ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | |
7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 |
14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 |
21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 |
28 | 29 | 30 | 31 |
زهراسادات رو به روم نشسته میگه: خبر داری؟ میگم: نه. میگه: این بالشه خبر داره؟ میگم نه. میگه: مامان جون خبر داره؟ میگم نه. میگه: مامانی خبر داره؟ میگم نه. میگه: باباجون خبر داره؟ می گم نه. میگه: کمد* خبر داره؟ می گم نه. میگه و میگه و میگه و من میگم نه. نه. نه... یه دفعه خواهرم خسته میشه از این همه سؤال و میگه: این همه پرسیدی همه خبر دارن یا نه از چی؟ زهرا سادات میگه: از خودشون.
من ساکت نشستم زهرا سادات بلند شده داره میره و هی به شیوه ی شعرهای کودکانه می خونه: خبر داری... خبر داری... و من همینطور توی ذهنم می چرخه که نه نه نه...
فیلسوف کوچک من...
* به زبان زهراسادات "تمد". قبلنا گفتم که به " ک " میگه " ت " و به " گ " میگه " د " و همینجوری نمک می ریزه...
بیایید با هم گوش کنیم:
لحظه ها ــ حامد نیک پی
دختره با دستاش بابا بزرگشو دید. با دستاش ملافه های سفید بیمارستانو دید. یه جا نشست دور از چشم همه. هی داشت ملافه ها رو می خوند. دختره با دستاش دنیا رو می خوند. من هیچی نمی دیدم. همه جا تاریک بود.
سرفه ی ملحفه، پائیز بیمارستان، عفونت گل
گل عفونت، بیمارستان پائیز، ملحفه ی سرفه