تامّلات و تحمّلات
تامّلات و تحمّلات

تامّلات و تحمّلات

خبر داری؟


زهراسادات رو به روم نشسته میگه: خبر داری؟ میگم: نه. میگه: این بالشه خبر داره؟ میگم نه. میگه: مامان جون خبر داره؟ میگم نه. میگه: مامانی خبر داره؟ میگم نه. میگه: باباجون خبر داره؟ می گم نه. میگه: کمد* خبر داره؟ می گم نه. میگه و میگه و میگه و من میگم نه. نه. نه... یه دفعه خواهرم خسته میشه از این همه سؤال و میگه: این همه پرسیدی همه خبر دارن یا نه از چی؟ زهرا سادات میگه: از خودشون.
من ساکت نشستم زهرا سادات بلند شده داره میره و هی به شیوه ی شعرهای کودکانه می خونه: خبر داری... خبر داری... و من همینطور توی ذهنم می چرخه که نه نه نه...


فیلسوف کوچک من...


* به زبان زهراسادات "تمد". قبلنا گفتم که به " ک " میگه " ت " و به " گ "  میگه " د " و همینجوری نمک می ریزه... 

نظرات 33 + ارسال نظر
بهار 1390/07/14 ساعت 11:47

چه فکر بازی داره بچه به چه چیزایی دقت می کنه یاد بگییییر یاد بگیییییر... اینم ذهنه ما داریم؟؟؟ نخود توشه به جای مخ.

مخ و این جور چیزاش به دایی ش رفته قربونش برم...

رامک 1390/07/14 ساعت 11:57 http://letterbox.blogfa.com

حکایت شیرین دایی و خواهرزاده؟

اوهوم... شیرین و بانمک و خوشمزه...

وقتی اسم زهرا ساداتو میاری یاد فیلم طلا و مس می افتم
اسم نگار جواهریان زهرا ساداته
خیلی بازیگر خوبیه... معرکه ست
این فیلم محشره تنها فیلمیه که می پرستمش...

فیلم خوبیه ولی انقد که نه ... محشر تر از اونم داریم.. همین خانم نگار جواهریان توی فیلم تنها دو بار زندگی می کنیم بازی کرده... اون فیلم خیلی قشنگه... و در کل با تشکر

علی پیروی 1390/07/14 ساعت 14:24

ای بیخبر بکوش که صاحب خبر شوی...
اینا خیلی چیزا میدونن که ماها نمیدونیم...یعنی یه روزایی ما هم میدونستیم...اما زمان همه ی اونارو حل کرد تو خودش و برد و برد...الانم یادمون رفته و فکر میکنیم که حالا همه چی رو میدونیم
اینم به خاطر تمد

اینا به منبع نامحدود و لا یتناهی کل کائنات وصلن مستقیم...
فدات داداش...

با بیمارستانی ترین احساس به روزم
روز به روزم کرد خدا

یه نصفه قلب اون همه امید هست بهش... خدایا قلب ما رو دریاب...

بهاره پاک نژاد 1390/07/14 ساعت 19:12

من این فیلم رو که میگی ندیدم اما بی شک با بازی نگار جواهریان یکی از بهترین هاست...
با تشکر

قشنگه

بهار 1390/07/14 ساعت 19:23

مخش به داییش رفته... غلط بکن، خدا نکنه به تو رفته باشه به خودم رفته بچم...
مُخ داری تو؟؟؟ نه تو مُخ داری؟؟؟ کووووو؟؟؟ من که ندیدم که... مدرک بیار من باورم بشه
والا
خودشو الکی میچسبونه به بچه...

به هر حال اتفاقیه که افتاده و مخش به داییش رفته قربونش برم.. چش حسوداش کور

س.ف.ط 1390/07/14 ساعت 23:09 http://s-fatemeh-t.blogfa.com

واسه همین منطقشونه که دوسشون دارم

اوهوم...واسه همین بی حد و مرزی ذهنشونه... اونا سراسر ناخودآگاهن بی قید و شرط ما هزار تا قید و شرط در خودآگاهمونه که که اگه اینجوری نباشی میگن دیوونه ای آدم نیستی و فلان...

آینه ها... 1390/07/15 ساعت 01:54

خب زهرا ساداته دیگه...
درست یادم میاد توی چه روزهایی به دنیا اومد...
چجوری میگذرن این روز ها و این سال ها...
خانوم شده برای خودش

آره .. یادش بخیر روزایی که اومده بود.. هر چی بزرگتر میشه خانوم تر و با نمک تر میشه...

سعادتمند 1390/07/15 ساعت 18:00

کلا در بی خبری ام

بی خبرانیم...

واقعا که یک فیلسوف کوچولوئه
کاش با خبر شویم....

بی خبر باشیم از دنیا و قال و قیلش بهتره.... ولی از خودمون کاش که خبردار شیم...

بلا نبینه.. بلا!
ما هم یه فاطمه سادات داریم..اونم اعجوبه ایه!
دوست داشتی یه سری به ما بزن.

قربونت داداش...
فاطمه سادات شما هم بلا نبینه بلا...

آخی ؛ نازی ؛ قربونش برم
ندیده کلی عاشقشم

خلقی رو حیرون کرده این وروجک...

مهتال 1390/07/16 ساعت 17:55

عزییییییییییزم
لحظه هارو با بچه ها سپری کردن برام یه دنیا ارزشمنده.عاشقشووووووووووووونم
پراز برگه های ناخواندن.

پر از برگه های نا خونده...

45103 1390/07/16 ساعت 19:43

عالی بود ...

اسم منم زهراساداته 1390/07/16 ساعت 23:20

خوبه بازشمابحرفای زهراساداتتون گوش میدین
منکه تا1حرفی میزنم ک برحسب اتفاق بقیه حالیشون نمیشه،همه بشدت جبهه میگیرن
ومنم بعدازاینهمه خستگی ازجدلهای همیشگی
دیگه باهیشکی درباره واقعاشایدهیچی،حرف نمیزنم
و1عالمه سوال وحرف نگفته شده بغضی ک توگلومم نمیشکنه..
من ازخودم خبردارم؟
بقیه چی؟ازمن خبردارن..؟
آ..ا..ا..ا..ا..ه...

ح.س 1390/07/17 ساعت 00:06 http://h-sf.blogfa.com

واقعا فیلسوف کوچک محسوب میشن زهرا خانم شما...

اوهوم

مصطفی حسین زاده 1390/07/17 ساعت 00:36

بچه ها رو باید خورد...

(دراکولا)

خوردنی ها کم نیست من و تو کم خوردیم...

خوشرو 1390/07/17 ساعت 11:38

و ما که هنوز منتظریم داییش فداش شه.
الهی!!

ایشالا...
تو عزرائیل من شدی ها...

سنجاب 1390/07/18 ساعت 01:54

خبر داری نه نه بیخبری نه نه...شیرین بود.

پس تو خر من هستی... جالبه فرق بین خبر و خر یه "ب " ست

خورشید
پشت غرورپلکهایت غروب می کند
وجاده
به تن مه آلودمن می ماند...


خوبی می سم؟

خورشید پشت پنجره ی پلکهای من
من خسته ام طلوع کن امشب برای من ...
فربونت کیومرث عزیز... تو خوبی؟

بروزم...
هنوز امیدوارم به اینکه گاهی چیزی هست برای نوشتن... این خودش بهم انگیزه میده
نوشتن فقط نوشتن

"نوشتن همین و تمام" اسم یه رمانه از مارگریت دوراس...
همین و تمام.. نوشتن... نوشتن... آخرین سوسوی امید به زنده موندن...

بهار 1390/07/22 ساعت 12:28

داییش که مٌخ نداره باباش خبر نداره...

آینه آینه

سنگ سنگ...

مث یه تلنگر..

مث یه تلنگر ...


وبلاگ «سگ لرزه های یک شک»
برای اولین بار به روز شد!
با پستی تحت عنوان «شادی زندگی، غم انسانی»:
کمی حرف
و یک شعر
که مطمئن باشید از خواندن آن ضرر نمی کنید
و اگر تشریف بیاورید
مطمئنم از نگاه و نقد شما بهره خواهم برد...

خبر داری؟!

نه نه

می سم با همون کار کافه ای به روزم و سعی کردم اونایی که گفتی ویرایش کنم...بیا ببینم حرف حسابت چیه
خدا کند که بیایی والا...در تایید حرف مصطفی هم باید بگم که بچه ها رو باید لپشونو گاز گرفت...این دوقلوها خودشون میدوننوقتی میان اول دستشون رو لپشونه(دراکولا2)پدرسوخته ها

بچه ها شیرینی زندگی اند... باید بخوریمشون...
بچه ها میوه ی دل آدمن باید بخوریمشون...
کلا نتیجه گیری اخلاقی خورده شدن بچه ها توسط بزرگترهاست...

بهار 1390/07/24 ساعت 08:57

آیینه ء منو شکستی؟؟؟

خودمو شکستم

علی 1390/07/24 ساعت 14:31

بشکن بشکنه بشکن
من نمیشکنم
بشکن
اینجا ایرونه بشکن
غم فراوونه بشکن
بابا کلا بشکن دیگه
فقط شیشه ی بابا رو نشکنیاینو روزی دوبار بخونید فوت کنید تو یقتون ببینیم چی میشه تهش...

بهار 1390/07/24 ساعت 17:19

منو شکستی...

زهرا سادات از اون ادمایی که نمیشه دوسش نداشت
شرط می بندم هر کی ببینتش یه ساعت بعدش دلش براش تنگ میشه وای به حال من که خیلی وقته ندیدمش...
خیلی نازه مخصوصا با روسری...
خدا حظش کنه.
این فلسفیدنی هاش هم آدم رو یاد فرنی و زویی می ندازه..

من تعریف کنم ازش دیگرون میگن تعریف خاله سوسکه س... ولی عجیب موجود دوست داشتنی ایه ها... امروز باهام بحث می کرد که مامانش فقط واسه اونه بعد بهش گفتم نخیرم تو اصلا نبودی که مامانت واسه ما بود ... بلند شد رفت جلو مامانش نشست گفت نخیرم مامانه خودمه دوسش دارم واسه هیشکی نیس... یه دژ دفاعی درس کرده بود که کسی نگه مامانش واسه کسی دیگه هم هست...

خدا عمو دون شما رو هم حفظ کنه... خدا همه ی بچه ها که دنیاشون صاف و بی حد و مرزه حفظ کنه....

علی پیروی 1390/07/25 ساعت 02:22

پس واجب شد این زهرا سادات رو زیارتش کنیم یه روز باید این و دوقلوهارو بشونیم کنار هم ببینیم چی میشهمی سم این محمد حسین از اون فیلسوفا هستا یعنی منو کچل کرده میاد پیشم میخوابه بعد میگه علی جونی خدا مامان داره؟میگم نه.میگه پس چجوری به دنیا اومدهیعنی سوال میپرسه و حرفای قصار میزنه در حد لالیگا...یه بارم توی مهد کودک به دوستش گفته بود من بابام شهید شده اونم دلش سوخته بود سی دی کارتونش رو داده بود بهش...پدرسوخته ی چشم دکمه ای خودمهجیگرشو برم خام خام

الاهی که همیشه همینطور شیرین و فیلسوف بمونن... ذهن بی مرز و تفکر معصومشون شعر محضه...
خدا همه شونو حفظ کنه...

بهار 1390/07/26 ساعت 12:42

ای جااااااانمممم نمکیای منن اینا این قرتی عشق منه
البته در جواب پیام علی آقا بود...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد