نه صد سال پیش است که بگویم من دیگر باروت نم کشیده ام؛ نه صد سال بعد که بگویم آنقدر سریع رفته ام که نرفته ام. الان است و فتیله ی دلم پریده. الان است و آنقدر نرفته ام توی همین چند روز که انگار چند سال رفته ام.
چطوری میثم جان؟ اگر از حال ما بخواهی بدانی که خوبم فقط چیزی در کاسه ی سرم دارد می سوزد.تکه ای از یاد کسی مثل ترکش در سرم جا مانده. هرچند او را که نداشته باشم هم چیزی کم نمی شود از دنیای من.دنیایی که داشتن ها چیزی به آن اضافه نمی کند.دنیایی که به یک احساس غربت به یک احساس دلتنگی گره خورده است. دنیای حسرت های بی مرز.دنیای واژه های کرخت بیمار.
اها شما جامونده مدرنیته هستید
یا شاید از بس که مرده ای خسته شده ای ....
ببخشیدا جسارت نبود که ؟ ما این حرفای فلسفی شما رو نفهمیدیم
فقط جو سنگینش ما رو گرفت ما هم گفتیم یه چیزی از خودمون در کنیم به قول برره ای ها !
ها؟!
چطوری میثم جان؟ اگر از حال ما بخواهی بدانی که خوبم فقط چیزی در کاسه ی سرم دارد می سوزد.تکه ای از یاد کسی مثل ترکش در سرم جا مانده. هرچند او را که نداشته باشم هم چیزی کم نمی شود از دنیای من.دنیایی که داشتن ها چیزی به آن اضافه نمی کند.دنیایی که به یک احساس غربت به یک احساس دلتنگی گره خورده است. دنیای حسرت های بی مرز.دنیای واژه های کرخت بیمار.
زی از توی همین چند روز بیرون آمد و چون چیزی جز باروت نم کشیده خیرات نمیکردند بازگشت به روزهایی که هیچگاه نرفته بود|||||!|!!!