تامّلات و تحمّلات
تامّلات و تحمّلات

تامّلات و تحمّلات

قدم رو 1


دو سه روز اول حس می کردم که توی بازی شطرنج با یک سرباز حریف مات شدم. مات مات بودم. حالا ولی حس می کنم یک مهره ام،  یک سرباز که باید آرام تر از آرام مسیر منظم و چارچوب بندی شده ی خانه های شطرنج را طی کنم به فرمان و دست و دستور دیگران. 

خبردار 1


این روزها باید پیامبری باشم در اعماق به ظاهر آرام ولی پر تلاطم یک اقیانوس؛ در شکم یک ماهی بزرگ. آنقدر می شود تحمل کرد تا روزی ماهی به ستوه آید و برای خودکشی به ساحل برسد. 
رسالتم فهمیدن چارچوب ها و قواعد و جبر است. قدر داشته ها را دانستن است. تنهایی ست.

ندارم


زهراسادات را می خواستند ببرند حمام، گفت: "حموم ندارم!"
گفتم چقد جالب! از همان موقع هی می گویم سربازی ندارم! سربازی ندارم!

گذرانم


این روزها هم دارد می گذرد. مثل انتظار رفتن از قصر و راحتی به زندان و سختی ست. انگار آدم می داند که می خواهد به کما برود.فرقش این است که این بیهوشی با درد است. این روزهای قبل از خدمت هم دارد می گذرد. چه کمایی چه خدمتی چه و چه و چه... 
حالا چند روزی می شود که توی این قصرم و هیچ اتفاق نمی افتد.* جز فشار گرم دست دوست مانندی که اندک و اندک تر از همیشه ولی دلگرم کننده تر. همین ماندگار شدن بیشتر مهدی و حسین و عمار توی قم که شبها می آیم و گپی و جای خوابشان را تنگتر می کنم. همین سراغ سعید و امیر و گشتی و حرفی از هر دری و زحمت رساندنم تا خانه. همین و بس. همین بسم است. باقی هم لابد مشغول زندگی اند. فکر می کنم خوب که تعلقات هی کمتر شوند.اصلن بی خیال. ولی نمی دانم سازم را چطور بگذارم و بروم. چه می دانم. 


*از بیژن الهی

از من


اگر بایستم
قلبم
اگر بروم
جان
باشم ملالم و
نباشم یاد
داد ای داد