تامّلات و تحمّلات
تامّلات و تحمّلات

تامّلات و تحمّلات

...اندک جایی برای زیستن برای مردن و گریز از شهر...


یک بغل کافه و هزار قهوه بی قراری.

نظرات 25 + ارسال نظر
ققنوس 1390/08/17 ساعت 14:27

دورتر بایست شهر..

علی کوچولو 1390/08/17 ساعت 20:19

چای سرد
اتاق سرد
هزار فنجان حسرت کافه ای
کی خسته است؟دشمن قهوه ای
به به چی گفتم

مصطفی حسین زاده 1390/08/17 ساعت 21:42

سلام می سم جان!
نیستی
یعنی نیستم!
اما جویای احوالت هستم از امیر...
باور کن دلم تنگ شده برات...

هر جایی هستی ، خوش باشی انشاءالله
یعنی
ممتد باشی رفیق...

برای مردنم هست؟

علی کوچولو 1390/08/18 ساعت 02:43

مجذوب پروازم ولی دستم به جایی بند نیست...

Difar 1390/08/18 ساعت 06:34 http://Difar.blogsky.com

همه چیز مهیاست جز ما

............................................

پاره پاره هایی را سیاه کرده ایم
رخصت

به رسم رفاقت و مهر
دیفار

کمر بندم را می بندم و بلند می شوم - کمر بندت را می بازی و می خوابی
.
دعوتید

تلخ یا شیرین....

رامک 1390/08/20 ساعت 11:40 http://letterbox.blogfa.com

خیلی خوب بود

ای داد بیداد...

مهتاب 1390/08/21 ساعت 11:22

زیبا بود

هیاهوی شهر

هیاهوی جان

سکوت شهر

هیاهوی جان


سکوت جان


هیاهوی شهر


این دو مدام در حال مبارزه اند

چه زیباست تماشایش.

سرزنده و دل زنده باشین.
یاحق.

علی کوچولو 1390/08/22 ساعت 03:47

دیوونه نشی تخته نکنی اینجارو...این کافه ی مجازی بزار گریزگاهمون باشه...
پ.ن:اینارو خر درونم میگه میدونی کودک درون شیطونه ولی خر درون فرق میکنه قضیه اش...به ندای خر درونت گوش کن...الباقیو فراموش کن...(مردیم از دلتنگی)
امام علی کوچولو

دیش دیری.... 1390/08/22 ساعت 13:41

ی مثل یه آدم ِبیخودی با افکار ِخبیث ِبورژوایی...

ی مثل یه آدم ِناجور با افکار پُکیده ی سیگاری...

ی مثل یه آدم ِناتو با افکار ِهر جوری...

ی مثل یه آدم ِهرجایی با افکار ِناجوری...

. 1390/08/23 ساعت 16:11

:-)
.
.
.

[ بدون نام ] 1390/08/25 ساعت 18:18

سلام حاجی بابای اصفهانی!!!
چطوری مردی که زنش راگم کرد؟!!
خوبی دستورزبان عشق؟!!
درچه حالی بوی باران؟!!!


کدام گزینه درست است؟

بیاسری بزن، مرد

ابتدای عریانی 1390/08/25 ساعت 19:11

شما هم زیاد چهرتون پیدا نیست(پیرو پست آی دوست....) فقط در وبلاگ خودتون هستین قبلا گاهی سری هم به دوستان می زدید ولی الان ....

گاهی بیماری هم یک حالت عادی از زندگی می شه مثل درد که گاهی همزمان با رنج و آزار شیرین می شه
مث دندون دردی که بهش عادت می کنید....

ح.س 1390/09/02 ساعت 23:32 http://h-sf.blogfa.com

نه نه...راحت نیست اونقدر که من دلم میخواد...مگر اینکه مشتریا و کافه چی یه چیزی شبیه ارواح یاشن!

و چقدر کافه نشینان دلتنگ تو...

تنها 1390/09/05 ساعت 14:36

خوبه

یک بغل چایی
اما قند پهلو...

میثم 1390/09/07 ساعت 17:32

به شرطی که کافش سایه روشن باشه...

نگار 1390/09/09 ساعت 09:35 http://silentmode.blogfa.com

سلام
.
مبارک باشه,تولدتون رو میگم..
.

مطرود 1390/09/10 ساعت 00:29 http://cast-away.blogfa.com

یک بغل «تو» و هزار بوسه دلواپسی...


اه!
چه چندش گفتم!

فاطمه 1391/02/02 ساعت 18:28 http://ablah3315.blogfa.com

و چه تلخه قهوه وقتی به ضعف میندازتت و دست گرمی نیست در اون حوالی که... تلخه قهوه...

وقتی هیچ پناهی نیست خوردن قهوه واسم صرفا یه حرکت مازوخیستیه... تلخه تلخ...

زی 1391/03/01 ساعت 21:06

ف. می‌گوید به کافه برویم تا از شَهرت دور باشم زی! و خودت را ببینم بدون مرزبندی‌هایت!!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد