دیدم زیادی دم از انسانیت می زند. چیزی نگفتم. کمی زل زدم به چشمهاش. برگشتم پشت کامپیوتر. صفحه ی مدیریت وبلاگش را باز کردم. یادداشت جدید را زدم. عنوانش را نوشتم: دم زن. نوشتم: اگه راست می گی دروغ نگو. انتشار را زدم. صفحه را بستم. رفتم جلوی آینه. دیگر دم نمی زد.
واقعن توی چشمهای میسمــ زل زدی؟ همین طور که میگویی؟ آن وقت زیــ فکر میکند خودش است که دارد این روزها آیینه بازی در میآورد! عیبی ندارد خوب کردی که عنوان یادداشت جدیدش را نوشتی دم زن؛ این بخش منافات بدجوری صفر مانده بود حالا از صفری درآمد اما یک کیسهی یخ بگذار روی آیینه!!
خالی مانده بود چون ترس برملا شدن توی نوشتن زیاده... وگرنه همه ی کارهای آدمیزاد با هم منافات دارند... آینه ام کبود شده... مرسی زی که...
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
بیانت عالیه.هرموقع آپی خبرم کن.
به نام خدایی که در این نزدیکیست...1
سلام
[گل]
ودیگرهیچ!
یاعلی
سلام
امیدوارم خوب باشین
اینقدر سخت نگیرین آقای فروتن اون وقت هر روز سخت تر میشه
اما اگه سخت هم گرفتین اشکال نداره ما مطالب خواندنی و پر از احساس و شعور می خوونیم
من هم با یک غزل به روزم.اگه نظر یا پیشنهادی داشتین خو شحال میشم
سخت نگیرم و تشر نزنم معلوم نیست چه موجود خودپسندی خواهم شد... نیازه...
ممنون
زودم دم نزد!
جالب بود.
آره مرتیکه...
واقعن توی چشمهای میسمــ زل زدی؟ همین طور که میگویی؟ آن وقت زیــ فکر میکند خودش است که دارد این روزها آیینه بازی در میآورد!
عیبی ندارد خوب کردی که عنوان یادداشت جدیدش را نوشتی دم زن؛ این بخش منافات بدجوری صفر مانده بود حالا از صفری درآمد اما یک کیسهی یخ بگذار روی آیینه!!
خالی مانده بود چون ترس برملا شدن توی نوشتن زیاده... وگرنه همه ی کارهای آدمیزاد با هم منافات دارند...
آینه ام کبود شده...
مرسی زی که...