تامّلات و تحمّلات
تامّلات و تحمّلات

تامّلات و تحمّلات

پلک خواهم بست


داشتم فکر میکردم افسردگی در من اتفاق تازه ای نیست. بهترش را بگویم این است که اصلا اتفاقی نیست. همیشگی ست. حالا یک عده از دور و بری ها می گویند کرم افسردگی دارم و از این احساسات به صورت مازوخیستی لذت می برم و عده ای هم می گویند خیلی همه چیز را بزرگ می کنم و عده ای هم مسخره می کنند. برایم فرقی نمی کند که چه عده ای چه چیزی می گویند. اینقدر می دانم که در من اتفاق تازه ای نیفتاده. گهگاه به قول این روانشناس ها دچار شیدایی افسردگی می شوم و گهگاه هم در قعر دوزخ اش عذاب می کشم. اما آنچه به این حال و روز می راندم نه مازوخیست بودنم است و نه مسائلی که کوچکند و زیادی بزرگشان کردم در ذهنم و نه چیزهای مسخره ای هستند. اینقدر هستند که حتی منی که در جار زدن این چیزها ید طولایی دارم حتی از بیان گوشه ایش عاجزم.

خیلی وقت است که اینجور وقتها دست به کارهای خنده دار و حرفها و رفتارهای خنده دار می زنم تا دیگری را از باب افسردگی ام آزار ندهم. خودم هم خوشحالم که کمتر کس دیگری با دیدن روی نشسته ام از غم و این چیزها اذیت می شود. ولی خوب گاه هایی هست که آدم کاری از دستش بر نمی آید می نشیند توی خانه و  توی تمام قرار و مدارهایش بدقولی میکند و دراز میکشد و می خوابد و حتی این امید را هم ندارد که در خاک فرو برود کم کم. فقط دراز می کشد و هیچ و هیچ و هیچ.

توی همین احوال چند روز است که جلوی آینه که می روم فقط یک چیز توجهم را جلب میکند. پلک سمت چپم. که کمی ورم کرده و ملتهب شده و  چشم خمارم را کمی بسته تر نشان می دهد. گاهی درد دارد و خارش. یکی از دوستان می گفت گل مژه است و دیگریشان می گفت که شاید پشه ای چیزی گزیده باشدش. اما فکر نمی کنم هیچکدام از این ها باشد. این همان پلکی ست که خیلی می پرید. خیلی وقتها  می پرید و من فکر می کردم که باید انتظار مهمانی یا کسی و چیزی را داشته باشم. قدیمی ها می گفتند نشانه ی این چیزهاست. معمولا هم راست می گفتند. حالا اما ورم کرده که دیگر نپرد. که دیگر انتظار هیچ چیز و هیچ کسی را نداشته باشم. انتظار هیچ چیز روی پلکم ورم کرده.

نظرات 11 + ارسال نظر
ح.س 1390/04/09 ساعت 11:53

فکر کنم تابستون-شاید تابستون امسال-همینطوریه...رخوتش زیاده...البته اگه خیلی اوقات همینطوری هستین که دیگه چی بگم

توی حس هنری زدن:نه همون گزیدگیه احتمالا چون پلک سمت راست مام یه روز صبح شد این هوا!

اینم یادم رفت بگم که عده ای هم معتقدن واسه فصله ولی من اعتقادی ندارم بهش...

دیگه هر چی زده بادش داره می خوابه.. .

ح.س 1390/04/09 ساعت 13:45

با چند خط افسانه به روز شدیم...

تلخ 1390/04/09 ساعت 14:46 http://nostalgical.blogfa.com/

به نظرم خودتو به یه چشم پزشک نشون بده...من دوستم اینجور بود، چند روز بعدش مُرد!...

خدا رفتگان شما رو هم بیامرزه...

همچنان یدتان طولاست در جار زدن این نوشته ها..

بند دوم رو موافقم شدید!..

آره.. پلک منم یه زمان خیلی میپرید اما جدیدا...
ورمش میخوابه انشالله

یدالله فوق ایدیهم...

دلم ژر است ژر از حرفهای ناگفته
قلم کجاست که دستان من ورم کردند...

عاطفه حیدری 1390/04/09 ساعت 17:55

پلک منم میپره!یعنی قراره ورم کنه و به قول حسنی بشه این هوااا؟

چقدر با این چندتا کلمه حال کردم:
حتی این امید را هم ندارد که در خاک فرو برود کم کم...

خیلی کلیشه ست اما:این نیز بگذرد...

شعر گروس است...
آنقدر خسته ام که دراز می کشم
و کم کم در خاک فرو می روم...

ققنوس 1390/04/10 ساعت 00:10

پلک
خواهی گشود
اگر دنیا دنیاست..

می خوام نباشه...

بااحترام

بخون اما جدی نگیر

ــــــــ
چشمم خشک شد بسکه خیره ماند به در کامنت خانه.. سری بزنید! نقدی بفرمایید!..

سلام
منتظرم با نقد های سازندتون...

یادته؟
ای مگس نشسته بر ابروی شکسته ام
تو مرا خوب شناختی..
این مدل همونه. یه چیزایی شبیه مگسه که این کارارو با چشم می کنه...
شایدم اینقدر انتظار ت کشیدی که پلکت ورپریده.

پلک من بیا منو یاری بکن...

عاطفه حیدری 1390/04/11 ساعت 20:18

اوهوم!شعر گروسه..

زی 1391/03/01 ساعت 21:17

از قول دوستی: درد‌هایی دارم از جنس سکوت از جنس نگاه
و اما حسرت‌ها زیر پای دردهایم سبز شده‌اند

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد