تامّلات و تحمّلات
تامّلات و تحمّلات

تامّلات و تحمّلات

عقل سرخ


سفر چرا کنم، چرا
سفر کنم؟
من که می توانم
سرگردان باشم
سالها حوالی خانه ام

خانه:دیوانگیم _ چرا
که بیرونِ خانه ام _
خانه ی پیدا در نور،
پیدا در نکِ نور ...
پرنده ای پیدا
که فرو می دهد به مهر _
سیبِ آدمی
جا به جا می شود دَمی _
و چشمهای او
که فراموشی میاورد.

بیژن الهی/ از دفتر "علف دیمی" 

وقتی همه خوابیم


وقتی کابوس می بینیم و بیدار می شویم می گوئیم:"خدا رو شکر که خواب بود". وقتی رویا می بینیم و بیدار می شویم می گوئیم:" کاش خواب نبود". وقتی روزهای بدو تلخی را سپری می کنیم می گوئیم:" کاش خواب بود  بیدار می شدم می دیدم تموم شده". وقتی در موقعیت و احوال خوشی هستیم می گوئیم:"دارم خواب می بینم!". یا:" یعنی واقعا خواب نمی بینم!"


از همان دفترچه های یادداشت قدیمی که تازه پیدایشان کردم... 

یاد گذشتگان


دنبال کاغذهایی دیگر می گشتم که یکهو چشمم افتاد به اینها. دفترچه یادداشتهایی از گذشته. پر از نوشته. نوشته هایی که جوان تر که بودم هر جا می شد دفتر را از کیفم در می آوردم و مرقومشان می کردم. گاهی ختم می شوند به عبارتی که هنوز جمله نشده و گاهی یکی دو صفحه کلمه ی تل انبار شده اند. تویشان همه چیز می بینم. از اتودهایی برای نوشتن شعر که لابد از تنبلی همان موقع نوشته نشده اند و دیگر هم نوشته نمی شوند، تا تاملات و تحملات زندگی آن روزهایم.
حالا شاید هر بار چیزی از آن روزها اینجا بنویسم.
از این رو که مرا علقه ای ست با قبرستان ها، با قبرستان ها که ختم زندگی اند شروع می کنم:

"مثل فلوبر از میان گورستان ها از آنهایی خوشم می آید که فرسوده و کهنه اند. شلوغ پلوغ اند. پر از آدم هایی که پراکنده و ردیف ردیف با شکل های مختلفی قافیه را باخته اند و سر از خاک در آوردند. گورستان هایی که از شدت عمر زیادشان در حال انهدام اند. پر از خار و علف. و گاوی که از مزرعه همسایه در رفته آنجا به آرامی در حال چراست... "

عکس: بم/ قبرستان روستای قصر. از این دست قبرها که یادگار قرون ماضی اند در قبرستان های روستاهای آنجا زیاد یافت می شود. هر کدام به شکلی متمایز از دیگری ست و انگاری اینطور طایفه و جنسیت و اسم و رسم طرف را با چیدمان متشخصی از دیگران سوا می کرند.

دم زن



دیدم زیادی دم از انسانیت می زند. چیزی نگفتم. کمی زل زدم به چشمهاش. برگشتم پشت کامپیوتر. صفحه ی مدیریت وبلاگش را باز کردم. یادداشت جدید را زدم. عنوانش را نوشتم: دم زن. نوشتم: اگه راست می گی دروغ نگو. انتشار را زدم. صفحه را بستم. رفتم جلوی آینه. دیگر دم نمی زد.

خواب آلود



آلوده به خاک و
آب آلودم
دیوار دیوانه ای

بدریخت

سرشکسته
گل گرفته دل
سنگ خورده
رنگ خورده
چنگ می خورم
تا چروک آجرم کشیده تر شود
نقش بازی می کنم
بالا بالشی
که خونِ پرنده نه
گل ریخته
بد ریخت دیوارِ دیوانه.