تامّلات و تحمّلات
تامّلات و تحمّلات

تامّلات و تحمّلات

متروکه ای


متروکه ای
که دست نبرده در تن ها یی و
دست نکشیده از سر خود
از من است
که بر من است
نه اهل متارکه با دنیام و
نه وحشِ معامله
بگو  چه بگویم؟
کمک!
که مداد کلمات به دادم نرسد
بگو غرق فواره ام
ذوب آتشفشان
نه کوه و کوهه
نه در و درّه ای
بریده ام دیگر
نه خراش خوش زخمی ست
التیامم بدهد
نه مرهمت چسب ناکی
بگو در من است
که بر من است
تا خود تو چه خوانی
من چه بنویسم
کسی تن به این حرفها نمی دهد.


شعر نیست

از ایزوله گی II


از یک کتابخانه ی فرتوت
که بیشتر
به یادبود کهنه ترین اشجارِ تن سپرده به ارّه
می مانَد
که در آن
تعبیر های تنهایی
چون موریانه های گرسنه
خط های زندگی نامه ها را خوردند
گرد و خاک
بلند شد
نشست
خطهای تازه ای
به چهره ام نوشت.

سلوکِ محو


مثل ریش در آوردن اول نوجوانی به اندازه ی پدر، یا سر در آوردن از ساز و کار شهوت توی کودکی و وَر رفتن به خود، زمان برای بعضی ها آینده ی جسمی شان را پیش کشیده. برای بعضی ها هم مثل دیرتر از باقی همکلاسی ها درد عادت ماهیانه را کشیدن، یا ریش در نیاوردن در میانسالی زمان خودش را به تعویق اندخته. ولی حرف من این ها نیست. من از چیزی انتزاعی تر می خواهم بگویم. از روح.
رشد احساسات در بعضی ها بیشتر و زودتر از رشد جسمانی شان است و بعضی ها رفتاری عقلانی دارند که از آن سن بعید می داند آدم. و برعکس بعضی ها هم در پیری هنوز جوانه نزده احساساتشان و بعضی ها هم که احمق از دنیا می روند. ولی حرف من این ها نیست. من از چیزی انتزاعی تر می خواهم بگویم. از روح.
نشسته بودم توی اتاقی که پدربزرگ مادرم تویش زخم بستر گرفته بود و مرگ را می پائیدم که موهای پیرمرد را بهم می ریخت و دست می کشید روی صورت و دهانش که حرفش ناتمام بماند. می دیدمش که گاه از پشت سُند راه می افتاد و به رنگ زننده ای می ریخت توی کیسه و گاهی با مهرِ تو دستهای مادربزرگ می نشست روی پیشانی پیرمرد. توی همان هفت هشت سالگی بود که رفته بودم توی حیاط و منتظر نشسته بودم. فردایش که کنار تخت پیرمرد از صدای گریه اهالی خانه بیدار شدم تنها کسی که تعجب نکرد و گریه من بودم. دیده بودمش و فکر نمی کردم انقدر برای دیگران غریب باشد.
یا صدای خنده ی گل ها را وقتی بهشان آب می دادم می شنیدم. یا سوزش خراشی که روی دیوار افتاده بود را حس می کردم. حال می توانم بگویم که آن موقع ها برای جامدات هم چیزی شبیه روح با کلی حس متصور بودم که دور از چشم دیگران دست می کشیدم بهشان و نوازششان می کردم و گاهی از حالت و احساسشان قلقلکم می آمد و گاهی اشکم.
یک بار یکی گفته بود حس ششم. پرسیده بودم چیست. و وقتی با ذوق بچه گانه و تقلید از کلمات و جملاتی که لابد از بزرگترها حفظ کرده بود برایم شرحش داد تازه فهمیدم من حواسم را نشمرده بودم و اصلن نمی دانستم این هم از حواس است. و گرنه پیشتر ها بی آنکه بدانمش می دانستم که با من هست. مثل روزی که با تمام مرغهای مادربزرگ خداحافظی کردم و شب دزد همه را سر بریده برد و سرها را گذاشت روی دیوار که فردا ما آنها را ببینیم. مثل شبی که بی دلیل در را باز کردم و پایش نشستم که ناگهان مهمان دورِ ناخوانده ای سر و کله اش پیدا شد. یا در آینده ترش وقتی جوان بودم دیگر، ناخودآگاه خبر مرگ و خودکشی دوستی را دو سه روز قبل از اینکه خودش را بالا بکشد توی ذهن و دل و زبانم مزه مزه می کردم که اولش مزه ی سس تند فلفل می داد که توی خواب روی زبان آدم بریزند و بعدش مزه ی برف.
بدترین چیز آن بود که خودم بدون اینکه خودآگاهانه و عقلانی بدانم، می
دانستم که این چیزها را نه کسی باید ببیند و نه کسی بشنود و خودم همه شان را از چشم دیگران سانسور می کردم و توی باقی کودکی هایی که می کردم این چیزها را پنهان می کردم. و این حالات کمی بیگانگی و کمی درون گرایی را از همان موقع و بی اختیار در سرم گذاشته بود و دلم. که توی مدرسه راهنمایی وقتی زنگ تفریح خورده بود و من حواسم نبود و کمی ضعیفتر داشتم به درد شیشه که ترک خورده بود فکر و نگاه می کردم بچه ها  مسخره م می کردند که داری ادای آدم بزرگها را در می آوری و به دور دستها نگاه می کنی. و همینطور توی دبیرستان فکر می کردند عاشقم وقتی برای جاهای خالی کتابم که دلشان می خواست مثل دیگر جاهای کتاب خوانده شوند و سفید نباشند شعر می نوشتم. و همینطور توی دانشگاه که سراغ تنها ترین نیمکتها می رفتم که تنهایی شان را پر کنم.
ولی
هر روز که می گذرد همه چیز رنگ می بازد. این ظرافت ها و حس ها در قاطی شدنم با انواع آدمها توی اجتماع رنگ و بویشان را از دست داده اند و جز گاه گاهی که به ندرت سراغم می آیند دل از من بریده اند. تقصیر خودم است که جای پیاده گز کردن و پا گذاشتن روی همه ی موزائیک های پیاده رو به خاطر اینکه موزائیکی نارحت نشود از اینکه او را جدی نگرفتم، سالهاست حتی کوتاهترین راه ها را ترجیح می دهم با ماشین بروم یا وقتی پیاده می روم ویترین ها یا موزیک آزاردهنده ی ماشین ها بیشتر توجهم را جلب می کند تا موزائیک های بیچاره. تقصیر خودم است که جای گوش سپردن به درد دل یک یاکریم و پریدن توی حرفش برای اظهار دوستی هندزفری به گوش موسیقیِ نمی دانم کی و کجایی را گوش می کنم. تقصیر خودم است که خودم را گم کردم و حواسم نبود دلم برای خودم بسوزد و تنگ شود. حالا آنقدر بی خودم که می ترسم از خودم. غریبه ای شده ام که لباسهایم را می پوشد و بادوستانم بیرون می رود و حرف می زند و سیگار می کشد. حالا دیگر دارم من حقیقی ام را از دست می دهم. برای بعضی ها زمان زودتر به کار می افتد و برای بعضی ها دیرتر. زمان برای من دارد از کار می افتد. گم شده. نمی دانم. بگذریم
.


در توضیح نام این موضوع:

بُرهات: جمع برهه به معنای پاره هایی از وقت.


کشته مرده ی مرگ



یک عصای کهنه از حیات تا حیاط رفت


از هوانَدارهای زندگی

کشته مرده های مرگ شد


روی صندلی
فندکی کشید و
هر چه یاد دود
هر چه باد برگ شد.

زنده مرده


به دنیا آمده بودم و تا آخر عمرم مرده بودم. یک جمله تمام حرفم شده بود. به دنیا آمده بودم و تا آخر عمرم مرده بودم. و هر تلاشی برای زندگی یا بیشتر کشته بودم یا خرُدم کرده بود و سالها وقت تلف میشد تا تکه هایم را از این ور و آن ور جمع کنم و همیشه هم تکه هایی برای همیشه گم میشد. این شد که بی آنکه بفهمم چطور آمدم و چطور گذشت پیر میشدم. دیگر برایم بدیهی شده بود این مردن. ولی هر بار مثل بار اول درد خودش را داشت. این سرنوشتم بود که به دنیا بیایم و تا آخر عمر بمیرم. حالا هم چند روزی می شود که بدجور مرده ام. و مثل مرده ای که جرمش را نمی داند و انتظار جوخه ی اعدام را می کشد زجر می کشم و بی تفاوتم.

دائم در اندیشه ام مرگ


چگونه باید مُرد چشم ها باید به سقف باشد_ کپسول اکسیژن باید کنار تخت باشد زیر آسمان ابری باید مرد یا در شاخه های پریشان بید مجنون در زمین فوتبال یا هنگام تماشای مسابقه ی فوتبال آن روزها بدون اندکی جاذبه و سُکر صندلی را خالی کردم تا پدرم روی صندلی بنشیند نه من و نه پدرم فکر مرگ را نکرده بودیم پس میوه های کال را به همسایه تعارف کرده بودیم و پیرهن را شسته بودیم یک روز تا غروب من و پدرم یک صندلی را خالی گذاشته بودیم که شاید مرگ بیاید و روی آن بنشیند مرگ نیامد شب از سرما صندلی را آتش زدیم از صندلی سوخته بوی جنگل بلند شد خاکسترهای صندلی را به گورستان بردیم دفن کردیم.

احمدرضا احمدی/ از دفترهای سالخوردگی 1_ در این کوچه ها گل بنفشه می روید: باران.

نداشتن علایم ویرایشی از خود شعر است و من هم چیزی را دستکاری نکردم.

پلاک و پلک خسته ام


پلک روز می پرد
پلک لامپ
سوخته
می پرم
خواب دیده ام  میان آمدن مردّدم
میهمانِ میزبانیِ خودم شوم
گم شوم
پلاک خانه ام عوض شود



روزِ کرکره
یک
      خط
           در میان
بر تنم لمیده
میهمانِ روز و خواب

_پلکهای من_

نَمیده بود

کاش شب
پرده های روز را زودتر کشیده بود .

جیب


جیب
یا حبیب!
تهی شدم
منتها هنوز
پاره ای تعلق تقلبی
باد کرده
روی دست خالی ام.

عقل سرخ


سفر چرا کنم، چرا
سفر کنم؟
من که می توانم
سرگردان باشم
سالها حوالی خانه ام

خانه:دیوانگیم _ چرا
که بیرونِ خانه ام _
خانه ی پیدا در نور،
پیدا در نکِ نور ...
پرنده ای پیدا
که فرو می دهد به مهر _
سیبِ آدمی
جا به جا می شود دَمی _
و چشمهای او
که فراموشی میاورد.

بیژن الهی/ از دفتر "علف دیمی" 

وقتی همه خوابیم


وقتی کابوس می بینیم و بیدار می شویم می گوئیم:"خدا رو شکر که خواب بود". وقتی رویا می بینیم و بیدار می شویم می گوئیم:" کاش خواب نبود". وقتی روزهای بدو تلخی را سپری می کنیم می گوئیم:" کاش خواب بود  بیدار می شدم می دیدم تموم شده". وقتی در موقعیت و احوال خوشی هستیم می گوئیم:"دارم خواب می بینم!". یا:" یعنی واقعا خواب نمی بینم!"


از همان دفترچه های یادداشت قدیمی که تازه پیدایشان کردم... 

یاد گذشتگان


دنبال کاغذهایی دیگر می گشتم که یکهو چشمم افتاد به اینها. دفترچه یادداشتهایی از گذشته. پر از نوشته. نوشته هایی که جوان تر که بودم هر جا می شد دفتر را از کیفم در می آوردم و مرقومشان می کردم. گاهی ختم می شوند به عبارتی که هنوز جمله نشده و گاهی یکی دو صفحه کلمه ی تل انبار شده اند. تویشان همه چیز می بینم. از اتودهایی برای نوشتن شعر که لابد از تنبلی همان موقع نوشته نشده اند و دیگر هم نوشته نمی شوند، تا تاملات و تحملات زندگی آن روزهایم.
حالا شاید هر بار چیزی از آن روزها اینجا بنویسم.
از این رو که مرا علقه ای ست با قبرستان ها، با قبرستان ها که ختم زندگی اند شروع می کنم:

"مثل فلوبر از میان گورستان ها از آنهایی خوشم می آید که فرسوده و کهنه اند. شلوغ پلوغ اند. پر از آدم هایی که پراکنده و ردیف ردیف با شکل های مختلفی قافیه را باخته اند و سر از خاک در آوردند. گورستان هایی که از شدت عمر زیادشان در حال انهدام اند. پر از خار و علف. و گاوی که از مزرعه همسایه در رفته آنجا به آرامی در حال چراست... "

عکس: بم/ قبرستان روستای قصر. از این دست قبرها که یادگار قرون ماضی اند در قبرستان های روستاهای آنجا زیاد یافت می شود. هر کدام به شکلی متمایز از دیگری ست و انگاری اینطور طایفه و جنسیت و اسم و رسم طرف را با چیدمان متشخصی از دیگران سوا می کرند.

دم زن



دیدم زیادی دم از انسانیت می زند. چیزی نگفتم. کمی زل زدم به چشمهاش. برگشتم پشت کامپیوتر. صفحه ی مدیریت وبلاگش را باز کردم. یادداشت جدید را زدم. عنوانش را نوشتم: دم زن. نوشتم: اگه راست می گی دروغ نگو. انتشار را زدم. صفحه را بستم. رفتم جلوی آینه. دیگر دم نمی زد.

خواب آلود



آلوده به خاک و
آب آلودم
دیوار دیوانه ای

بدریخت

سرشکسته
گل گرفته دل
سنگ خورده
رنگ خورده
چنگ می خورم
تا چروک آجرم کشیده تر شود
نقش بازی می کنم
بالا بالشی
که خونِ پرنده نه
گل ریخته
بد ریخت دیوارِ دیوانه.

لیوانم دهنی شده

1.


ربّی
لیوانم دهنی شده
سر از در بیاورم
به درون که می بری ام.


2.

آه ای تنانه ی خالی ام
رکیکِ گمت حقا که دست
برندارد از هست



هر دو شعر از مهدی یزدی


امشب می خواهم گورم را گم کنم بروم بمیرم. در میانمار چه جنایتی می شود؟! چه جنایتی؟! مگر بچه های کوچک هم دین دارند که خفه می کنید می سوزانید می کشید می کشید می کشید...
متنفرم از همه ی سیاستمداران حرام زاده متنفرم...

خطاب به خویش


در جواب به اینکه چرا گاهی حدیث نفس را قلمی می کنم و توی وبلاگ می گذارم و در جواب اینکه این کار بیهوده ای ست می توانم از روحیات "میگل د اونامونو"1 یاری بجویم و بگویم این گاهی حدیث نفس گفتن ها به نوعی خویش را مورد خطاب قرار دادن است. مخاطبه با خویش است. و این ناشی از شکاف رمانتیک بین عقل و احساس من است. یک خودکاوی شبه عرفانی ست. مخاطب اول خود منم که برای خودم اعتراف می کنم حرف می زنم و دغدغه طرح می کنم و ... بعد می نشینم ببینم خرد خودآگاهِ نقادم در جدل با احساسات و ناخودآگاهی هایم چه تحصیل می کنند. مناقشه ی بین عقل و احساس از بزرگترین عوامل برای کسب آگاهی ست برای من. من هنوز بستگی هایی دارم که شاید با خرد نقادم جور در نیاید و از طرفی عادت به انتقاد. و این نوشتن ها و گاهی خودنویسی ها بیشتر از این روست که دو وجه کاونده ی خودم را به جان هم بیندازم که در معرفتی که از خودم کسب می کنم کارساز است. به هر حال شناخت تنها چیزی ست که در این جهانِ در حالِ از ارزش افتادن، ارزش دارد انگار. شناخت آدم از وجوه مختلف خودش بیشتر از هر چیز دیگری.

1. میگل د اونامونو فیلسوف، متکلم، شاعر و نویسنده ی اسپانیایی 1864_1936 میلادی. از نویسندگان و رهبران نسل ادبی معروف به نسل 1898. بهاءالدین خرمشاهی کتاب درد جاودانگی(سرشت سوزناک زندگی) و داستانهایی از او را ترجمه کرده است که توسط نشر ناهید در ایران منتشر شده.

در نرفته



خلاصه خسته ام. ولی شرح می خواهد بیان این سخن/لیک می ترسم ز افهام کهن. خلاصِ آدم اگر با همین یک خسته ام گفتن بود چه خوب بود. ولی چه فرقی دارد آدم بگوید یا نگوید. چه حکمتی دارد که برای دیگری بگویی خسته ای. دیگری یا مفسر است یا ناصح یا ساکت. آنوقت یا باید به قول مولانا بی آنکه حتی شرحی داده باشی بر خستگی بترسی از افهام کهنِ مفسر. یا دلسرد شوی با شنیدن پند. یا به فکر بیافتی که چرا ساکت است، نکند فکر بدتری می کند یا نکند آنقدر برایش بی اهمیت و ارزش است که بی تفاوت در دلش به ریشم می خندد که این را ببین خسته ست. آدم میان دست و پنجه نرم کردن با افکار و عواطف خودش و تحمیلی های بیرون از خودش خسته می شود خب. دلاکِ فکر کو که مشت و مالش بدهد. رگِ فکر را بگیرد که در رفته. جا بیندازد با درد تا خستگی در برود. بدون اینکه قضاوتی کند یا بی تفاوت سکوت کند. خلاصه خسته ام...

در آرزوی گلویم...


امشب نمی دانم چرا وقتی چشمم برای چندمین بار به پیکر چهارم و هفتم بهرام اردبیلی افتاد و این شبانه های لیلی به باز خوانی قیس را دوباره از سوی چشم گذراندم نَمی گرفته گُر.



۴


 (شبانهٔ لیلی به بازخوانی‌ی قیس) 


به سوی آب می‌روم

 کمان ماه

 در آرزوی گلویم


در آن دقیقهٔ برج

 قسم می‌خورم

 عاشق چشمی نبوده‌ام. 

 

دریچهٔ ماتم

 گشوده به ایوان شرقی

 قبیله در آتش

 خیالِ دمیدن 

 مقابل من.

 

 بانوی ارجمند! 

 سینه ریزت را

 به من ببخشا

 تا‌‌ رها کنمش

 در تک دریا. 

 

حال

زمان یادگیری نام گلی است

که پنج پَرَک داشت

و هفت زبان زهرآگین

 پیچیده بود

 بر هفت پرچم زخمینش

 

شب تلخی ‌ست

 ماهِ تلخ

کمان پذیرفتنی! 

 سلام به انحنای کشیده‌ات.



۷

 (شبانهٔ لیلی به بازخوانی‌ی قیس) 


عشق

 کلمه‌ای بر آب

همه چیزی در این جهان

 پا در رکاب

لیلا به شاخ آهو بسته


مژه‌گانش

 دراز مدت و مسموم

و به انحنای پلک

 کشتهٔ سهراب. 


همین که نمی‌نوشم

 می‌پاشم این زهرةُ القند

برای زاغ و کلاغ

زلف درازم باغ


خاتون برنج

 با ندیمهٔ مس

بر شود از پارهٔ مخمل مرگ؟ 

 

چنگ می‌زنم

 به آهنگ تاری از مژه‌گانش

 تا بافهٔ کفنم باشد

 یا ماه بنی هاشم.


"بهرام اردبیلی"