شاید و یا بهتر است بگویم باید هزارها نفر پیش از این توی این صف ایستاده باشند. با حرفهای شبیه هم و دغدغه های شبیه هم و استرس های شبیه هم و غصه های شبیه هم. باید هزار ها نفر نیز پیش از این به مادرشان زنگ زده باشند و گفته باشند که اینجا فلان و بهمان است و دلم تنگ خانه است و می گذرد و غمی نیست و ... .
باید هزار ها نفر پیش از این ساعتهای زیادی از دوره ی آموزش را توی صف گذرانده باشند و دقایقی حرف زده باشند و هزارها هزار کارت تلفن تمام کرده باشند. هزارها نفر که تنها راه ارتباطشان آن هم نه در مصونیت کامل همین تلفن های کارتی بوده.
و هزارها نفر دیگری که اصلا خبر ندارند روزی توی همین صف ها منتظر خواهند ایستاد تا نوبت شنیدن صدای محبوبی از آن سوی سیم ها، آنطرف سیم های خاردار پادگان و از کیلومترها فاصله بهشان برسد.
تنها صداست که می ماند. و این صداهای پر از استرس توی گلوی این تلفن ها می ماند و هیچکدام قاطیِ آن یکی نمی شود تا شاید روزی گواهی غربت و رنج آدمهایشان باشند.
فکر کنم هزارها نفر دیگر هم مثل من وقتی صدای آشنای آن سوی خطوط را می شنوند ناخودآگاه او را تصور می کنند و این تصورات در دوره ی خدمت از آرام کننده ترین تصورات سربازی ست. هر چند با تمام شدن تلفن گاهی آدم بیشتر دلگیر می شود که چرا دور است و دست و پا بسته و بی اختیار که کاری جز یک زنگ زدن ساده از او بر نمی آید.
زنگ زدن. بله زنگ زدن. توی سربازی با دوری ها و غربت و اجبارها و زورها و استرس ها و فشارهای عصبی و سختی ها و تنبیه ها و ... می خواهند آدم را مثل آهن سفت و سخت بار بیاورند. غافل از اینکه آهن زنگ می زند. گاهی که تلفن می کنم به کسی تا صحبت با او اکسیژن تازه ای باشد در ریه هایم؛ حواسم نیست که من آهن شده ام و در ترکیب با اکسیژن زنگ می زنم. زنگ که می زنم، زنگ می زنم.
1391.8.9
21:10
سربازخونه
روی دیوار دستشویی ها یا توی کمدها یا توی کتابهای دعای توی مهدیه و هر جا که بشود به نوعی نوشت و با دیگران از طریق این به جا گذاشتن رد، رابطه برقرار کرد؛ قدیمی ها و جدیدی ها نوشته های تکراری زیادی نوشته اند. " چون می گذرد غمی نیست." این از جمله های بسیار پر کاربرد و تکراری روی در و دیور توالت و دیگر اماکن نویسندگی ست! "چون می گذرد غمی نیست" در واقع خیلی بیشتر از یک جمله است. از طرفی در پس و پشت خودش تمام غم هایی که یک سرباز توی اجباری می خورد را در شکم خود پنهان کرده یا بهتر بگویم نادیده می گیرد و این التیام را برجسته تر می کند که هر چه هست می گذرد.گذشتن زمان دلخوشی هر کسی ست که به اجباری دچار است. اما واقعا زمان می گذرد؟ از چه می گذرد؟ چگونه می گذرد؟ از ما می گذرد؟ یا از خودش می گذرد؟ با چرخ های آج دار خرد کننده می گذرد یا لاستیک سائیده شده؟ زمان گذرگاه خویش است یا گذرگاه آدمی؟ گذرگاه اتفاقات است یا تصورات؟ آیا واقعا چون می گذرد غمی نیست؟ یا اینکه واقعا بزرگترین غم همین است که می گذرد؟ بی مهابا. مسن می کند آدمی را و می گذرد و ... چون می گذرد... غمی... غمی... غمی...
این روزها باید پیامبری باشم در اعماق به ظاهر آرام ولی پر تلاطم یک اقیانوس؛ در شکم یک ماهی بزرگ. آنقدر می شود تحمل کرد تا روزی ماهی به ستوه آید و برای خودکشی به ساحل برسد.
رسالتم فهمیدن چارچوب ها و قواعد و جبر است. قدر داشته ها را دانستن است. تنهایی ست.
زهراسادات را می خواستند ببرند حمام، گفت: "حموم ندارم!"
گفتم چقد جالب! از همان موقع هی می گویم سربازی ندارم! سربازی ندارم!
*از بیژن الهی
اگر بایستم
قلبم
اگر بروم
جان
باشم ملالم و
نباشم یاد
داد ای داد
از آن حس ها دارم. مثل تردید زمان تولد. مثل ترس هنگام مرگ. از آن حس ها دارم که هیچوقت حس نکردم.
فراق تو
فراغ تو.
مولانا در جایی از مثنویِ عظیم* قصه ی نوح و کشتی اش را می گوید. که حکایت بیابان بی آب و کشتی ساختن و استهزاست. نوح فقط الوار به الوار دارد می سازد. بدنه و عرشه و بادبان و سکان را. و مردمان به سخره اش می گیرند که از این بیشتر نمی شود دیوانه شد.
درست است نوح در بحر خودش غرق شده و دیوانه وار می سازد. چون به صورت دیوانه واری می داند که اگر کشتی را بسازد دریا را به بیابان می کشد. ولی مردمانِ خشک که سنگ عقل به چوب جنون نوح می زدند دنبال دریا رفتن را شرط می دانستند لابد، نه ساختن محملی که به جذبه اش دریا را به سمت خود بیاورد. غافل از اینکه هر که سنگ به همراه برد غرق می شود.
حکایت تلقی خاص** از ولی الهی ست. که می گوید ولی خدا همیشه حاضر است و گم نیست که سالک دنبالش بگردد. پیداست و سالک به مرتبه ی دیدنش پله پله خودش را نساخته که به بلندای نظاره اش بنشیند. حکایتی که می گوید ولی الهی منتظر است که سالک کشتی درونش را میان بیابان جانش بسازد بی خیال استهزا. و آن لحظه که کشتی تمام شود دریای حضور خود را میان بیابان جان سالک رها کند. پیش از آن اگر خود را بنمایاند سالک را غرق میکند و خفه.
حکایت منی که سلوکی ندارم چیست؟ منی که مرامی ندارم؟ و در بیابان بی دار و درخت جانم چیزی نساختم؟ دنبال چوب می گردم. تکه چوبهایی نه برای کشتی و نه قایقی حتی. تدارک هیزم می بینم. که آتشی به جانم بیندازم که فقط بشود اسمش را گذاشت جان. تا از سرما خشک نشود. آتشی که اگر نمی سوزاند، لااقل گوشه ای از دل را گرم کند.
دنبال چوب می گردم.
صد مثلگو از پی تسخر بتاخت
در بیابانی که چاه آب نیست
میکند کشتی چه نادان و ابلهیست
آن یکی میگفت ای کشتی بتاز
و آن یکی میگفت پرش هم بساز
او همیگفت این به فرمان خداست
این بچربکها نخواهد گشت کاست
**این را در باب تلقی عام و تلقی خاص از ولی الهی در آینه ی جان درکتر آرش نراقی خواندم. رجوع شود به این کتاب: آینه ی جان ( سیری در اندیشه و زندگی مولانا) _ دکتر آرش نراقی _ نشر نگاه معاصر