خود را با شرایط وفق دادن. به نظرم وفق دادن چیزی جز فریب نیست. انگار آدم با زمان دست به یکی می کند و بعد از گذشت مدتی و تحمل چیزهایی شرطی می شود و عادت می کند.
وفق دادن فریب انسان و زمان است وقتی دست در یک کاسه می کنند که چه کنم چه کنم آدم را خفه کنند. وفق دادن یعنی تحمل همه چیز تا رسیدن موعد عادت به آن. و هنگامی که به همه چیز عادت کردی و فهم زجر شرایط به لایه های زیرینِ کمتر محسوس ذهن آدم رسید آن گاه تو از نظر دیگران خود را با شرایط وفق دادی.
آنگاه تو فردیت خود را از دست داده ای برای انتخاب و جنگیدن و رسیدن به خواستن های خودت. آنگاه تو بَرده ی زمان و شرایط شده ای. آنگاه تو عادت کرده ای، عادتی طولانی. آنگاه تو سرباز شده ای.
این روزها باید پیامبری باشم در اعماق به ظاهر آرام ولی پر تلاطم یک اقیانوس؛ در شکم یک ماهی بزرگ. آنقدر می شود تحمل کرد تا روزی ماهی به ستوه آید و برای خودکشی به ساحل برسد.
رسالتم فهمیدن چارچوب ها و قواعد و جبر است. قدر داشته ها را دانستن است. تنهایی ست.
مولانا در جایی از مثنویِ عظیم* قصه ی نوح و کشتی اش را می گوید. که حکایت بیابان بی آب و کشتی ساختن و استهزاست. نوح فقط الوار به الوار دارد می سازد. بدنه و عرشه و بادبان و سکان را. و مردمان به سخره اش می گیرند که از این بیشتر نمی شود دیوانه شد.
درست است نوح در بحر خودش غرق شده و دیوانه وار می سازد. چون به صورت دیوانه واری می داند که اگر کشتی را بسازد دریا را به بیابان می کشد. ولی مردمانِ خشک که سنگ عقل به چوب جنون نوح می زدند دنبال دریا رفتن را شرط می دانستند لابد، نه ساختن محملی که به جذبه اش دریا را به سمت خود بیاورد. غافل از اینکه هر که سنگ به همراه برد غرق می شود.
حکایت تلقی خاص** از ولی الهی ست. که می گوید ولی خدا همیشه حاضر است و گم نیست که سالک دنبالش بگردد. پیداست و سالک به مرتبه ی دیدنش پله پله خودش را نساخته که به بلندای نظاره اش بنشیند. حکایتی که می گوید ولی الهی منتظر است که سالک کشتی درونش را میان بیابان جانش بسازد بی خیال استهزا. و آن لحظه که کشتی تمام شود دریای حضور خود را میان بیابان جان سالک رها کند. پیش از آن اگر خود را بنمایاند سالک را غرق میکند و خفه.
حکایت منی که سلوکی ندارم چیست؟ منی که مرامی ندارم؟ و در بیابان بی دار و درخت جانم چیزی نساختم؟ دنبال چوب می گردم. تکه چوبهایی نه برای کشتی و نه قایقی حتی. تدارک هیزم می بینم. که آتشی به جانم بیندازم که فقط بشود اسمش را گذاشت جان. تا از سرما خشک نشود. آتشی که اگر نمی سوزاند، لااقل گوشه ای از دل را گرم کند.
دنبال چوب می گردم.
صد مثلگو از پی تسخر بتاخت
در بیابانی که چاه آب نیست
میکند کشتی چه نادان و ابلهیست
آن یکی میگفت ای کشتی بتاز
و آن یکی میگفت پرش هم بساز
او همیگفت این به فرمان خداست
این بچربکها نخواهد گشت کاست
**این را در باب تلقی عام و تلقی خاص از ولی الهی در آینه ی جان درکتر آرش نراقی خواندم. رجوع شود به این کتاب: آینه ی جان ( سیری در اندیشه و زندگی مولانا) _ دکتر آرش نراقی _ نشر نگاه معاصر
به کتابهای بغل دستم توی کتابخانه نگاه می کنم. فرصتی برای دیدن تنهایی. تنهایی نویسندگان هنگام فکر کردن به جملاتشان. تنهایی شان هنگام نگارش. تنهایی شان هنگام چاپ و هنگام امضا دادن و چاپ ها بعدی و ترجمه و ...
تنهایی مسری که کتابها را تنها کرده. و خواننده را تنها می کند. هر کسی به همان طرز که تنها بوده با افکار و عقاید و امیال و احساساتش همانطور عطسه می کند، سرفه می کند توی کتابش. و این ویروس تنهاییش عجیب مسری ست. کتابها ناقل اند. ناقل تنهایی. هر نویسنده ویروس مخصوص به خودش را دارد. اینطور دیگر ایزوله بودن جهان من و مای خواننده رنگ و بویش را از دست می دهد. چون تنهایی خودمان را پیدا نکردیم تنهایی دیگری را کلمه به کلمه تزریق کردیم.
فقط یک راه می ماند آن هم اینکه هر ویروسی واکسن باشد. هی چند روز تنهایمان کند به شکل خودش و تمام شود. تا برسیم به ویروس خودمان و بیاریمش روی کاغذ. به او فکر کنیم. کلمه بدهیم.
جا بدهیم بزرگش کنیم و منتشرش کنیم. ویروسی که امضای خود آدم پای آن باشد.
اول بگذارید این را بگویم که نیمه شبی توی فلکه مفتح تنها و ساکت نشسته بودم و کتاب می خواندم که چهار پنج نفری که حتی میشد از دور تشخیص داد که آخرین کتابی که دستشان گرفتند کتاب فارسی پنجم ابتدایی بوده آمدند و صاف کنار من نشستند و بی مقدمه شروع کردند به پرسیدن و مسخره بازی معمول شان.همزمانی سئوالی که پرسیدند با خواندن قسمتی از کتاب برای من اتفاق افتاد که از سوالشان نه تنها خم به چهره نیاوردم بلکه کلی هم از جالب بودن این همزمانی لبخند زدم که بماند ... پرسیدند کتاب فرشتگان؟ یعنی فرشته ها نوشته اند؟ و من داشتم "خواب فرشتگان" را می خواندم که هم می شود خوابی که در آن فرشته ها هستند باشد و هم خوابی که فرشتگان می بینند. و کتاب فرشتگان بورخس پیش از ورود به دنیایش همین ایهام را دارد.گفتم آره: یک فرشته به نیابت از باقی فرشته ها نوشته...
بورخس را کم می شناسم. یعنی از آن دست آدمهاست که هر چه بیشتر می خوانی و می گردی که بشناسی ش بیشتر می فهمی که چقدر ناشناس مانده برای تو.
در طول سالیان زیادی در ضمن همه ی کارهایی که بورخس را مشغول به خود کرده اند تحقیق و کنجکاوی او درباره ی فرشتگان او را به جمع آوری مطالب گوناگونی درباره ی فرشته ها واداشته. مطالبی که بخشی از آن ابتدا در ذیل کتاب حیوان شناسی تخیلی او چاپ شده و بعدها خود بورخس تشخصشان را در یافته و جداگانه منتشرشان کرده.وقتی این کتاب را می خوانید حسابی می فهمید تعمق و تامل ریشه ای بورخس بر روی موضوع را که البته خاصیت بورخس در همه ی زمینه ها همین بوده و همین بورخس را بورخس کرده. بورخسی که اساطیر یونان و افسانه ها و عقاید سرخپوست ها و ابن عربی و متنبی و قرآن و تورات و انجیل و اوستا و تاریخ مذاهب مختلف از جمله شیعه و آثار متألهین و حکمای الاهی مختلف و غیره و غیره را تمام و کمال خوانده که گاهی چنان ظریف از اساطیر به واقعیت می رود که آدم را متحیر می کند.
احمد اخوت نیز( که جا دارد تشکر خالصانه ای از او بکنم به خاطر کتابهایش) بورخس گونه مطالبی اضافه کرده در پاورقی ها که مکمل مطالب خود بورخس است.
مشخصات کتاب: کتاب فرشتگان_خورخه لوئیس بورخس_ ترجمه همرا با تالیف احمد اخوت_ نشر افق)
می گویند عشق آدم را کور می کند و عشقِ کتاب، بورخس را کور کرد. مردی که مثل هزارتوها تمام نشدنی ست.
گاهی کسی به حمام می رود و تمیز که می شود احساس آرامش می کند. گاهی کسی را به حمام می برند و رگهایش را می برند و آرامش ابدی در برش می گیرد.
توی " آینه ی جان " دکتر آرش نراقی که چند مقاله در مورد زندگی و شعر و منش مولاناست، می خواندم که غریب بوده و مولف برای اینکه مفهوم غربت را برساند اول مفهوم خانه را شرح داده بود. خلاصه این بود که خانه جایی ست که آرامش آنجاست و آرامش جایی ست که آدم از نگاه های نا امن از حرفهای نا امن از قضاوت های دیگران در مورد خودش و خیلی چیزهای دیگر از این دست در امان است. جایی ست که آدم دیگر از ترس قضاوت دیگران نقاب بر چهره نمیزند. و آرایه و پیرایه و بزک ندارد. صاف و ساده است چون در امان است؛ چون امنیت دارد. آدم مثلا توی خانه اش به جای یک مشت لباس که لابد باید مارک باشد تمیز باشد اتو کشیده باشد زیبا باشد بیژامه تن می کند و راحت ولو می شود چون هراس چشم نا امن غریبه ای نیست که او را مورد تمسخر و هزل و هجو و قضاوت هایش قرار دهد. خانه جایی ست که آدم روحش رها از هر آرایش و مارک و ظاهرسازی دیگری به صاف و سادگی و راحتی یک بیژامه احساس آرامش و امنیت می کند.
زهراسادات رو به روم نشسته میگه: خبر داری؟ میگم: نه. میگه: این بالشه خبر داره؟ میگم نه. میگه: مامان جون خبر داره؟ میگم نه. میگه: مامانی خبر داره؟ میگم نه. میگه: باباجون خبر داره؟ می گم نه. میگه: کمد* خبر داره؟ می گم نه. میگه و میگه و میگه و من میگم نه. نه. نه... یه دفعه خواهرم خسته میشه از این همه سؤال و میگه: این همه پرسیدی همه خبر دارن یا نه از چی؟ زهرا سادات میگه: از خودشون.
من ساکت نشستم زهرا سادات بلند شده داره میره و هی به شیوه ی شعرهای کودکانه می خونه: خبر داری... خبر داری... و من همینطور توی ذهنم می چرخه که نه نه نه...
فیلسوف کوچک من...
* به زبان زهراسادات "تمد". قبلنا گفتم که به " ک " میگه " ت " و به " گ " میگه " د " و همینجوری نمک می ریزه...
...شغاف پرده ی درونی ست از پرده های دل و دل از پنج پرده است: اوّل صدر است مستقر عهد اسلام. دوم قلب است محل نور ایمان. سوم فؤاد است موضع نظر حق. چهارم سرّ است مستودع1 گنج اخلاص. پنجم شغاف است محطّ رحل عشق2. زلیخا را عشق یوسف به شغاف رسیده بود....
کشف الاسرار و عدة الابرار _ تفسیر عارفانه ی قرآن منصوب به خواجه عبدالله انصاری
سوره ی یوسف
2. محل فرود کاروان عشق
لااقل هیچ چیز نداشته باشد چاقوی آلوده به خون روح الله داداشی و غیره و غیره ای که نمی شناسیمشان و توی کوچه و خیابانهای همین مملکت قربانی می شوند را می شوید. غم و ترس همراهش، ترس نا امنی اش را در طراوتش می شوید. چه می شود گفت به شما که نمایندگان جیبهای خودتانید. نمایندگان نان به نرخ روز خور ریش و داغ پیشانی و دستمال ابریشمی اعلا جهت استفاده برای خوش خوشان بالا سری هاتان نه نماینده ی درد و مشکلات پائین دستهاتان که چشم امیدشان را کور کرده اید بر خود. نه آنجا خانه ی ملت است نه شما نماینده ی این مردم. شمایی که خطر آب بازی در پارکی در تهران در نظر کوتاه و سیاهتان بیشتر از خطر چاقو و قمه و قداره کشی و آدم کشی ست. تف
داشتم فکر میکردم افسردگی در من اتفاق تازه ای نیست. بهترش را بگویم این است که اصلا اتفاقی نیست. همیشگی ست. حالا یک عده از دور و بری ها می گویند کرم افسردگی دارم و از این احساسات به صورت مازوخیستی لذت می برم و عده ای هم می گویند خیلی همه چیز را بزرگ می کنم و عده ای هم مسخره می کنند. برایم فرقی نمی کند که چه عده ای چه چیزی می گویند. اینقدر می دانم که در من اتفاق تازه ای نیفتاده. گهگاه به قول این روانشناس ها دچار شیدایی افسردگی می شوم و گهگاه هم در قعر دوزخ اش عذاب می کشم. اما آنچه به این حال و روز می راندم نه مازوخیست بودنم است و نه مسائلی که کوچکند و زیادی بزرگشان کردم در ذهنم و نه چیزهای مسخره ای هستند. اینقدر هستند که حتی منی که در جار زدن این چیزها ید طولایی دارم حتی از بیان گوشه ایش عاجزم.
خیلی وقت است که اینجور وقتها دست به کارهای خنده دار و حرفها و رفتارهای خنده دار می زنم تا دیگری را از باب افسردگی ام آزار ندهم. خودم هم خوشحالم که کمتر کس دیگری با دیدن روی نشسته ام از غم و این چیزها اذیت می شود. ولی خوب گاه هایی هست که آدم کاری از دستش بر نمی آید می نشیند توی خانه و توی تمام قرار و مدارهایش بدقولی میکند و دراز میکشد و می خوابد و حتی این امید را هم ندارد که در خاک فرو برود کم کم. فقط دراز می کشد و هیچ و هیچ و هیچ.
توی همین احوال چند روز است که جلوی آینه که می روم فقط یک چیز توجهم را جلب میکند. پلک سمت چپم. که کمی ورم کرده و ملتهب شده و چشم خمارم را کمی بسته تر نشان می دهد. گاهی درد دارد و خارش. یکی از دوستان می گفت گل مژه است و دیگریشان می گفت که شاید پشه ای چیزی گزیده باشدش. اما فکر نمی کنم هیچکدام از این ها باشد. این همان پلکی ست که خیلی می پرید. خیلی وقتها می پرید و من فکر می کردم که باید انتظار مهمانی یا کسی و چیزی را داشته باشم. قدیمی ها می گفتند نشانه ی این چیزهاست. معمولا هم راست می گفتند. حالا اما ورم کرده که دیگر نپرد. که دیگر انتظار هیچ چیز و هیچ کسی را نداشته باشم. انتظار هیچ چیز روی پلکم ورم کرده.