تامّلات و تحمّلات
تامّلات و تحمّلات

تامّلات و تحمّلات

سلوکِ محو


مثل ریش در آوردن اول نوجوانی به اندازه ی پدر، یا سر در آوردن از ساز و کار شهوت توی کودکی و وَر رفتن به خود، زمان برای بعضی ها آینده ی جسمی شان را پیش کشیده. برای بعضی ها هم مثل دیرتر از باقی همکلاسی ها درد عادت ماهیانه را کشیدن، یا ریش در نیاوردن در میانسالی زمان خودش را به تعویق اندخته. ولی حرف من این ها نیست. من از چیزی انتزاعی تر می خواهم بگویم. از روح.
رشد احساسات در بعضی ها بیشتر و زودتر از رشد جسمانی شان است و بعضی ها رفتاری عقلانی دارند که از آن سن بعید می داند آدم. و برعکس بعضی ها هم در پیری هنوز جوانه نزده احساساتشان و بعضی ها هم که احمق از دنیا می روند. ولی حرف من این ها نیست. من از چیزی انتزاعی تر می خواهم بگویم. از روح.
نشسته بودم توی اتاقی که پدربزرگ مادرم تویش زخم بستر گرفته بود و مرگ را می پائیدم که موهای پیرمرد را بهم می ریخت و دست می کشید روی صورت و دهانش که حرفش ناتمام بماند. می دیدمش که گاه از پشت سُند راه می افتاد و به رنگ زننده ای می ریخت توی کیسه و گاهی با مهرِ تو دستهای مادربزرگ می نشست روی پیشانی پیرمرد. توی همان هفت هشت سالگی بود که رفته بودم توی حیاط و منتظر نشسته بودم. فردایش که کنار تخت پیرمرد از صدای گریه اهالی خانه بیدار شدم تنها کسی که تعجب نکرد و گریه من بودم. دیده بودمش و فکر نمی کردم انقدر برای دیگران غریب باشد.
یا صدای خنده ی گل ها را وقتی بهشان آب می دادم می شنیدم. یا سوزش خراشی که روی دیوار افتاده بود را حس می کردم. حال می توانم بگویم که آن موقع ها برای جامدات هم چیزی شبیه روح با کلی حس متصور بودم که دور از چشم دیگران دست می کشیدم بهشان و نوازششان می کردم و گاهی از حالت و احساسشان قلقلکم می آمد و گاهی اشکم.
یک بار یکی گفته بود حس ششم. پرسیده بودم چیست. و وقتی با ذوق بچه گانه و تقلید از کلمات و جملاتی که لابد از بزرگترها حفظ کرده بود برایم شرحش داد تازه فهمیدم من حواسم را نشمرده بودم و اصلن نمی دانستم این هم از حواس است. و گرنه پیشتر ها بی آنکه بدانمش می دانستم که با من هست. مثل روزی که با تمام مرغهای مادربزرگ خداحافظی کردم و شب دزد همه را سر بریده برد و سرها را گذاشت روی دیوار که فردا ما آنها را ببینیم. مثل شبی که بی دلیل در را باز کردم و پایش نشستم که ناگهان مهمان دورِ ناخوانده ای سر و کله اش پیدا شد. یا در آینده ترش وقتی جوان بودم دیگر، ناخودآگاه خبر مرگ و خودکشی دوستی را دو سه روز قبل از اینکه خودش را بالا بکشد توی ذهن و دل و زبانم مزه مزه می کردم که اولش مزه ی سس تند فلفل می داد که توی خواب روی زبان آدم بریزند و بعدش مزه ی برف.
بدترین چیز آن بود که خودم بدون اینکه خودآگاهانه و عقلانی بدانم، می
دانستم که این چیزها را نه کسی باید ببیند و نه کسی بشنود و خودم همه شان را از چشم دیگران سانسور می کردم و توی باقی کودکی هایی که می کردم این چیزها را پنهان می کردم. و این حالات کمی بیگانگی و کمی درون گرایی را از همان موقع و بی اختیار در سرم گذاشته بود و دلم. که توی مدرسه راهنمایی وقتی زنگ تفریح خورده بود و من حواسم نبود و کمی ضعیفتر داشتم به درد شیشه که ترک خورده بود فکر و نگاه می کردم بچه ها  مسخره م می کردند که داری ادای آدم بزرگها را در می آوری و به دور دستها نگاه می کنی. و همینطور توی دبیرستان فکر می کردند عاشقم وقتی برای جاهای خالی کتابم که دلشان می خواست مثل دیگر جاهای کتاب خوانده شوند و سفید نباشند شعر می نوشتم. و همینطور توی دانشگاه که سراغ تنها ترین نیمکتها می رفتم که تنهایی شان را پر کنم.
ولی
هر روز که می گذرد همه چیز رنگ می بازد. این ظرافت ها و حس ها در قاطی شدنم با انواع آدمها توی اجتماع رنگ و بویشان را از دست داده اند و جز گاه گاهی که به ندرت سراغم می آیند دل از من بریده اند. تقصیر خودم است که جای پیاده گز کردن و پا گذاشتن روی همه ی موزائیک های پیاده رو به خاطر اینکه موزائیکی نارحت نشود از اینکه او را جدی نگرفتم، سالهاست حتی کوتاهترین راه ها را ترجیح می دهم با ماشین بروم یا وقتی پیاده می روم ویترین ها یا موزیک آزاردهنده ی ماشین ها بیشتر توجهم را جلب می کند تا موزائیک های بیچاره. تقصیر خودم است که جای گوش سپردن به درد دل یک یاکریم و پریدن توی حرفش برای اظهار دوستی هندزفری به گوش موسیقیِ نمی دانم کی و کجایی را گوش می کنم. تقصیر خودم است که خودم را گم کردم و حواسم نبود دلم برای خودم بسوزد و تنگ شود. حالا آنقدر بی خودم که می ترسم از خودم. غریبه ای شده ام که لباسهایم را می پوشد و بادوستانم بیرون می رود و حرف می زند و سیگار می کشد. حالا دیگر دارم من حقیقی ام را از دست می دهم. برای بعضی ها زمان زودتر به کار می افتد و برای بعضی ها دیرتر. زمان برای من دارد از کار می افتد. گم شده. نمی دانم. بگذریم
.


در توضیح نام این موضوع:

بُرهات: جمع برهه به معنای پاره هایی از وقت.


نظرات 13 + ارسال نظر
سعید ایلخانی زاده 1391/05/12 ساعت 16:16

وای می سم منو بردی به سالهای اظطرار...سالهای حرف زدن با خودم..سالهای پیاده روی ها و شوت کردن هایی که گاه مضحکه ی بچه ها می شدم که یه آهن کوچولویی که از زمین بیرون زده بود رو کشیدم زیرش، پام شوت شد رفت دور دورایی که فردا صبح برگشت که باهاش برم مدرسه.سالهایی که فکر می کردم خدا باهام حرف می زنه و هر کاری میخواستم بکنم تمرکز می کردم که الهامش بهم برسه.. مثلا معلم که می رفت توی دفتر نمره دنبال اسم میگشت که صدا کنه برا امتحان شفاهی، می رفتم توی چشمای معلم و می دیدم که توی دفتر نمره روی اسم من زوم کرده: ایل خانی! اما صدام نمی زد و حفظ می کرد انگار و بعد از اینکه اسم یکی دو تا دیگه رو می گفت اسم منم صدا می زد.
دوران خود خوری و توهمات درب و داغونی بود که هم قشنگ بود هم ترسناک. قشنگ از این بابت که می رفتم توی جان اشیا، شکل هندسی شون و تشخیص می دادم که خوش اخلاقند یا بد اخلاق. و ترسناک از بابت شب بیست و یکم. کوچه های با دیوارهای بلند که فک میکردم کسی از اون بالا منو می بینه و من نمی تونم ببینمش. توی همون روزها مادربزرگ بابام مرد و من دیدم که جون می کند و بال بال می زد و یاسین و الرحمن میخوندن براش. همون سالها توی خونه قدیمی مادربزرگ مامانم که بهش می گفتیم ننه آقا، می خوابیدم که تنها نباشه و تا صبح بیدار بیدار خواب بودم که نکنه بمیره و من صبح بلند شم بترسم. وقتی بی حرکت میخوابید خیلی ترسناک می شد. به خاطر همین همیشه خُر خُرش بهم قوت قلب میداد تا اینکه یه شب دکترا قطع امید کردن و گفتن ببریدش خونش که اونجا آروم بگیره. تو بغل داییم انقد بیتاب شد که آروم مرد.
چی دارم میگم اینجا؟؟ به خودت تبریک بگو که اینقدر ریختیم به هم...

وای سعید
تو خودت یه پست اینجا گذاشتی...
خوشحالم کردی خوندی... این پست از اون پستا بود که حس می کردم هیچکی حوصله ش نکشه که بخونه... از اینکه حوصله کردی و خوندی و برام یه پست گذاشتی که قشنگ بفهمم که حست چیه ممنون...
به هم ریخته تم داداش...

sanjab 1391/05/12 ساعت 19:48 http://sanjab222.blogfa.com

نمیدانم از روح بود حس ششم بود...تنهایی بود مرگ بود...هرچه بود روانی قلم پیدا بود...

هر چه هست...
خوشحالم که خوندید... ممنونم

می سم 1391/05/12 ساعت 23:00

نمی دانم ..همینطوری:
سرخوشی آن چیزی نیست که با میل مطابقت دارد و آن را ارضا می‌کند. سرخوشی آن چیزی است که میل را مات و مبهوت نموده، از آن عبور کرده، آن را برهم زده و به انحراف می‌کشاند( رولان بارت )

رضوان 1391/05/13 ساعت 14:36

یکی از بهترین و ملموس ترینه نوشته هات

ممنون...

رضوان 1391/05/13 ساعت 14:42

و اینکه باز شخم زدم و از کلمات بی پروات استفاده کردم..

و اینکه خوشحالم که به دردی می خورد این نوشته ها...

ز یــــ 1391/05/14 ساعت 02:02

زی سلوک محو را از بند ششم - خط بیست و نهم خواند؛ یعنی درست از همان جایی که هنوز آن خط‌های بالا را اضافه نکرده بودی و انتشار را زده بودی و از همه مهم‌تر معنی برهات را ننوشته بودی هنوز و زی رو هل دادی تا توی لغت نامه نگاه کنه که برهات یعنی همون که الان دیگه نوشتی!

آن روز صبح بیچاره شدم از دست حواس پرتی ام. به خیال اینکه کل نوشته را کپی کردم آمدم و تا پیست کردم دیدم یک سوم نوشته مانده و باقی پریده... سر درد گرفتم. دوباره نوشتم و دوباره همه اش پرید. داشتم دیوانه می شدم. اما گفتم هر طور شده باید بنویسمش دوباره و دوباره... اون لحظه ای که بدون اینکه حواسم باشد انتشار را زدم فکر می کردم پست کامل است... بگذریم...

ز یــــ 1391/05/14 ساعت 02:04

وقتی زی مجبور شد در جایی از زندگی به خاطر قاطی شدن با آدم‌ها قوانین آنها را هم بپذیرد همین شد که می‌سم دارد می‌گوید!
هر چقدر هم می‌گذرد دلایل برای رنگ باختن این ظرافت‌ها و حس‌ها که می‌گویی بیشتر می‌شود و محکم‌تر! زی حقیقی با دلایل منطبق با عرف و زمان، بیشتر فاصله می‌گیرد و دور می‌شود.
اما زی حس می‌کند زی حقیقی برمی‌گردد درست همان جا که باید برگردد می‌ایستد روبه رو و نگاه می‌کند اما امیدوارست زی که آن وقت بتواند بشناسدش!!

و معمولن آدمها با اینکه می شناسندش سرشان را می چرخانند تا به روزمرگی و بدبختیشان فکر کنند...
حیف ...

ز یــــ 1391/05/14 ساعت 02:05

این یاکریم چطور آمد وسط این یادداشت نشست؟
اصلن از کجا آمد؟
یک یاکریم مجازیـــ

کفتر چاهی بهتر نبود می‌سمـــ؟؟!

خودش بود و اومد.. جاش خوبه و یا هیچ پرنده ی دیگه ای عوض نمیشه...

ز یــــ 1391/05/14 ساعت 02:06

آن دزد مرغ‌های مادربزرگ عجب شخصیتی عجیبی داشته!
چطور سر همه‌ی مرغ‌هارو بریده؟ بدونــ سر و صدا؟!
مرغ‌های کشته شده رو می‌خواسته چی کار کنه می‌سم؟
سر در نمیاره زی... کلافه شدهـــ----

نه من و نه مادربزرگ و پدربزرگ و نه خاله و نه دایی... هیچکدام هیچوقت نفهمیدم که چرا سر مرغ ها را برایمان گذاشته بود روی دیوار که ببینیم...

شیرین خسروی 1391/05/16 ساعت 02:47

سلام

آقای فروتن عزیز!
شما را تحسین میکنم
یعنی همین روح بی قرار را دوست دارم.یعنی اینکه خیلی
شاعری و مهم تر اینکه به خودت دروغ نمیگی.سعی نمی کنی خودت را طور دیگری نشان بدهی.
آن آدمی که این چیزها را می نویسد می ستایم...

سلام خانم خسروی عزیز
ممنون
این روح بیقرار حالا قرار گرفته در لجن روزمرگی نه روز مره گی...
و اینکه آدم هر چه هست باید خودش باشد از اصول من است...
ممنونم از امید دادنتون... واقعا ممنونم...

ز یــــــ 1391/05/16 ساعت 16:36

دیدی می‌سم! اصلن حواسم به «یاکریم‌ها می‌دانند» نبود..

یاکریم ها از اول کودکی تا همینجا پرنده های همیشه حاضر زندگی من بودند...

مهتاب 1391/05/18 ساعت 19:28

سلام نوشتتون خیلی به دل نشست

از این که میگین این حس ها رو گمش کردین درک میکنم

تو زندگی بدتر از این نمیشه

ولی همین مکثها هم پلی است برای اوج گرفتن

انشاا...

می گردم همه جا دنبالشون... هر چی باشه این حسا گردنم حق دارن...

نرگس ها... 1391/05/28 ساعت 10:28

کلماتت روح دارند ادا نیست
و هر کدام به شهری باز می شوند و دنیایی و حرفهایی از جنسی دیگر آنچه که درونمان بوده و توانمان نبوده برای گفتنش شاید...

خوشحالم که تونستم بی ادا حرف بزنم... ممنون

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد