تامّلات و تحمّلات
تامّلات و تحمّلات

تامّلات و تحمّلات

فیلسوف کوچک من





تو از تصورات زیبای من هم شیرین تری...




هه... زهی خیال باطل. فکر بیخود و با خودت هم مال خودت. یک گوشه هم می شود دنیا را تمام کرد. تمام. بنشین و بخوان و نگاه کن و تمام. تمام می شود. تمام.

خبر داری؟


زهراسادات رو به روم نشسته میگه: خبر داری؟ میگم: نه. میگه: این بالشه خبر داره؟ میگم نه. میگه: مامان جون خبر داره؟ میگم نه. میگه: مامانی خبر داره؟ میگم نه. میگه: باباجون خبر داره؟ می گم نه. میگه: کمد* خبر داره؟ می گم نه. میگه و میگه و میگه و من میگم نه. نه. نه... یه دفعه خواهرم خسته میشه از این همه سؤال و میگه: این همه پرسیدی همه خبر دارن یا نه از چی؟ زهرا سادات میگه: از خودشون.
من ساکت نشستم زهرا سادات بلند شده داره میره و هی به شیوه ی شعرهای کودکانه می خونه: خبر داری... خبر داری... و من همینطور توی ذهنم می چرخه که نه نه نه...


فیلسوف کوچک من...


* به زبان زهراسادات "تمد". قبلنا گفتم که به " ک " میگه " ت " و به " گ "  میگه " د " و همینجوری نمک می ریزه... 

لحظه ها


بیایید با هم گوش کنیم:

لحظه ها ـ‌ـ حامد نیک پی


کاش یه ام پی تری پپلیر داشتم می بردم با خودم... به جای من وقتی نیستم گوش کنید

تو که چشمات خیلی قشنگه...


دختره با دستاش بابا بزرگشو دید. با دستاش ملافه های سفید بیمارستانو دید. یه جا نشست دور از چشم همه. هی داشت ملافه ها رو می خوند. دختره با دستاش دنیا رو می خوند. من هیچی نمی دیدم. همه جا تاریک بود.

خشک شدیم


 سرفه ی ملحفه، پائیز بیمارستان، عفونت گل
گل عفونت، بیمارستان پائیز، ملحفه ی سرفه



رجوع شود به دو سه پست قبل. حال و روزم توی گلوی یاسمین لوی گیر کرده. یک چیز که لوی نخوانده. نتوانسته بخواندم... تنها صداست که می ماند و من خفه خونم... رجوع شوم.

داریم می سوزیم...


این نفسای سوخته رو فقط باید پک زد. بوی تاریکی میاد. بابا یه گوشه درد قلبشو میگیره تو دستش که ما نفهمیم مامان یه گوشه. آبجی یه گوشه زری و گرفته تو بغلش که فقط اونه که توی آسمون تاریک خونه ش سو سو می زنه.  آبجی یه گوشه دردشو به هیچکی نمیگه. آبجی یه گوشه گریه میکنه. نفسام دارن می سوزن... نفسای من...