تامّلات و تحمّلات
تامّلات و تحمّلات

تامّلات و تحمّلات

هی فلانی...


گوشم پر از مضراب ذوالفنون است. آن هم آخرین آلبومش که "سیم آخر" است. اگرچه به سیم آخر نزده ذوالفنون، ولی به ضربِ دلم مخاطبِ مضرابِ ذوالفنون بوده ام همیشه. نوازنده ای که سه تار را خوب می فهمید. ادا هم در نیاورد روی سه تارش.
آن شبی که اس ام اسم آمد که ذوالفنون رفت، شبی بود. بدجور مریض شدم. خودم را بستم به سیگار و قهوه و سه تار. نه فقط به خاطر ربطی که داشت پیش می آمد برای دیدن ذوالفنون، آن هم در مجلسی خصوصی، که حرفش را هم اتفاقا دیروزِ همان روز زده بود یکی از دوستان نزدیک به ذوالفنون؛ بیشتر خاطرم آزرده شد که دیگر ناخن به جگر هم بزنم مضراب ذوالفنون رفته در پرده ی خاک.
هنرمند اگر هنرمند باشد تکه های روحش میان آثارش سراسیمه منتظر روحی هستند که ببیندشان. من نمی دانم این نسبت روح آدم با آثار یک هنرمند نَسَبی ست یا سببی یا چه جوری. فقط می دانم آنها چیزهایی در آدم جا می گذارند که وقتی می شنوی فلانی رفت میان شُک و اندوه، بی چاره ای از سراغِ اثری از همان رفته ی بی خبر رفتن.
این اتفاق این اواخر چندین بار برایم افتاده. اولش تعجب همراهم می شد که فلانی مرد که مرد تو چکار به خودش داشتی، چرا اینطور بی خودی به هم ریختی؟! ولی بعدها فهمیدم که اگر سالینجر مرد و آن شب حیران بودم، اگر قیصر مرد و من اندوهگین، اگر مشکاتیان مرد و آن شب" تمام غم های عالم را خبر کردم"، اگر و اگر و اگر... همه ی این ها چیزهایی در من به جا گذاشته اند که نمی توانم از آنها بگذرم و می مانند.
حمید شریفی هم که رفت همین اتفاق شُک و اندوه سراغم آمد. بی اینکه رفیقی تنگاتنگ بوده باشم با او.
از همه ی اینها بگذریم داشتم فکر می کردم به روز مرگ بیژن الهی. 9.9.1389. من آنوقتها با الهی هنوز محشور نشده بودم. و اصلا درگیر او نبودم. آن شب تولدم جدای غمی که معمولا توی شبهای تولد می آید سراغ آدم، عجیب خفه بودم. آنقدر که دلم می خواست خودم را بکشم. این را فقط خودم می دانم و بعضی از دوستانی که آن شب یادم کردند و احتمالن یادشان باشد. گاهی یک هنرمند آنقدر روحش بزرگ است که علاوه بر همنشینان گذشته ی هنرش، کسانی که در آینده هم به هنرش روی می آورند را متاثر می کند از نبودنش. و من دقیقا همین حس را دارم حالا نسبت به آن شب. شاید شبیه خیالبافی های رمانتیک نچسب به نظرتان بیاید ولی من خیلی به این قضیه فکر کردم و مهم نیست که کسی چه فکر می کند.
گوشم پر از مضراب ذوالفنون است. سیم آخر یک هنرمند سیم اتصالی کرده ی خانه ی ارواح است.

عشقهای زرد


به نظرم یک روز به سرم خواهد زد
بردارم یک کتابفروشی بکشم
با نمای صورتی و زرد در غروب
مثلِ نوری در دلِ تاریکی.

                                   وَن گُگ _ ترجمه ی بیژن الهی

از ایزوله گی


به کتابهای بغل دستم توی کتابخانه نگاه می کنم. فرصتی برای دیدن تنهایی. تنهایی نویسندگان هنگام فکر کردن به جملاتشان. تنهایی شان هنگام نگارش. تنهایی شان هنگام چاپ و هنگام امضا دادن و چاپ ها بعدی و ترجمه و ...
تنهایی مسری که کتابها را تنها کرده. و خواننده را تنها می کند. هر کسی به همان طرز که تنها بوده با افکار و عقاید و امیال و احساساتش همانطور عطسه می کند، سرفه می کند توی کتابش. و این ویروس تنهاییش عجیب مسری ست. کتابها ناقل اند. ناقل تنهایی. هر نویسنده ویروس مخصوص به خودش را دارد. اینطور دیگر ایزوله بودن جهان من و مای خواننده رنگ و بویش را از دست می دهد. چون تنهایی خودمان را پیدا نکردیم تنهایی دیگری را کلمه به کلمه تزریق کردیم.
فقط یک راه می ماند آن هم اینکه هر ویروسی واکسن باشد. هی چند روز تنهایمان کند به شکل خودش و تمام شود. تا برسیم به ویروس خودمان و بیاریمش روی کاغذ. به او فکر کنیم. کلمه بدهیم.
جا بدهیم بزرگش کنیم و منتشرش کنیم. ویروسی که امضای خود آدم پای آن باشد.

ربط خودکشی به مرگ تا تو

نگذاشت رمانش گل کند. گذاشت جام ملتها تمام شود.نقطه گذاشت. نقطه شد. حالا لابد جای هدایت و همینگوی با "ه" دو چشم را تنگ می کند. نه عینک اشرافی هدایت و نه ولخرجی همینگوی را داشت. از دار دنیا یک قلم داشت که از همان رفت بالا. از عسلویه تا رشت رفت. قرص برنج خورد. سیر شده بود.


حمید شریفی  مصطفی مهریزی
همه چیز بی نظیر بود... مهدی موسوی نژاد
حمید ما رو دزدیدن دارن باهاش پز می دن... حامد جلالی
حمید سعید اکبرزاده
پایان رضا کوشالشاهی
تنها شدن ما از حمید شریفی  علی اصغر عزتی پاک
و...

تو بگو کابوس من عرق می ریزم


آخرین پیامد رویا واقعیت است. 

شکوه ناپایدار ساعت بی قرار *


یعنی ثانیه ای هم نداری که بی اضطراب بگذرد. اگر دور شوی از اضطراب و به همه چیزش مشرف شوی می فهمی که ثانیه ای هم نیست که بی آن بگذرد. نه تنها دغدغه ی نداشته ها که دغدغه ی داشته ها هم اضطراب است. نه تنها دوری که نزدیکی هم اضطراب است. نه تنها روبرو شدن با واقعیت که روبرو نشدن با واقعیت هم. نه تنها تنهایی که جمع. نه تنها گرسنگی که سیری. نه تنها دقایقی مضطرب که ثانیه ای بی اضطراب هم اضطراب است. نه تنها متنی پر از واژه ی اضطراب که متنی بی واژه ی اضطراب هم. نه تنها بکت که قرآن. نه تنها آناتما که سندی. نه تنها همه چیز که هیچ.



* سطری از چهارشنبه خاکستر تی اس الیوت با ترجمه ی بیژن الهی

چه بگویم؟


به تصویر درختی
      که در حوض
                     زیر یخ زندانی ست،
چه بگویم؟
من تنها سقف مطمئنم را

                                   پنداشته بودم خورشید است

که چتر سرگیجه ام را
_همچنان که فرو نشستن فواره ها
                                              از ارتفاع گیج پیشانی ام می کاهد_
                                                                  در حریق باز می کند؛
اما بر خورشید هم

                         برف نشست
چه بگویم به آوای دور شدن کشتی ها
که کالاشان جز آب نیست
_آبی که می خواست باران باشد_
و بادبانهاشان را
خدای تمام خداحافظی ها
با کبوتران از شانه ی خود رم داده...

(اپیزود [1]  از شعر بلند " آزادی و تو" بیژن الهی)

چه بگویم به بیژن الهی که در این حالی که من نسبت به شعر امروز از هر جهت دارم از راه می رسد و در دلم ذکر شعر می گوید...

کتاب فرشتگان


اول بگذارید این را بگویم که نیمه شبی توی فلکه مفتح تنها و ساکت نشسته بودم و کتاب می خواندم که چهار پنج نفری که حتی میشد از دور تشخیص داد که آخرین کتابی که دستشان گرفتند کتاب فارسی پنجم ابتدایی بوده آمدند و صاف کنار من نشستند و بی مقدمه شروع کردند به پرسیدن و مسخره بازی معمول شان.همزمانی سئوالی که پرسیدند با خواندن قسمتی از کتاب برای من اتفاق افتاد که از سوالشان نه تنها خم به چهره نیاوردم بلکه کلی هم از جالب بودن این همزمانی لبخند زدم که بماند ... پرسیدند کتاب فرشتگان؟ یعنی فرشته ها نوشته اند؟ و من داشتم "خواب فرشتگان" را می خواندم که هم می شود خوابی که در آن فرشته ها هستند باشد و هم خوابی که فرشتگان می بینند. و کتاب فرشتگان بورخس پیش از ورود به دنیایش همین ایهام را دارد.گفتم آره: یک فرشته به نیابت از باقی فرشته ها نوشته...
بورخس را کم می شناسم. یعنی از آن دست آدمهاست که هر چه بیشتر می خوانی و می گردی که بشناسی ش بیشتر می فهمی که چقدر ناشناس مانده برای تو.
در طول سالیان زیادی در ضمن همه ی کارهایی که بورخس را مشغول به خود کرده اند تحقیق و کنجکاوی او درباره ی فرشتگان او را به جمع آوری مطالب گوناگونی درباره ی فرشته ها واداشته. مطالبی که بخشی از آن ابتدا در ذیل کتاب حیوان شناسی تخیلی او چاپ شده و بعدها خود بورخس تشخصشان را در یافته و جداگانه منتشرشان کرده.وقتی این کتاب را می خوانید حسابی می فهمید تعمق و تامل ریشه ای بورخس بر روی موضوع را که البته خاصیت بورخس در همه ی زمینه ها همین بوده و همین بورخس را بورخس کرده. بورخسی که اساطیر یونان و افسانه ها و عقاید سرخپوست ها و ابن عربی و متنبی و قرآن و تورات و انجیل و اوستا و تاریخ مذاهب مختلف از جمله شیعه و آثار متألهین و حکمای الاهی مختلف و غیره و غیره را تمام و کمال خوانده که گاهی چنان ظریف از اساطیر به واقعیت می رود که آدم را متحیر می کند. 
احمد اخوت نیز( که جا دارد تشکر خالصانه ای از او بکنم به خاطر کتابهایش) بورخس گونه مطالبی اضافه کرده در پاورقی ها که مکمل مطالب خود بورخس است.

مشخصات کتاب: کتاب فرشتگان_خورخه لوئیس بورخس_ ترجمه همرا با تالیف احمد اخوت_ نشر افق)

می گویند عشق آدم را کور می کند و عشقِ کتاب، بورخس را کور کرد. مردی که مثل هزارتوها تمام نشدنی ست.


در احوالات کودکی ما چیزهایی ثبت شده که بیا و ببین. و ما آنقدر آزادانه و بی قید همه چیز را می پذیرفتیم که حتی گاهی تا پایان عمر لحظه ای در محاسبات آن چیزها شک نمی کردیم. از جمله باید یادآور شعری باشم که محاسبات آن تعیین کننده ی گرگ( در گرگم به هوا) و کسی که چشم می گذاشت( در قایم باشک) و دیگر از این دست بود:

ده، بیست، سه پونزده!
هزار و شصت و شونزده!
هر کی میگه شونزده نیست
هیفده هیجده نوزده بیست!


کلی میشه در مورد محاسبات شعر تحلیل نوشت...
سراینده شم خیلی آدم باحالی بوده هر کی میشناسه از طرف من روحشو شاد کنه.


دایی تر


خواهرزاده دارتر شدم. دایی تر. حالا دو تا شدند. این پسرک هم مثل خواهرش به دنیا آمد. کمی زودتر از موعد و بیست یک خرداد. زهراسادات بیست خرداد به دنیا آمد. حس شیرینی مضاعف تر خانه. حس باباجون تر شدن پدرم، مامان جون تر شدن مادر و خاله تر شدن خواهرها و دایی تر شدن خودم.

ای بابا!


ای حرفهای نگفته ی من به تو. ای حرفهای نگفته ی تو به من. ای حقیقت خستگی، تلاش نان. ای ساعت بعد از ظهر؛ استکان چایِ خسته ی پریشان توی نعلبکی. ای برج نشین اجاره بر ماه.
سوگند می خورم به نامت که پاک بی صدا که تنها که بی شهوت زیستن زیسته ای.
سوگند به تمام پول های توجیبی. به اجازه ی بازی. به پارک.
به همه ی کتابهایی که از قفسه ها جمع کردی و توی کارتن ها به خاک سپردی تا نان و اجاره بیاوری.
تو دوستت دارم ترین نگفته ی منی ای پدر! ای بابا! بابای طفلکی.

قسم به چشم های سرخت...


ای احساس سوزش بی امان، ای تلخ مثل هر چه که مانده برایم بی تو، ای حبس نفس های
گُر گرفته، ای زانوی بیچارگی زده بر زمین تنهایی،ای غمباد کز کرده در کنج سینه،ای امید پریدن...

روشنایی نامحدود


احمدرضا احمدی


تولدش مبارک...
بارها خواستم چیز یدر ستایشش بنویسم اما هنوز انگار نمی توانم...


آرامش


حمام آدم را به آرامش دعوت می کند بر خلاف تفکر عرف که حمام را میعادگاه نظافت می داند...

گاهی کسی به حمام می رود و تمیز که می شود احساس آرامش می کند. گاهی کسی را به حمام می برند و رگهایش را می برند و آرامش ابدی در برش می گیرد.

خیابان یکطرفه

 
برای چندمین بار است که در خیابان یکطرفه ی والتر بنیامین قدم می زنم و برای چندمین بار است که هی تازگی هایی می بینم در این خیابان که بارهای پیش به چشمم نخورده بود. این تنها خیابانی ست که می شود یکهو از هر کوچه ای که خواستی سر در بیاوری بدون اینکه طول خیابان را تا آن کوچه گز کرده باشی. تنها خیابانی ست که یادت می دهد چطور تنهایی می شود قدم زد و لذت برد. تنها خیابانی ست که هم می شود تنهایی پیمودش هم می شود با هزاران نفر دیگر هم قدم شد.
از بنیامین ممنونم که نوشت. این روزها توی اتاقم نشسته ام و در خیابان یکطرفه اش قدم می زنم.

 

 

انفرادی


اصلا فکر نکرده بودم تا به حال که انفرادی می تواند شبیه دستشویی باشد، که ناگهانی باشد. آدم به دستشویی می رود و فکر می کند ولی اصلا فکر نکرده بودم انفرادی شبیه دستشویی ست. آنهم بی آنکه کسی تو را بیندازد به انفرادی بی آنکه تو بدانی محکومی. یادم باشد از این به بعد نه برای زنگ زدن به زورو یا نجات دهنده ای دیگر بلکه برای استفاده ی بهینه از اوقات تلفن همراهم را به انفرادی ببرم.

فراموشی


فراموشی، بسته ی سیگاری ست که عوضش کرده ای. آخرین نخ سیگاری ست که مانده ته جیب یک مرده. فراموشی آخرین پک است.

الان


نه صد سال پیش است که بگویم من دیگر باروت نم کشیده ام؛ نه صد سال بعد که بگویم آنقدر سریع رفته ام که نرفته ام. الان است و فتیله ی دلم پریده. الان است و آنقدر نرفته ام توی همین چند روز که انگار چند سال رفته ام.