تامّلات و تحمّلات
تامّلات و تحمّلات

تامّلات و تحمّلات


امشب می خواهم گورم را گم کنم بروم بمیرم. در میانمار چه جنایتی می شود؟! چه جنایتی؟! مگر بچه های کوچک هم دین دارند که خفه می کنید می سوزانید می کشید می کشید می کشید...
متنفرم از همه ی سیاستمداران حرام زاده متنفرم...
نظرات 9 + ارسال نظر
رامک 1391/04/29 ساعت 11:51 http://letterbox.blogfa.com

متنفرم از این سیاست...

مهتاب 1391/04/29 ساعت 14:10

سلام
این روزها کلافه ام...
از نسلی که تمام ذوق روزانه اش شده است تمرکز برای پیام های هجو امیزش علیه اندیشمند دیروزمان

منظورم جریانیست که مدتیه علیه شریعتی داره به شکلی کاملا ضمنی میشوراند

کلافه ام از نسلی که عصرهایش و عمرش در خیابان هاست...

انقدر که خودم را تنها کنج درخت پیری بی شاخ .بی برگ میبام..

هنوز نتونستم برای این مسئله ام تحلیلی بسازم که ارامم کند ...
مثل همیشه سرتون رو درد اوردم شرمنده

شیرین خسروی 1391/04/29 ساعت 16:58

سلام
آقای فروتن عزیز!
چقدر ستایش می کنم آدم هایی که غم ها و دغدغه های بزرگ دارند.راست می گویید ظالمانه تر از کشتن بچه ها وجود ندارد ...جنایت در مورد بچه ها ابعاد دیگه ای هم داره مثلا آقایون
در آمارها نشان دادن که درصد ایدز درکودکان خیابانی تهران بسیار بالا و روبه افزایشه.این موضوع خیلی آزار دهنده است
دنیا تلخی های زیادی داره اما زیبایی های اون هم کم نیست
مثلا همین حس همدردی و انسانیتی که در آدم هایی مثل شما هست ...شاید نجات دهنده ی واقعی دنیا
همین انسانیت و وجدان بیداری باشه که در نهایت به همه ی این زشتی ها پایان بده
بعضی ها خیلی دوست دارن که دنیا رو سیاه تر و نا امن تر از اون چیزی که هست نشون بدن تا حضور خودشونو برسرنوشت دیگران توجیه کنن...ولی حداقل ما می دونیم که دنیا چقدر می توونه قشنگ باشه وقتی هنوز شعور و آگاهی در ما زنده است وما می توونیم تشخیص بدیم
درباره ش حرف بزنیم و عمل کنیم.

سلام و عرض ارادت
اما حرف این است که این متاثر شدن من (من نوعی) چه دستی می گیرد از رنجدیده ی بی یاور. من هم ناله می کنم و هیچ چیز بر نمی آید از دستانم. من هم دلی را شاد نمی کنم. من هم...
مولانا گفته هر کسی از ظن خود شد یار من... شما نیکید و نیک می بینید و رئوفید که با رافت به سطرهای من نگاه می کنید و مرا شامل این حرفها می دانید. بی شک من بی عملِ لاف زن فرق چندانی با آدمهای بی تفاوت به مساله ندارم...
دلم بیشتر از دست خودم می گیرد این مواقع...
دلتون شاد و قرص و سپید مثل همیشه ... لحظاتتون سرشار از انسانیت و شعر و شعور...

سلام
من هم همینطور
دلم گرفت از این پست
اما واقعا همینطوره.....
موفق باشید دوست عزیز

سلام
منم امروز چیزی دیدم و شعری خوندم که سخت حالم و به هم ریخته...
http://ermyghabr.blogfa.com/به این وبلاگ سر بزنید اگر یارای دیدنش را دارید.

ز یــــ 1391/05/01 ساعت 20:03

زی نمی‌داند در میانمار چه جنایتی می‌شود؟!
می‌سم! تو از مرگ یک باره‌ی کودکان در میان‌مار می‌گویی!
زی می‌تواند مرگ تدریجی کودکان را نشانت دهد...
کودکان و «زنان»
کودکان بی آموزش، بی لباس، بی بهداشت، بی هدف
کودکان بدون آینده
آینده‌ای موهوم
و زنان که همیشه دست مالی ادیان آمیخته با نادانی شده‌اند!
و زنان که همیشه در تیر رس ادیان آمیخته با قدرت بوده‌اند و هستند!

زی. حرف حرف چنایت است. از هر سمت و از هر سویی. فرقی نم یکند که دفعی باشد یا تدریجی.به جرم نداشتن دین باشد یا داشتن دین. سایه ی حاکمان به ظاهر دینی بالای سرش باشد یا حاکمان به ظاهرغیر ایدئولوژیک ... حرف از مرگ تدریجی کودکان کار یا یک دفعه ای کودکان میانمار نیست... که انها البته در زندگی عادیشان هم هیچ امکاناتی را در اختیارشان نگذاشتند ... یکی از دوستان می گفت می خواهند فلانی را در میانمار خراب کنند اینها را پخش کرده اند... قدیمی است.. گفتم از سیاست متنفرم که باید ب یاعتنا بود به مرگ انسانها چون فلانی ها می خواهند فلانی ها را خراب کنند... من حرفم تنفر از سیاستمداران است...

ز یــــ 1391/05/01 ساعت 20:05

«برونینگ براساس اظهارات سربازها و افسرهایی که هنوز زنده و در برابر دادگاه سخن گفته بودند، ثابت می‌کند که همه این سربازها و افسرها می‌توانستند از دستور تیرباران غیر نظامیان یهودی، تیرباران مردها، زن‌ها و بچه‌ها، تمرّد کنند بدون این که ترسی از مجازات‌های نضباطی داشته باشند. او مثال‌هایی می‌آورد، از جمله مثال‌هایی از همین گردان. اما وقتی دستور تیرباران آمد، تنها 12 نفر از حدود 500 سرباز جلو آمدند و اسلحه‌هاشان را تحویل دادند و وظایف دیگری به عهده گرفتند.
آن‌هایی- یعنی اکثریت، یعنی همه- که پا پیش نگذاشتند، نه نگفتند، آ‌ن‌هایی بودند که اطاعت کردند، کشتند، اوایل کمی با تردید، ولی به تدریج بدیهی‌تر، بی‌محاباتر، مکانیکی‌تر- شرح عملیاتی که آدم باید خود را وادار به خواندنش کند- باورنکردنی.» (صفحه‌ی 112. مثلاً برادرم. افق: 1388)

مثلا برادرم را باید بخوانم...
آره ما آدمائیم که همدیگه رو می کشیم... هر روز وحشی تر از دیروز ... با سیاست زنده و سیرماندن همه جای خودمان...

ز یــــ 1391/05/01 ساعت 20:06

«تفنگ بازی کردم تو هیچی بهم نگفتیـــ
نگفتیــ قراره روزی تفنگ بیاد سمتم!!»
(علی سورنا- حالا وقت خواب نیست)

نرگس ها... 1391/05/04 ساعت 18:16

طفلک بچه ها....
بیا بریم بچه های خیابانی رو بنشونیم به جاشون شیشه ی ماشین ها رو پاک کنیم/
کاش آدم می مرد و این اخبار رو نمی شنید....

هی امان از سیاست...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد