شاعرانه ی مخصوص به خودشو نداره در حالیکه مشخصه ی اول شعر یه شاعر همینه... میشیم ماشینای کپی پیست زبان و فرم و دیدگاه های شاعرانه... پس کو شاعر...
باید به خودمون بیایم...
حتی وصیت کرده بود نامش را بر سنگ قبرش ننویسند..
و خیلی خصوصیات دیگه که خودش یه کتاب طولانیه...
زیبا بود...............