تامّلات و تحمّلات
تامّلات و تحمّلات

تامّلات و تحمّلات

آرامش


حمام آدم را به آرامش دعوت می کند بر خلاف تفکر عرف که حمام را میعادگاه نظافت می داند...

گاهی کسی به حمام می رود و تمیز که می شود احساس آرامش می کند. گاهی کسی را به حمام می برند و رگهایش را می برند و آرامش ابدی در برش می گیرد.

نظرات 10 + ارسال نظر
مهتاب 1391/02/24 ساعت 22:22



با دو بند ابتدایی متنتون بیشتر موافقم

اون دوش اخرین که به همراهش ارمش ابدیه برام کلی سوال میسازه
هزار بار تو طول روز رگمو میزنم بعضی وقتا فقط چند برش ارامش افتخار میده این روزا بد جوری این ارامش برامن کم وقت میذاره چی بگم

سنجاب 1391/02/26 ساعت 19:00

اونم چه آرامشی...

احمد 1391/02/27 ساعت 11:18

به دلمردگی هایم قسم ولی هنوز زنده ام بانو ! به رسوب هذیان در کاسه ی سرم سوگند.به بیست و هفت سال در حسرت اسطوره ها زیستنم قسم.به چشم های رحمن که یک شب طعمه ی دریا شد قسم. که هنوز ایستاده ام بانو.

[ بدون نام ] 1391/02/27 ساعت 14:25

سرم دارد گرد می چرخد دور تنم.تنم دارد گرد می چرخد دور خودم.دارم گرد می شوم دور خودم.من از خون دیگری را می مکم و از گلوی دیگری نفس می کشم:هنوز هم جنین ام.

احمد 1391/02/27 ساعت 14:26

سرم دارد گرد می چرخد دور تنم.تنم دارد گرد می چرخد دور خودم.دارم گرد می شوم دور خودم.من از خون دیگری را می مکم و از گلوی دیگری نفس می کشم:هنوز هم جنین ام.

احمد 1391/02/28 ساعت 12:42

به این سرطان عادت کرده ام تا یک روز مرا از پا بیندازد. به این صدای تراشیده شدن حفره ای در مغزم.من در انتهای فصل واپژمردگی ام.من از نسل خود آزارگرانم.

[ بدون نام ] 1391/02/28 ساعت 13:12

از آن مرد که خاطری امن داشت و دل در دیگری می بست چه مانده است؟از آن ستون استوار چیزی مانده است؟من احساس رعشه ام .من موجودی در برزخ همیشه ام.دارم عادت می کنم به غربت پاشیده بر روز های آفت زده ام .به رخوت آویخته از نگاهم.به خستگی مانده در کشاله های رانم.

زی 1391/02/30 ساعت 19:38

رگم را زدم، قلبم تا صبح انتظار خونم را می‌کشید.

زی! ازت ممنونم که اینطور دلگرم کننده می خونی وبلاگو... حتی گاه هایی هم که اشتباه برداشت کردی هم قشنگه برام...
باعث شدی همه ی پستهای قدیمی رو دونه دونه بخونم... ممنونم زی...

گفتی حمام !
آره موافقم اون آرامشی که میده طوفانی تو سلول ها به پا میکنه مخصوصا اگر حوله ات هم داغ باشه و بعدشم یه چای و به به چی شد
ولی میدونی ذهن انسان هم حموم میخواد چطوری بگم گاهی وقتا سلولاش به آرامش نیاز داره
راستی توقع داشتم رو حساب رفاقت با داداشم یه سر به کلبه نزدیک من میزدی و با نظر راهنماییم میکردی. تا بعد

مهتاب 1391/03/03 ساعت 01:54

یقین داشته باش روزی پروانه میشویم

پس


بگذار

روزگار هر چه


می خواهد پیله کند...

(واقعا ها!نه!ا؟؟)

آره... واقعا همینطوره...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد