تامّلات و تحمّلات
تامّلات و تحمّلات

تامّلات و تحمّلات

نگاتیو چشمهایت


قرار بر چشم تو بود،نگاتیوی به رنگ قهوه ای سوخته،از نیمه ی پر چشمت ببین ،ببین که ما دیگر آلبوم شدیم ،گوشه ای تاریک ،ما تاریک شدیم و توی چشمهایت سوختیم ،ما دیگر دیده نمی شویم ما سراپا چشمیم، تو هنوز تا هرگز دیده می شوی، تو دیده ی ما، تو دیدن مایی. 

اما چه چشمهایی هان انگار یک جفت خرما

چشمهای زیبایی داشت
که پیرمردهای محل
آرزو می کردند
کاش دیرتر به دنیا می آمدند...

سال بد سال باد سال شک سال اشک...

...



حتی ترسوها هم می توانند سختی را تاب آورند، اما فقط شجاعان می توانند تعلیق را تحمل کنند.( مینیون مک لافین) 

...


دایی جون میترسی و می ترسم دیگه Q رو بادکنک ننویسی... 

قابممه

خواهر زاده م(زهراسادات) میگه: غدای بچه ها رو باید تو قابممه گرم کنیم!

بچه دراکولای دوست داشتنی


مجتبی معاف شد. یعنی از همان اولش هم می دانست که نباید خدمت کند ولی از سر هیجان(با تلفظ خاص حرف ج، چیزی بین ژ و ج) جویی اش آمده بود خدمت. خودش می خواست خدمت کند ولی فکر نمی کرد حمالی نصیبش شود. بهترین هم خدمتی ام بود. تر و فرز و کاری. همه کار می کرد و همه کار به جا و نا به جایی بهش می سپردند. سنی نداشت هنوز هیجده سالش نشده بود واقعا. دلم برایش خیلی تنگ می شود و می دانم در نبود او روزهای سخت تری پیش رو دارم. 

دائم در حال خواندن آهنگهای برو بکس و این و آن و گاهی سیاوش و مسخره خوانی به سبک خودش بود. هنوز طنین خنده دارِ "باشه باشه بهش می گم" اش یا " نقشه عوض شده" اش و خیلی حرفها و تکه کلامهاش  توی ذهنم می پیچد. وقتی می خندید دندانهای نیشش که جلوتر از دیگر دندانهایش در آمده اند خودنمایی می کرد. من عاشق خنده هایش بودم که او را شبیه به یک بچه دراکولای مهربان می کرد. خوش به حالت مجتبی. خدافظ بچه دراکولای دوست داشتنی من.


گنج


دستور داد که مثل چند حمال یک انبار را مرتب و تمیز کنیم. جایی شبیه به کشتی متروکه ای که سالهای سال بر ساحل جزیره ای ناشناخته بی ناخدا و ملوان پوسیده بود. با داد و فریاد. کاری که بی شک از چند کارگر کنترات کار هم در یک روز بر نمی آمد از ما در یک نصفه روز کشید. جایی بود با کلی وسایل سنگین و سبک و درشت و خورده ریز و با لایه های خاکی که نای نفس کشیدن را از آدم می گرفت. مجبور بودیم و انجام دادیم. بخاری و کولر را از این ور به آن ور بردیم. میز و صندلی و فرش و آهن پاره و همه و همه را جا به جا می کردیم و جارو و دستمال می کشیدیم. زیر یک فرش که داشتم برش می داشتم یکهو چشمم به کتابی افتاد. اول فکر کردم دوری از کتاب خواندن، چنین کتابی در چنین جایی در محیط مزخرف خدمت تخیلم را عینیت بخشیده و توهم زدم. بعد که خاکهای روی کتاب را با دستانم لمس کردم و حس کردم سالهاست که دستی به آن نرسیده باور کردم که "تمثیل ها و لغز واره و نامه به پدر فرانتس کافکا با ترجمه ی جلال الدین اعلم" را در دست دارم. حسی شبیه به پیدا کردن کوزه ای زیر خاکی پر از سکه داشتم. فریاد زد چیکار می کنی؟! گفتم این کتاب برای من باشد؟ گفت کتاب؟! ببینم چیه؟! نگاهی انداخت و گفت:" همینارو می خونی که..." اصلن مهم نبود چه می گوید. من حس خوبی داشتم و می خواستم هر طور شده آن گنج را به نام خودم بزنم. بیخیال ناخدا و باقی ملوان های خسته که نمی دانستند برای چه دل به این دریا زده اند. حالا وقتش بود که به عرشه بروم و به دور دست آن سطرها نظر بیندازم. برش داشتم و خستگی همه ی حمالی ها را فراموش کردم.

مانده گی


از آنجا که بیرون می زنم دلم می خواهد هزار کار عقب افتاده را انجام دهم تا به رضایت خاطری حداقلی از خودم برسم. دیدن دوستان و رفتن به کافه و خواندن کتاب و نواختن ساز و گوش دادن به موسیقی و دیدن فیلم و قدم زدن در خیابان و حرف زدن درباره ی ادبیات و این کتاب و آن کتاب و خوردن قهوه و شب بیداری و هزار تا کار دیگر. که پریشانی شان از پریشانی این روزهایم آب می خورد. راه می افتم ولی وقت زیادی ندارم بین راه هر چه می خواهم یکی را انتخاب کنم که در این وقت کم به آن برسم نمی توانم. خسته ام. و مانده بین هزار راه. صبح زود باید برگردم اگر دیر برسم حسابم با بازداشتگاه و اضافه خدمت است. دلم هزار راه می رود. راهم را کج می کنم سمت خانه. از خودم نمی پرسم ساعت چند است. از ساعت می ترسم. از چرخش عقربه هایش به سمت صبح. دلم نمی خواهد بخوابم ولی از کوفتگی باید تن به رختخواب بدهم. رختخواب ها مدتهاست خستگی ام را کم نمی کنند. خستگی اعضا و جوارحم به کنار. روحم از شنیدن حرف زور خسته ست. از تهدید و تنبیه بی دلیل. از همه ی این ساعتها. ساعتهایی که باید خوشحال باشم از گذشتن هر چه سریع ترشان. اما شب که می شود و می توانم ساعتی برای خودم زندگی کنم دوست دارم همه ی ساعتها بایستند تا من به همه ی چیزهایی که مجبورم با دست خودم از دستشان بدهم برسم. حالا شب است و عقربه ها مثل هر شب بی تفاوتند و کار خودشان را می کنند.

خبردار2


نه من به رویشان می آورم این روزها نه آنها به روی من. یک گردان کتاب جورواجور تحت اختیار دارم که توانایی خواندنشان را ندارم. درست مثل فرمانده ی یک سربازخانه که یک مشت سرباز زیر دست دارد و می تواند هر سرباز را هر جایی که دلش خواست به کار بگیرد و بگذارد و بردارد ولی هیچ وقت از دل و ذهن هیچ سربازی نمی تواند سر در بیاورد. نمی تواند به درونشان راه پیدا کند. کتابها خبردار ایستاده اند توی کتابخانه و بدون اجازه ی من جم نمی خورند. و من هر بار نگاهی بهشان می اندازم و با خجالت می گویم آزاد . مثل درونتان آزاد باشید. هر جا دلتان خواست بروید بایستید. اصلن راحت بخوابید توی قفسه ها. اصلن به همه شان مرخصی می دهم. اصلن همه معاف.
دلم می خواست هر بار درد دل یکی شان را می شنیدم. حرفهای از هر دری هر کدام چاله های روح آدم را پر می کند. ولی خوب می دانم فرمانده ای که خود را جدا کرده از سربازانش دیگر محرم هیچ حرفی نخواهد بود.
دلم لک زده برای یک ساعت بی دغدغه، یک کتاب پر از دست انداز و خودم.

جای دیگری


مثل زندگی در قم
نصیب من از تو
سوز برفی است که در جای دیگری باریده.

وفق


خود را با شرایط وفق دادن.  به نظرم وفق دادن چیزی جز فریب نیست. انگار آدم با زمان دست به یکی می کند و بعد از گذشت مدتی و تحمل چیزهایی شرطی می شود و عادت می کند. 

وفق دادن آدم با محیط یعنی توافق با شرایط.  شرایط هم که معلوم است شرطند. در واقع آدمی حق انتخابی ندارد که توافقی کند. در واقعا شروط را مجبور است بپذیرد تا بتواند با محیط وفق پیدا کند. در واقع فرق زیادی بین توافق و وفق است. در حالیکه ظاهرا اینطور به نظر می رسد که از یک ریشه اند و  در پی یا در کنار هم وجود دارند.

وفق دادن فریب انسان و زمان است وقتی دست در یک کاسه می کنند که چه کنم چه کنم آدم را خفه کنند. وفق دادن یعنی تحمل همه چیز تا رسیدن موعد عادت به آن. و هنگامی که به همه چیز عادت کردی و فهم زجر شرایط به لایه های زیرینِ کمتر محسوس ذهن آدم رسید آن گاه تو از نظر دیگران خود را با شرایط وفق دادی.
آنگاه تو فردیت خود را از دست داده ای برای انتخاب و جنگیدن و رسیدن به خواستن های خودت. آنگاه تو بَرده ی زمان و شرایط شده ای. آنگاه تو عادت کرده ای، عادتی طولانی. آنگاه تو سرباز شده ای.

به جای


مفاهیمِ بی چشم
 بی گوش
بی دهان
مفاهیم بی صورتِ ترسناک
مفاهیمِ تلخِ حقیقت
مفاهیم زهرِ دروغ
مفاهیم تاریکِ ذهن
یا پر فروغ
به گردن گرفتند عصیان من را
مفاهیم آلوده ی  بی زبان.

...


کنار رختخواب
تلی از کتاب
من در آرزوی جمله ای تمام
خوابِ خواب.

بیخودی


مجتبی چشمش به تلویزیون می افتد و سوت می کشد برای خانم مجری. تلفن دو تا زنگ می خورد و رسول پیش از اینکه بردارد چند تا فحش حواله اش می کند. عارف مشتری ندارد و آمده با غرغرش ما را کچل کند. مسعود تسبیح می گرداند و فکر حساب و کتاب و انتقالی ست و ابراهیم فکر چطور پس دادن بدهی. آشپزها که جزء جدای ناپذیرشان بوی بد آشغال گوشت و پیاز مانده و باقی مخلفات است، صدای تلویزیون را زیاد کرده اند و با لهجه ی ته حلقی ترکی با هم حرف می زنند. من هی تعداد کوفت و زهر مارهای حساب شده ی این و آن را می شمارم و بعد پول می شمارم و قاطی می کنم و دوباره از اول. همه ی ذهنم را جوجه و کوبیده و ماست و زیتون و نوشابه و فاکتور و قبض و رسید و هر چه از این دست پر کرده است. مسعود تسبیح را به ته نرسانده دوباره بر می گردد از اول. می گوید بدجور ذهنم مشغول است نمی دانم چند تا صلوات فرستادم. می گویم هر چه حساب می کنم صندوقم جور در نمی آید ذهنم دارد سوت می کشد. مجتبی دائم سوت می زند و رد می شود. مسعود می گوید نکن پسر بگا می ریا. من ادای خنده هایش را در می آورم و رسول نیشش را باز میکند و می گوید غصه نخور هر چه کم آوردی جبران می کنیم. لبخندی به نشانه ی تشکر از حرفش می زنم و برمیگردم توی خودم. توی خودم حالا شده صندوق پول و برنامه ی حساب و کتاب روزانه و جواب پس دادنش. برای اینکه به خودم برسم باید میلیون میلیون پول و فاکتور را کنار بزنم تا از دور ببینمش که باز انقدر توی لاک خودش است که نمی بینمش. تلفن دو تا زنگ می خورد. نوبت من است. باید بروم بالا. تلفن را بر می دارم. بیا بالا! می روم بالا. در می زنم. داخل می شوم. غر می زند. می ترساند. برمی گردم. تو راه پله ها زیر لب فحش می دهم. می نشینم روی صندلی. دلم می خواهد شده برای ثانیه ای از همه ی این چیزها رها شوم. مجتبی می گوید اینقدر مثل نا امیدها نشین فکر کن. رسول می گوید نترس جبران می کنیم. نمی دانم پول از کجا در می رود و کجای کار می لنگد. ابراهیم می گوید اینجا همینطوری است هر کاری کنی رفته توی پاچه ات. سرم را می گذارم روی میز. تلفن یک زنگ می خورد. بچه ها جواب دادنش را به هم پاس می دهند. بالاخره رسول بر می دارد. می گوید برای کی اتاق می خواهید؟ رزرو می کند. تلفن را می گذارد و می گوید. بیا بیرون بابا گفتم که جبران می کنیم. دلم لحظه ای آشوب می شود. بعد آرام به رسول نگاه می کنم و لبخندی زورکی می زنم و سرم را برمی گردانم روی میز حساب و کتابم. چشمم را می بندم. تصاویر پول و چک و رسید و فاکتور و قبض را کنار می زنم. کسی را در دور دست می بینم که خم شده توی خودش و دارد کتاب می خواند. صدایش می زنم ولی رو بر نمی گرداند نزدیکتر می روم و نزدیکتر. صورتش را نمی بینم. صدایش می زنم. سر بر نمی گرداند. دست می گذارم روی شانه اش بر می گردد. می ترسم. کتاب جلویش پر از اعداد و ارقام و حساب و کتاب است. توی صورتش دو تا صفر بزرگ جای چشمانش را پر کرده اند و یک به علاوه جای بینی نشسته و یک ضربدر دهانش را بسته. تلفن دو تا زنگ می خورد. از جا می پرم. زیر لب چیزی می گویم و می روم بالا.

با زخم های سوگوار آمده



"پنج آواز برای ذوالجناح"


                                                               به مادرم

مرگ ِ آبی زده                                                    

              این سمند                       

                     دل

دلِ بی تابش قبه ی دق


هزار بار خار

چگونه توانستنِ این میل را

                                  نثار


- تکاور شل

پران سم بر غبار


فراز آمده با ستاره هاش

و صد برهه از تن

آویخته به خاک

 
پس اینک

تکاور صرع

برای برهه ای که در میدان

دل تپنده ی من


                 2         

گرامی تر

بر آن نوند سبک

تلخ بر زبان نمی رانم

به خطابش می خوانم

 
چندانکه از پرده باز افتد

لاشه ی بی مرگش

سیاه – دو چندان بر گونه هاش

سمِ ابلق

چرمه ی بخرد


- پس بپر از ماهیچه هات و

بنشین در باد

 

گرامی تر

باز آمده از گور

بی سوار شهیدش

بپاشد خون بر ماه
 


                 3


شیهه در چادر

خداش در حنجره افکند

و لرزه بر نطفه ی آدمیان

 

درد می آید

از ریشه تا به ساق

و سبک بر چهار کوبه ی نعل

کُمیت از درد بر می آید

 

-چیست این سوره ی سوسوزن

والعصر !


خون کرشمه ی کافرانه و

درد

سایه ساری ویرانه می تهد بر جای

 
دگر تیر باید

موی این دیزه را و

خون بر پستان

تاش

مرگِ شهید را دریابد

 

حیران بر راه و

پیچان بر یال بلندش

ذوالجنا مبارک می شود
 


            4

گلوش از هزاره ی خاکستر

اسطوره ی خون و گل

و هزار مشعلِ یاقوت

بر دهان افعی هاش

 

نعلِ این باره ی جرقه زن

غمنامه ی حسینِ باد – برد

ولگام بر دندان آبدیده اش

می ترکد


چه می تواند اسب

شیهه اگر نکشد

چه می گوید

وقتی که شیهه می کشد اسب

 

- ذوالجناح !

خونست این نه دریاچه



             5
 

با زخمهای سوگوار آمده

اکنون –

        سوارِ بی نفس

انگار گلی دو نیمه شود 


از تنگه هاش

تنگ در غربتِ زیستن بی ما

لوحی از صحرای بی آب


هاله ی ارغوان پیچیده به بازو

آمده تار

از تارهای گلو

با انقباض مرجانهاش


- پس بگریز دیوانه

                            از دیو

 

ذوالجنا زخمهای فراوان دارد

و مرگ هزار افعی

در یالش

 
پس تا می شود به حق و
سم بر ابر می گذارد.


هوشنگ آزادی ور

کمان ماه در آرزوی گلویم 1

عشق
      در قبیله ی من
                      خنکای برف است و
                                            شعور ضمنی آب.


هفت دروازه ی آسمان

                          از آنِ هفت پیکر ناظم
                 من اگر کفنی داشتم
                                   نگاهِ لیلا میکردم و
                                                   میمردم.



پاره ای از هفت پیکر بهرام اردبیلی

خالی ام


خالی از خط
پاکت نامه ای بی نشانی
نه شعری نه حرفی
نه پیغام شادی
نه بار غمی
نشاید که نامم نهند آدمی.

حلقه ی افق



۱

سوار

باخنجری از ابریشم

عاج ؛ پیچیده بر ترمه ی برفی.

شمشادی که بلند نیست ؛ مطول است.


۲

بی گمان

 تو برای مداوای انزوای من

مر گ را باید در استوائی ترین قاره ی آفتاب

که مشرق نوبنیادش را

از تکان کتف های گندمگون من

                          خواهد شناخت

از عزیمت خود شرمگین کنی .

 

۳

نه نه نه

تو تنها اقاقیای یادبود منی

که بخاطر مزار نروئیده ای.

۴

تابوتی از مفرق

که در باران ها زنگ نمی زند و بر شانه ها

به سبکی ی ستاره ی ستوانی روستازاده ست،

در فرصت این شمشاد

                          تشیع می شود

و با صفیر خاموش چشمی

مثلث تنهائیم بهم می ریزد.


بهرام اردبیلی