نگذاشت رمانش گل کند. گذاشت جام ملتها تمام شود.نقطه گذاشت. نقطه شد. حالا لابد جای هدایت و همینگوی با "ه" دو چشم را تنگ می کند. نه عینک اشرافی هدایت و نه ولخرجی همینگوی را داشت. از دار دنیا یک قلم داشت که از همان رفت بالا. از عسلویه تا رشت رفت. قرص برنج خورد. سیر شده بود.
ای کاش خودش را هم می کشت، نمی توانست خودش را بکشد...
«واقعن که همه چیز بی نظیر بود. کامل و نازنین بود. همچون عروس نوجوانی که همه علوم انسانی را از بر باشد و از فهم باشد و کنارت بخواند و برایت بی ابراز فضل از آنچه خواستی بگوید و معاشقه اش کنی. دنیا الحق که چنین بود. فهیم و عاشقانه اما دست نایافتنی. از این رو دست نایافتنی که یا جهل من مانع بود یا تخت من میخ داشت.»
آخرین جملاتی که پیش از مرگ نوشت...
امیدکه نیستیش برخلاف هستیش اونچه که فکر میکرده باشه
آمین
امید... چه کلمه ای... چه امیدی...
دیروز نویسنده ای خودش را کشت.در عجبم دیگران چگونه زنده اند.
تا حالا خبرهای خودکشی زیادی را شنیده ام در اقوام همسایه ها همکلاسیهای دانشگاه ...از نوجوان 12 ساله گرفته تا خانم 60 ساله الان هم از مزار کسی برمیگردم که سال 54 در شانزده سالگی خودکشی کرده همیشه حال غریبی دارم وقتی سنگ مزارش را نگاه می کنم...فقط نمی دانم هنوز نان گندم خوب است یا نه؟؟؟و هنوز آب می ریزد پایین اسبها می نوشند؟؟؟
زیــ میخواهد در این پست بخوابد
لابهلای همین پست که بوی مرگ میدهد
بوی نبودنـ
گفت یک بار زیــ به او که میخواهم کتاب خودکشی را بخوانم گفت تو بخوان من عملیش میکنم
«ببین من خواهرم را میکشم، چون وقتی دو روز بعد حافظه دوربین را مرور کردم دیدم خیلی وقت پیش باید خواهرم را کشته باشم.»
«همان قرقی که تا لحظهای قبل داشت عین فرفره میچرخید، ازجا جُم نمیخورد و به پهلو افتاده بود روی گلِهای باغچه. با نوک لوله یک تکانش دادم. دیدم نه. این بود که مردن برایم جا افتاد و نجنبیدن قرقی چیز جذابی شد.»
- باز که فراموش کردید. شما فقط یک جسد عریان بیشتر نیستید. داشتن تفکر مخصوص زندههاست. درستش اینطور است باید جملهتان ماضی باشد: ترجیح میدادم طرز تفکر خودم را داشته باشم. برای ما زمان حال وجود ندارد.
- حق با شماست. ما مردهایم.»
برای بعضیها زمانی میرسد که دیگر حرفی برای گفتن و کاری برای انجام دادن ندارند؛ یعنی تمام کارهایی که باید انجام میدادهاند را کردهاند و حرفهایی را که باید گفتهاند.
آره... حمید شریفی هم انگاری همینطوری خودش بود و خودش زندگی کرد و آخر سر هم خودش مرد...