تامّلات و تحمّلات
تامّلات و تحمّلات

تامّلات و تحمّلات

ربط خودکشی به مرگ تا تو

نگذاشت رمانش گل کند. گذاشت جام ملتها تمام شود.نقطه گذاشت. نقطه شد. حالا لابد جای هدایت و همینگوی با "ه" دو چشم را تنگ می کند. نه عینک اشرافی هدایت و نه ولخرجی همینگوی را داشت. از دار دنیا یک قلم داشت که از همان رفت بالا. از عسلویه تا رشت رفت. قرص برنج خورد. سیر شده بود.


حمید شریفی  مصطفی مهریزی
همه چیز بی نظیر بود... مهدی موسوی نژاد
حمید ما رو دزدیدن دارن باهاش پز می دن... حامد جلالی
حمید سعید اکبرزاده
پایان رضا کوشالشاهی
تنها شدن ما از حمید شریفی  علی اصغر عزتی پاک
و...
نظرات 10 + ارسال نظر
می سم 1391/04/14 ساعت 06:15 http://timeless.blogsky.com

ای کاش خودش را هم می کشت، نمی توانست خودش را بکشد...

می سم 1391/04/14 ساعت 06:16 http://timeless.blogsky.com

«واقعن که همه چیز بی نظیر بود. کامل و نازنین بود. همچون عروس نوجوانی که همه علوم انسانی را از بر باشد و از فهم باشد و کنارت بخواند و برایت بی ابراز فضل از آنچه خواستی بگوید و معاشقه اش کنی. دنیا الحق که چنین بود. فهیم و عاشقانه اما دست نایافتنی. از این رو دست نایافتنی که یا جهل من مانع بود یا تخت من میخ داشت.»

آخرین جملاتی که پیش از مرگ نوشت...

خلیل 1391/04/14 ساعت 14:13 http://www.heyraaan.blogfa.com

امیدکه نیستیش برخلاف هستیش اونچه که فکر میکرده باشه
آمین

امید... چه کلمه ای... چه امیدی...

سنجاب 1391/04/14 ساعت 19:00 http://sanjab222.blogfa.com

دیروز نویسنده ای خودش را کشت.در عجبم دیگران چگونه زنده اند.

گنجشکهای پاییز 1391/04/15 ساعت 19:55

تا حالا خبرهای خودکشی زیادی را شنیده ام در اقوام همسایه ها همکلاسیهای دانشگاه ...از نوجوان 12 ساله گرفته تا خانم 60 ساله الان هم از مزار کسی برمیگردم که سال 54 در شانزده سالگی خودکشی کرده همیشه حال غریبی دارم وقتی سنگ مزارش را نگاه می کنم...فقط نمی دانم هنوز نان گندم خوب است یا نه؟؟؟و هنوز آب می ریزد پایین اسبها می نوشند؟؟؟

یــــ ز 1391/04/17 ساعت 00:57

زیــ می‌خواهد در این پست بخوابد
لابه‌لای همین پست که بوی مرگ می‌دهد
بوی نبودنـ
گفت یک بار زیــ به او که می‌خواهم کتاب خودکشی را بخوانم گفت تو بخوان من عملیش می‌کنم

ز یــــ 1391/04/17 ساعت 01:34

«ببین من خواهرم را می‌کشم، چون وقتی دو روز بعد حافظه دوربین را مرور کردم دیدم خیلی وقت پیش باید خواهرم را کشته باشم.»

ز یــــ 1391/04/17 ساعت 01:36

«همان قرقی که تا لحظه‌ای قبل داشت عین فرفره می‌چرخید، ازجا جُم نمی‌خورد و به پهلو افتاده بود روی گلِ‌های باغچه. با نوک لوله یک تکانش دادم. دیدم نه. این بود که مردن برایم جا افتاد و نجنبیدن قرقی چیز جذابی شد.»

ز یــــ 1391/04/17 ساعت 01:38

- باز که فراموش کردید. شما فقط یک جسد عریان بیشتر نیستید. داشتن تفکر مخصوص زنده‌هاست. درستش اینطور است باید جمله‌تان ماضی باشد: ترجیح می‌دادم طرز تفکر خودم را داشته باشم. برای ما زمان حال وجود ندارد.
- حق با شماست. ما مرده‌ایم.»

زی 1391/04/17 ساعت 01:43

برای بعضی‌ها زمانی می‌رسد که دیگر حرفی برای گفتن و کاری برای انجام دادن ندارند؛ یعنی تمام کارهایی که باید انجام می‌داده‌اند را کرده‌اند و حرف‌هایی را که باید گفته‌اند.

آره... حمید شریفی هم انگاری همینطوری خودش بود و خودش زندگی کرد و آخر سر هم خودش مرد...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد