تامّلات و تحمّلات
تامّلات و تحمّلات

تامّلات و تحمّلات

پیرمرد و دریا

من دیگر پیر شده ام و باید برای به دست آوردن هیچ دل به دریا بزنم. فقط و فقط برای اینکه ماهی بزرگ زندگی ام را به بازار تاراج کوسه ها ببرم. فقط و فقط برای اینکه رنجور و خسته ولی با افتخاری غمگین و تنها از میان مردمم رد شوم.

وفق


خود را با شرایط وفق دادن.  به نظرم وفق دادن چیزی جز فریب نیست. انگار آدم با زمان دست به یکی می کند و بعد از گذشت مدتی و تحمل چیزهایی شرطی می شود و عادت می کند. 

وفق دادن آدم با محیط یعنی توافق با شرایط.  شرایط هم که معلوم است شرطند. در واقع آدمی حق انتخابی ندارد که توافقی کند. در واقعا شروط را مجبور است بپذیرد تا بتواند با محیط وفق پیدا کند. در واقع فرق زیادی بین توافق و وفق است. در حالیکه ظاهرا اینطور به نظر می رسد که از یک ریشه اند و  در پی یا در کنار هم وجود دارند.

وفق دادن فریب انسان و زمان است وقتی دست در یک کاسه می کنند که چه کنم چه کنم آدم را خفه کنند. وفق دادن یعنی تحمل همه چیز تا رسیدن موعد عادت به آن. و هنگامی که به همه چیز عادت کردی و فهم زجر شرایط به لایه های زیرینِ کمتر محسوس ذهن آدم رسید آن گاه تو از نظر دیگران خود را با شرایط وفق دادی.
آنگاه تو فردیت خود را از دست داده ای برای انتخاب و جنگیدن و رسیدن به خواستن های خودت. آنگاه تو بَرده ی زمان و شرایط شده ای. آنگاه تو عادت کرده ای، عادتی طولانی. آنگاه تو سرباز شده ای.

به جای


مفاهیمِ بی چشم
 بی گوش
بی دهان
مفاهیم بی صورتِ ترسناک
مفاهیمِ تلخِ حقیقت
مفاهیم زهرِ دروغ
مفاهیم تاریکِ ذهن
یا پر فروغ
به گردن گرفتند عصیان من را
مفاهیم آلوده ی  بی زبان.

آرامش در حضور دیگران 1


انسان به معنی حقیقی کلمه محل اضطراب است. دست می کنی توی جیبت که دستمال کاغذی را برای پاک کردن بینی ات بیرون بیاوری ولی نیست اضطراب کوچکی سراغت می آید. از این گرفته تا اضطراب دوری از محبوب که مقام اعلی اضطراب است. حالا این محبوب هر چه می تواند باشد. خدا، همسر، پدر یا مادر و ...
یکباره محدود شدن آدمی و دور شدن از هر تعلق و آزادی رفتار بدون نیاز به عامل خیلی مستقیمی اضطراب محض است؛ چه برسد به حضور میان کسان و ناکسانی که مرادشان از حضور در کنار دیگران آزار است.
حالا من محل اضطراب نباشم چه کنم. اگرچه در هر حال کم کم تمام می شود(م).
یکی از اضطراب های این روزها ترک تعلقات قدیم و همیشگی ست. یکی اینکه زمان تو علنا در کف کسی ست که می تواند به تو زور بگوید و حتی ثانیه هایی که حق تو اند را از تو بگیرد. یکی دیگران دور و برت. یکی زمان. یکی مکان. یکی همه ی همه ی همه ی جهان.
بگذریم.

قدم رو 1


دو سه روز اول حس می کردم که توی بازی شطرنج با یک سرباز حریف مات شدم. مات مات بودم. حالا ولی حس می کنم یک مهره ام،  یک سرباز که باید آرام تر از آرام مسیر منظم و چارچوب بندی شده ی خانه های شطرنج را طی کنم به فرمان و دست و دستور دیگران. 

خبردار 1


این روزها باید پیامبری باشم در اعماق به ظاهر آرام ولی پر تلاطم یک اقیانوس؛ در شکم یک ماهی بزرگ. آنقدر می شود تحمل کرد تا روزی ماهی به ستوه آید و برای خودکشی به ساحل برسد. 
رسالتم فهمیدن چارچوب ها و قواعد و جبر است. قدر داشته ها را دانستن است. تنهایی ست.

ارجعی الی...


هیچ چیز نجاتمان نداد
نه پماد سوختگی
نه چسب زخم
نه کمر بند ایمنی
نه دستگاه شک
نه خانه های ضد زلزله
_ مطمئن؟
_نه
هر روز ذخیره می شدیم
برای مبادا
همه از خاک بودیم
زمین گرسنه ولی زودتر هضممان می کرد
باز گشتمان به او بود
 

هیزم


مولانا در جایی از مثنویِ عظیم* قصه ی نوح و کشتی اش را می گوید. که حکایت بیابان بی آب و کشتی ساختن و استهزاست. نوح فقط الوار به الوار دارد می سازد. بدنه و عرشه و بادبان و سکان را. و مردمان به سخره اش می گیرند که از این بیشتر نمی شود دیوانه شد.
درست است نوح در بحر خودش غرق شده و دیوانه وار می سازد. چون به صورت دیوانه واری می داند که اگر کشتی را بسازد دریا را به بیابان می کشد. ولی مردمانِ خشک که سنگ عقل به چوب جنون نوح می زدند دنبال دریا رفتن را شرط می دانستند لابد، نه ساختن محملی که به جذبه اش دریا را به سمت خود بیاورد. غافل از اینکه هر که سنگ به همراه برد غرق می شود.
حکایت تلقی خاص** از ولی الهی ست. که می گوید ولی خدا همیشه حاضر است و گم نیست که سالک دنبالش بگردد. پیداست و سالک به مرتبه ی دیدنش پله پله خودش را نساخته که به بلندای نظاره اش بنشیند. حکایتی که می گوید ولی الهی منتظر است که سالک کشتی درونش را میان بیابان جانش بسازد بی خیال استهزا. و آن لحظه که کشتی تمام شود دریای حضور خود را میان بیابان جان سالک رها کند. پیش از آن اگر خود را بنمایاند سالک را غرق میکند و خفه.
حکایت منی که سلوکی ندارم چیست؟ منی که مرامی ندارم؟ و در بیابان بی دار و درخت جانم چیزی نساختم؟ دنبال چوب می گردم. تکه چوبهایی نه برای کشتی و نه قایقی حتی. تدارک هیزم می بینم. که آتشی به جانم بیندازم که فقط بشود اسمش را گذاشت جان. تا از سرما خشک نشود. آتشی که اگر نمی سوزاند، لااقل گوشه ای از دل را گرم کند.
دنبال چوب می گردم.



*نوح اندر بادیه کشتی بساخت

صد مثل‌گو از پی تسخر بتاخت

در بیابانی که چاه آب نیست

می‌کند کشتی چه نادان و ابلهیست

آن یکی می‌گفت ای کشتی بتاز

و آن یکی می‌گفت پرش هم بساز

او همی‌گفت این به فرمان خداست

این بچربکها نخواهد گشت کاست


**این را در باب تلقی عام و تلقی خاص از ولی الهی در آینه ی جان درکتر آرش نراقی خواندم. رجوع شود به این کتاب: آینه ی  جان ( سیری در اندیشه و زندگی مولانا) _ دکتر آرش نراقی _ نشر نگاه معاصر

خطاب به خویش


در جواب به اینکه چرا گاهی حدیث نفس را قلمی می کنم و توی وبلاگ می گذارم و در جواب اینکه این کار بیهوده ای ست می توانم از روحیات "میگل د اونامونو"1 یاری بجویم و بگویم این گاهی حدیث نفس گفتن ها به نوعی خویش را مورد خطاب قرار دادن است. مخاطبه با خویش است. و این ناشی از شکاف رمانتیک بین عقل و احساس من است. یک خودکاوی شبه عرفانی ست. مخاطب اول خود منم که برای خودم اعتراف می کنم حرف می زنم و دغدغه طرح می کنم و ... بعد می نشینم ببینم خرد خودآگاهِ نقادم در جدل با احساسات و ناخودآگاهی هایم چه تحصیل می کنند. مناقشه ی بین عقل و احساس از بزرگترین عوامل برای کسب آگاهی ست برای من. من هنوز بستگی هایی دارم که شاید با خرد نقادم جور در نیاید و از طرفی عادت به انتقاد. و این نوشتن ها و گاهی خودنویسی ها بیشتر از این روست که دو وجه کاونده ی خودم را به جان هم بیندازم که در معرفتی که از خودم کسب می کنم کارساز است. به هر حال شناخت تنها چیزی ست که در این جهانِ در حالِ از ارزش افتادن، ارزش دارد انگار. شناخت آدم از وجوه مختلف خودش بیشتر از هر چیز دیگری.

1. میگل د اونامونو فیلسوف، متکلم، شاعر و نویسنده ی اسپانیایی 1864_1936 میلادی. از نویسندگان و رهبران نسل ادبی معروف به نسل 1898. بهاءالدین خرمشاهی کتاب درد جاودانگی(سرشت سوزناک زندگی) و داستانهایی از او را ترجمه کرده است که توسط نشر ناهید در ایران منتشر شده.

از ایزوله گی


به کتابهای بغل دستم توی کتابخانه نگاه می کنم. فرصتی برای دیدن تنهایی. تنهایی نویسندگان هنگام فکر کردن به جملاتشان. تنهایی شان هنگام نگارش. تنهایی شان هنگام چاپ و هنگام امضا دادن و چاپ ها بعدی و ترجمه و ...
تنهایی مسری که کتابها را تنها کرده. و خواننده را تنها می کند. هر کسی به همان طرز که تنها بوده با افکار و عقاید و امیال و احساساتش همانطور عطسه می کند، سرفه می کند توی کتابش. و این ویروس تنهاییش عجیب مسری ست. کتابها ناقل اند. ناقل تنهایی. هر نویسنده ویروس مخصوص به خودش را دارد. اینطور دیگر ایزوله بودن جهان من و مای خواننده رنگ و بویش را از دست می دهد. چون تنهایی خودمان را پیدا نکردیم تنهایی دیگری را کلمه به کلمه تزریق کردیم.
فقط یک راه می ماند آن هم اینکه هر ویروسی واکسن باشد. هی چند روز تنهایمان کند به شکل خودش و تمام شود. تا برسیم به ویروس خودمان و بیاریمش روی کاغذ. به او فکر کنیم. کلمه بدهیم.
جا بدهیم بزرگش کنیم و منتشرش کنیم. ویروسی که امضای خود آدم پای آن باشد.

کتاب فرشتگان


اول بگذارید این را بگویم که نیمه شبی توی فلکه مفتح تنها و ساکت نشسته بودم و کتاب می خواندم که چهار پنج نفری که حتی میشد از دور تشخیص داد که آخرین کتابی که دستشان گرفتند کتاب فارسی پنجم ابتدایی بوده آمدند و صاف کنار من نشستند و بی مقدمه شروع کردند به پرسیدن و مسخره بازی معمول شان.همزمانی سئوالی که پرسیدند با خواندن قسمتی از کتاب برای من اتفاق افتاد که از سوالشان نه تنها خم به چهره نیاوردم بلکه کلی هم از جالب بودن این همزمانی لبخند زدم که بماند ... پرسیدند کتاب فرشتگان؟ یعنی فرشته ها نوشته اند؟ و من داشتم "خواب فرشتگان" را می خواندم که هم می شود خوابی که در آن فرشته ها هستند باشد و هم خوابی که فرشتگان می بینند. و کتاب فرشتگان بورخس پیش از ورود به دنیایش همین ایهام را دارد.گفتم آره: یک فرشته به نیابت از باقی فرشته ها نوشته...
بورخس را کم می شناسم. یعنی از آن دست آدمهاست که هر چه بیشتر می خوانی و می گردی که بشناسی ش بیشتر می فهمی که چقدر ناشناس مانده برای تو.
در طول سالیان زیادی در ضمن همه ی کارهایی که بورخس را مشغول به خود کرده اند تحقیق و کنجکاوی او درباره ی فرشتگان او را به جمع آوری مطالب گوناگونی درباره ی فرشته ها واداشته. مطالبی که بخشی از آن ابتدا در ذیل کتاب حیوان شناسی تخیلی او چاپ شده و بعدها خود بورخس تشخصشان را در یافته و جداگانه منتشرشان کرده.وقتی این کتاب را می خوانید حسابی می فهمید تعمق و تامل ریشه ای بورخس بر روی موضوع را که البته خاصیت بورخس در همه ی زمینه ها همین بوده و همین بورخس را بورخس کرده. بورخسی که اساطیر یونان و افسانه ها و عقاید سرخپوست ها و ابن عربی و متنبی و قرآن و تورات و انجیل و اوستا و تاریخ مذاهب مختلف از جمله شیعه و آثار متألهین و حکمای الاهی مختلف و غیره و غیره را تمام و کمال خوانده که گاهی چنان ظریف از اساطیر به واقعیت می رود که آدم را متحیر می کند. 
احمد اخوت نیز( که جا دارد تشکر خالصانه ای از او بکنم به خاطر کتابهایش) بورخس گونه مطالبی اضافه کرده در پاورقی ها که مکمل مطالب خود بورخس است.

مشخصات کتاب: کتاب فرشتگان_خورخه لوئیس بورخس_ ترجمه همرا با تالیف احمد اخوت_ نشر افق)

می گویند عشق آدم را کور می کند و عشقِ کتاب، بورخس را کور کرد. مردی که مثل هزارتوها تمام نشدنی ست.

آرامش


حمام آدم را به آرامش دعوت می کند بر خلاف تفکر عرف که حمام را میعادگاه نظافت می داند...

گاهی کسی به حمام می رود و تمیز که می شود احساس آرامش می کند. گاهی کسی را به حمام می برند و رگهایش را می برند و آرامش ابدی در برش می گیرد.

خیابان یکطرفه

 
برای چندمین بار است که در خیابان یکطرفه ی والتر بنیامین قدم می زنم و برای چندمین بار است که هی تازگی هایی می بینم در این خیابان که بارهای پیش به چشمم نخورده بود. این تنها خیابانی ست که می شود یکهو از هر کوچه ای که خواستی سر در بیاوری بدون اینکه طول خیابان را تا آن کوچه گز کرده باشی. تنها خیابانی ست که یادت می دهد چطور تنهایی می شود قدم زد و لذت برد. تنها خیابانی ست که هم می شود تنهایی پیمودش هم می شود با هزاران نفر دیگر هم قدم شد.
از بنیامین ممنونم که نوشت. این روزها توی اتاقم نشسته ام و در خیابان یکطرفه اش قدم می زنم.

 

 

خانه


توی " آینه ی جان " دکتر آرش نراقی که چند مقاله در مورد زندگی و شعر و منش مولاناست، می خواندم که غریب بوده و مولف برای اینکه مفهوم غربت را برساند اول مفهوم خانه را شرح داده بود. خلاصه این بود که خانه جایی ست که آرامش آنجاست و آرامش جایی ست که آدم از نگاه های نا امن از حرفهای نا امن از قضاوت های دیگران در مورد خودش و خیلی چیزهای دیگر از این دست در امان است. جایی ست که آدم دیگر از ترس قضاوت دیگران نقاب بر چهره نمیزند. و آرایه و پیرایه و بزک ندارد. صاف و ساده است چون در امان است؛ چون امنیت دارد. آدم مثلا توی خانه اش به جای یک مشت لباس که لابد باید مارک باشد تمیز باشد اتو کشیده باشد زیبا باشد بیژامه تن می کند و راحت ولو می شود چون هراس چشم نا امن غریبه ای نیست که او را مورد تمسخر و هزل و هجو و قضاوت هایش قرار دهد. خانه جایی ست که آدم روحش رها از هر آرایش و  مارک و ظاهرسازی دیگری به صاف و سادگی و راحتی یک بیژامه احساس آرامش و امنیت می کند.

خبر داری؟


زهراسادات رو به روم نشسته میگه: خبر داری؟ میگم: نه. میگه: این بالشه خبر داره؟ میگم نه. میگه: مامان جون خبر داره؟ میگم نه. میگه: مامانی خبر داره؟ میگم نه. میگه: باباجون خبر داره؟ می گم نه. میگه: کمد* خبر داره؟ می گم نه. میگه و میگه و میگه و من میگم نه. نه. نه... یه دفعه خواهرم خسته میشه از این همه سؤال و میگه: این همه پرسیدی همه خبر دارن یا نه از چی؟ زهرا سادات میگه: از خودشون.
من ساکت نشستم زهرا سادات بلند شده داره میره و هی به شیوه ی شعرهای کودکانه می خونه: خبر داری... خبر داری... و من همینطور توی ذهنم می چرخه که نه نه نه...


فیلسوف کوچک من...


* به زبان زهراسادات "تمد". قبلنا گفتم که به " ک " میگه " ت " و به " گ "  میگه " د " و همینجوری نمک می ریزه... 

عاشق کی بود او که بار ملامت نکشد...


...شغاف پرده ی درونی ست از پرده های دل و دل از پنج پرده است: اوّل صدر است مستقر عهد اسلام. دوم قلب است محل نور ایمان. سوم فؤاد است موضع نظر حق. چهارم سرّ است مستودع1 گنج اخلاص. پنجم شغاف است محطّ رحل عشق2. زلیخا را عشق یوسف به شغاف رسیده بود....


 کشف الاسرار و عدة الابرار _ تفسیر عارفانه ی قرآن منصوب به خواجه عبدالله انصاری
سوره ی یوسف


1. محل به ودیعه نهادن

2. محل فرود کاروان عشق



چاقو در آب


لااقل هیچ چیز نداشته باشد چاقوی آلوده به خون روح الله داداشی و غیره و غیره ای که نمی شناسیمشان و توی کوچه و خیابانهای همین مملکت قربانی می شوند را می شوید. غم و ترس همراهش، ترس نا امنی اش را در طراوتش می شوید. چه می شود گفت به شما که نمایندگان جیبهای خودتانید. نمایندگان نان به نرخ روز خور ریش و داغ پیشانی و دستمال ابریشمی اعلا جهت استفاده برای خوش خوشان بالا سری هاتان نه نماینده ی درد و مشکلات پائین دستهاتان که چشم امیدشان را کور کرده اید بر خود. نه آنجا خانه ی ملت است نه شما نماینده ی این مردم. شمایی که خطر آب بازی در پارکی در تهران در نظر کوتاه و سیاهتان بیشتر از خطر چاقو و قمه و قداره کشی و آدم کشی ست. تف

پلک خواهم بست


داشتم فکر میکردم افسردگی در من اتفاق تازه ای نیست. بهترش را بگویم این است که اصلا اتفاقی نیست. همیشگی ست. حالا یک عده از دور و بری ها می گویند کرم افسردگی دارم و از این احساسات به صورت مازوخیستی لذت می برم و عده ای هم می گویند خیلی همه چیز را بزرگ می کنم و عده ای هم مسخره می کنند. برایم فرقی نمی کند که چه عده ای چه چیزی می گویند. اینقدر می دانم که در من اتفاق تازه ای نیفتاده. گهگاه به قول این روانشناس ها دچار شیدایی افسردگی می شوم و گهگاه هم در قعر دوزخ اش عذاب می کشم. اما آنچه به این حال و روز می راندم نه مازوخیست بودنم است و نه مسائلی که کوچکند و زیادی بزرگشان کردم در ذهنم و نه چیزهای مسخره ای هستند. اینقدر هستند که حتی منی که در جار زدن این چیزها ید طولایی دارم حتی از بیان گوشه ایش عاجزم.

خیلی وقت است که اینجور وقتها دست به کارهای خنده دار و حرفها و رفتارهای خنده دار می زنم تا دیگری را از باب افسردگی ام آزار ندهم. خودم هم خوشحالم که کمتر کس دیگری با دیدن روی نشسته ام از غم و این چیزها اذیت می شود. ولی خوب گاه هایی هست که آدم کاری از دستش بر نمی آید می نشیند توی خانه و  توی تمام قرار و مدارهایش بدقولی میکند و دراز میکشد و می خوابد و حتی این امید را هم ندارد که در خاک فرو برود کم کم. فقط دراز می کشد و هیچ و هیچ و هیچ.

توی همین احوال چند روز است که جلوی آینه که می روم فقط یک چیز توجهم را جلب میکند. پلک سمت چپم. که کمی ورم کرده و ملتهب شده و  چشم خمارم را کمی بسته تر نشان می دهد. گاهی درد دارد و خارش. یکی از دوستان می گفت گل مژه است و دیگریشان می گفت که شاید پشه ای چیزی گزیده باشدش. اما فکر نمی کنم هیچکدام از این ها باشد. این همان پلکی ست که خیلی می پرید. خیلی وقتها  می پرید و من فکر می کردم که باید انتظار مهمانی یا کسی و چیزی را داشته باشم. قدیمی ها می گفتند نشانه ی این چیزهاست. معمولا هم راست می گفتند. حالا اما ورم کرده که دیگر نپرد. که دیگر انتظار هیچ چیز و هیچ کسی را نداشته باشم. انتظار هیچ چیز روی پلکم ورم کرده.