تامّلات و تحمّلات
تامّلات و تحمّلات

تامّلات و تحمّلات

ک ل م ه


به مقدار زیادی کلمه نیاز دارم. کلمه برای حرف. کلمه برای رفتن. کلمه برای دوست داشتن. کلمه برای نفرت. کلمه برای تحلیل. کلمه برای تاخیر. کلمه برای تفاوت. کلمه برای تجاوز. کلمه برای نفوذ. کلمه برای تمام کردن. کلمه برای خندیدن. کلمه برای گریستن. کلمه برای خریدن. کلمه برای درد گرفتن. کلمه برای سکوت.

له شدن هم سرنوشت تلخ ته سیگارهاست


دنیا با من سر بازی دارد یا من با دنیا فرق چندانی نمی کند. فقط همین می ماند که گاهی نصفه شبی آتشم می زند و تا صبح دود می شوم. این روزها دنیا را برعکس میگذارم توی پاکت سیگارم  که حواسم به تنها سیگار سر و ته این بسته باشد که هیچوقت خودم نکشمش و تمام نشود. شاید توی تعارف به کسی دستی آن را بردارد و دودش  کند.

...


باران می آید از ابرهای سیاه سر. باران خون. عاشقان بی چتر و کلاه سرشکسته و سربلند در این هنگامه ایستادند...

مرثیه برای درختی که به پهلو افتاده


مدام تلخ است. مدام تلخ.
هنوز به خانه نرسیده ام خبر دار می شوم که غلامرضا بروسان و الهام اسلامی همسرش و دختر کوچکشان در یک تصادف به آسمان ها رفتند. فکر می کنم چه شب با شکوهی که هیچ دری از درهای آسمان بسته نیست... فکر میکنم دنیا چقدر بی وفاست. چقدر از میان  کلمات و خیال بروسان گذشته بودیم شبها تا صبح بگوئیم "دوستت دارم چون صدای اذان در سپیده دم..."
روحشون شاد

خانه


توی " آینه ی جان " دکتر آرش نراقی که چند مقاله در مورد زندگی و شعر و منش مولاناست، می خواندم که غریب بوده و مولف برای اینکه مفهوم غربت را برساند اول مفهوم خانه را شرح داده بود. خلاصه این بود که خانه جایی ست که آرامش آنجاست و آرامش جایی ست که آدم از نگاه های نا امن از حرفهای نا امن از قضاوت های دیگران در مورد خودش و خیلی چیزهای دیگر از این دست در امان است. جایی ست که آدم دیگر از ترس قضاوت دیگران نقاب بر چهره نمیزند. و آرایه و پیرایه و بزک ندارد. صاف و ساده است چون در امان است؛ چون امنیت دارد. آدم مثلا توی خانه اش به جای یک مشت لباس که لابد باید مارک باشد تمیز باشد اتو کشیده باشد زیبا باشد بیژامه تن می کند و راحت ولو می شود چون هراس چشم نا امن غریبه ای نیست که او را مورد تمسخر و هزل و هجو و قضاوت هایش قرار دهد. خانه جایی ست که آدم روحش رها از هر آرایش و  مارک و ظاهرسازی دیگری به صاف و سادگی و راحتی یک بیژامه احساس آرامش و امنیت می کند.

...اندک جایی برای زیستن برای مردن و گریز از شهر...


یک بغل کافه و هزار قهوه بی قراری.

... آی دوست آی دوست،‌ چهره ی آشنایت پیدا نیست


دست های سرماخورده ی پائیز،‌ ترس آلوده شدن به یک بیماری مبهم...

وقتی...

وقتی دارم اینها را می نویسم از بیمارستان کامکار بدم می آید. وقتی دارم اینها را می نویسم از بخش عفونی بدم می آید. وقتی دارم اینها را می نویسم از سرفه بدم می آید. مریضهایی که انگار کلاس اول بیماری اند همگی لباس فرم یکدست دارند توی کلاس های یک نفره دو نفره سه نفره ی خودشان قرص و سرم مشق می کنند. مریضهایی که تنهایی اگر توی کلاس باشند گریه میکنند و همراه می خواهند. وقتی دارم این ها را می نویسم از مشق و فرم مریض ها بدم می آید. وقتی دارم این ها را می نویسم از تختهای دو نفره بدم می آید. وقتی دارم این ها را می نویسم از تختهای یک نفره بدم می آید. وقتی دارم اینها را می نویسم از باران، از خیس شدن در کوچه های آب گرفته بدم می آید. وقتی دارم اینها را می نویسم از تولد، از مرگ بدم می آید. وقتی دارم اینها را می نویسم از خودم بدم می آید. من کجای زمان گیر کرده ام؟ من کجای زمانم؟ کجای زمانم؟‌کجای زمان؟‌ کجا؟‌ وقتی دارم اینها را می نویسم زمان کجاست؟‌وقتی دارم اینها را می نویسم چه وقتی ست؟

فیلسوف کوچک من





تو از تصورات زیبای من هم شیرین تری...




هه... زهی خیال باطل. فکر بیخود و با خودت هم مال خودت. یک گوشه هم می شود دنیا را تمام کرد. تمام. بنشین و بخوان و نگاه کن و تمام. تمام می شود. تمام.

خبر داری؟


زهراسادات رو به روم نشسته میگه: خبر داری؟ میگم: نه. میگه: این بالشه خبر داره؟ میگم نه. میگه: مامان جون خبر داره؟ میگم نه. میگه: مامانی خبر داره؟ میگم نه. میگه: باباجون خبر داره؟ می گم نه. میگه: کمد* خبر داره؟ می گم نه. میگه و میگه و میگه و من میگم نه. نه. نه... یه دفعه خواهرم خسته میشه از این همه سؤال و میگه: این همه پرسیدی همه خبر دارن یا نه از چی؟ زهرا سادات میگه: از خودشون.
من ساکت نشستم زهرا سادات بلند شده داره میره و هی به شیوه ی شعرهای کودکانه می خونه: خبر داری... خبر داری... و من همینطور توی ذهنم می چرخه که نه نه نه...


فیلسوف کوچک من...


* به زبان زهراسادات "تمد". قبلنا گفتم که به " ک " میگه " ت " و به " گ "  میگه " د " و همینجوری نمک می ریزه... 

لحظه ها


بیایید با هم گوش کنیم:

لحظه ها ـ‌ـ حامد نیک پی


کاش یه ام پی تری پپلیر داشتم می بردم با خودم... به جای من وقتی نیستم گوش کنید

تو که چشمات خیلی قشنگه...


دختره با دستاش بابا بزرگشو دید. با دستاش ملافه های سفید بیمارستانو دید. یه جا نشست دور از چشم همه. هی داشت ملافه ها رو می خوند. دختره با دستاش دنیا رو می خوند. من هیچی نمی دیدم. همه جا تاریک بود.

خشک شدیم


 سرفه ی ملحفه، پائیز بیمارستان، عفونت گل
گل عفونت، بیمارستان پائیز، ملحفه ی سرفه



رجوع شود به دو سه پست قبل. حال و روزم توی گلوی یاسمین لوی گیر کرده. یک چیز که لوی نخوانده. نتوانسته بخواندم... تنها صداست که می ماند و من خفه خونم... رجوع شوم.

داریم می سوزیم...


این نفسای سوخته رو فقط باید پک زد. بوی تاریکی میاد. بابا یه گوشه درد قلبشو میگیره تو دستش که ما نفهمیم مامان یه گوشه. آبجی یه گوشه زری و گرفته تو بغلش که فقط اونه که توی آسمون تاریک خونه ش سو سو می زنه.  آبجی یه گوشه دردشو به هیچکی نمیگه. آبجی یه گوشه گریه میکنه. نفسام دارن می سوزن... نفسای من...

خفه شدم لب جوب...


توی یکی از همین حرفاشون جا موندم. نمی تونستم نفس بکشم. گفتم بذارید یه کم گریه کنم و رفته بودم. دویده بودم تا لب جوب. فکر کرده بودم وقتی تو آب روون صورتمو ببینم اشکم  درمیاد و خفه نمیشم. دویده بودم برگشته بودم. پریشون تر از وقتی دویده بودم رفته بودم. منو تو یکی از همون شیارا جا گذاشته بودن. خاکا رو صورتم نشسته بود. می خواستم گریه کنم. نه که گریه. می خواستم صورتمو از خاکا پاک کنم. گفته بودم وایسید میام. دویده بودم رفته بودم لب جوب و تا نگاه کرده بودم تو آب روون. یک قبر وایساده بود. بغضم بیشتر شده بود. می خواستم گریه کنم. نه که خاک رو قبره رو پاک کنم که گریه کنم. که دلم واشه. آخه میگن قبرستون دل آدمو باز می کنه. ولی باز نشد مثل قبری که التماس کرده بودم و باز نشده بود. من جا مونده بودم توی یکی از همین حرفا. یه قبر تو آب روون وایساده بود. خندیده بودم که قبری که بالاش وایسادی می خوای گریه کنی توش مرده نیست. دویده بودم دوباره سمت قبرستون. منو جا گذاشته بودن.

اشک من بر گونه ی تو...


شک ندارم؛ اشک ندارم. شک ندارم تو جای من اشک ریختی.


خسته وخفه. شاید به این خاطر همراه می شوم با صداای yasmin levy. صدای ناله و فریاد تا گلو آمده .

یکی از آهنگهایش را گوش کنیم با هم:

Alegria

عاشق کی بود او که بار ملامت نکشد...


...شغاف پرده ی درونی ست از پرده های دل و دل از پنج پرده است: اوّل صدر است مستقر عهد اسلام. دوم قلب است محل نور ایمان. سوم فؤاد است موضع نظر حق. چهارم سرّ است مستودع1 گنج اخلاص. پنجم شغاف است محطّ رحل عشق2. زلیخا را عشق یوسف به شغاف رسیده بود....


 کشف الاسرار و عدة الابرار _ تفسیر عارفانه ی قرآن منصوب به خواجه عبدالله انصاری
سوره ی یوسف


1. محل به ودیعه نهادن

2. محل فرود کاروان عشق