تامّلات و تحمّلات
تامّلات و تحمّلات

تامّلات و تحمّلات

خفه شدم لب جوب...


توی یکی از همین حرفاشون جا موندم. نمی تونستم نفس بکشم. گفتم بذارید یه کم گریه کنم و رفته بودم. دویده بودم تا لب جوب. فکر کرده بودم وقتی تو آب روون صورتمو ببینم اشکم  درمیاد و خفه نمیشم. دویده بودم برگشته بودم. پریشون تر از وقتی دویده بودم رفته بودم. منو تو یکی از همون شیارا جا گذاشته بودن. خاکا رو صورتم نشسته بود. می خواستم گریه کنم. نه که گریه. می خواستم صورتمو از خاکا پاک کنم. گفته بودم وایسید میام. دویده بودم رفته بودم لب جوب و تا نگاه کرده بودم تو آب روون. یک قبر وایساده بود. بغضم بیشتر شده بود. می خواستم گریه کنم. نه که خاک رو قبره رو پاک کنم که گریه کنم. که دلم واشه. آخه میگن قبرستون دل آدمو باز می کنه. ولی باز نشد مثل قبری که التماس کرده بودم و باز نشده بود. من جا مونده بودم توی یکی از همین حرفا. یه قبر تو آب روون وایساده بود. خندیده بودم که قبری که بالاش وایسادی می خوای گریه کنی توش مرده نیست. دویده بودم دوباره سمت قبرستون. منو جا گذاشته بودن.

نظرات 56 + ارسال نظر
علی پیروی 1390/05/26 ساعت 03:37

اصلا از اولشم جا گذاشتنم...و شایدم این همه که فکر میکنم خودمم ،مثل همون خروس قندیه که دسته بچه های سر راهی میدن که تو سیاه زمستون ،موندن سر راهو تاب بیارن...


اشکمو در آوردی..........................حالا بماند که این چشمای بی پدر دنباله بهونن که هی آبغوره بگیرن

خوش به حالت... من کی اشک بریزم...

بهاره پاک نژاد 1390/05/26 ساعت 11:55

یه روزی به سرمون میاد
تکون دهنده بود.
کاش قبل از اینکه بمیریم یخرده زندگی کنیم... نو به نو قبر میبینیم توی آینه و شیشه ماشین و سایمون حتی!!

بروزم ..

هی... اینجا قبره اونجا قبره ... کجا خاکمون میکنن؟

الان خوبی؟؟
بیا این لیوان آب رو بخور...چیزی نیس!

جون جفتمون خواب ندیدم...

س.ف.ط 1390/05/26 ساعت 23:47 http://s-f-t.photoblog.com

قاطی کردم چی شد؟!

چیز مهمی نشد...

هانیه مزاری 1390/05/27 ساعت 00:45

بله شما درست میگفتین
"داریم" درسته !‌
میگفتم چرا معنیش یه جوریه..!!!!
ممنون از تذکرتون

اختیار دارید خواهش می کنم...

بهاره پاک نژاد 1390/05/27 ساعت 02:04

چی میگن میگن بترس فردا توی یه متر جا خاکت می کنن...
سخته آدم مجبور باشه توی یه متر جا بخوابه...نه؟؟!!!
یک متر چقدره؟؟؟ فک کن ۱۰۰ سانتی متر...
خیلی کمه...
کاش یه ذره حرف از زندگی بووود... کاش حرفای خوب بود.
کاش من فردارو دوست داشتم... کاش امشب به شوق فردا می خوابیدم... سخته آدم منتظر فردا نباشه نه؟؟؟!
سخته بمونی وسط اینکه خدایا من نه این یه متر جارو دوس دارم نه این روزای تکراری رو...
خدایا فقط بگم من خستم... اما بازم شکر.

زندگی کردن ما مردن تدریجی بود...

یه متر جا جامونه
هر کیو تو قبر خودش میزارن
....................................................................
چقدر مرگ زندگی رو بغل کرده،قشار بازوهاشو حس میکنم

ققنوس 1390/05/27 ساعت 14:03

دلم جاموند.جسم.رو بردن..حالا کدومشو گریه کنیم?

چرا همه فک می کنن من مرده م ؟

حدود پَر زدنم را به من نشان داده ست
هم‌آن که بال نداده است و آسمان داده است!

هم‌آن که در شب یلدا به رسم دل‌سوزی
چراغ خانه‌ی ما را به دیگران داده است

به چیست؟ دل‌خوشی مردمی که در همه عمر
به هر معامله‌ای هر دو سر زیان داده است

کدام طالع نحس است غیر بی‌عاری؟
که رنج کِشت به من، ماحصل به خان داده است

به خان! که مرگ عزیزان و گریه‌های مرا
شنیده است و مکرّر سری تکان داده است

هم‌آن که غیرت‌مان را گرفته و جای‌اش
به قدر آن که نمیریم آب و نان داده است

به ناله‌ای و به خطّی بگوی دردت را
بسا هنر که طبیعت به خیزران داده است

ز خون پای من و توست در سراسر دشت
که هر چه بوته‌ی خار است زعفران داده است

اگر بناست نمیریم، جان برای چه بود؟
و گر بناست ببندم، چرا دهان داده است؟

«بکوش خواجه و از عشق بی‌نصیب نباش»
که این صفا به غزل‌های من هم‌آن داده است

حسین جنتی

ممنون هادی جون

مصطفی حسین زاده 1390/05/28 ساعت 13:51

سلام می سم جان!

باور کن دل منم برات تنگه ... اما من ِ روانی ِ مریض احوالِ ناخوش، اهل بیرون اومدن از خونه نیستم! الا برای رفتن به کتابخونه! لابد خیلی سوسولم دیگه!!! اما همیشه سراغتو از امیر می گیرم. شنیدم هر شب، با رفقات می شینید کشف الاسرار می خونید... یادش بخیر... اتفاقا همین سوره ی یوسف رو ما به عنوان واحد درسی پاس کردیم. کتاب عزیزیه! کار قشنگی می کنید...

همه ی نوشته هاتو هم خوندم. چی دارم بگم وقتی کلماتت اینقدر منتشرند!
خلاصه اینکه عزیز جان! زیاد می خوامت. زیاد به یادتم...

ممتد باشی رفیق...

همیشه لطف داری... همیشه ارادتمندم مصطفی عزیز...
کشف الاسرار هم جات خالی خیلی می چسبه ...

آینه ها... 1390/05/29 ساعت 13:32

عجب روایتی بود...
انگار یه بچه داره مرگ رو با ترس ولی با اب و تاب واسه آدم تعریف می کنه و همینه که دردناکش کرده..فقط جای یک لکنت زبان کودکانه توی متن خالی بود به نظر من

ممنون... آره ولی شخصیتی که تو ذهنم داشت اینا رو می گفت یه جورایی نوجونو بود... بچه تر باشه انگار بهتره... ولی من تصمیم به انتخاب این کارکتر نداشتم... خودش نوشت.. ممنون که حواستون جمعه متنه... که هستید و می خونید...

ابتدای عریانی 1390/05/29 ساعت 15:56

سلام

با مطلب جدید به روزم خوشحال می شم سری بزنید

چشم

بهاره پاک نژاد 1390/05/29 ساعت 19:22

ما منتظر یکی دیگه از مطالب خوب شما هستیماااا...
راستی من میخوام اون غزلی رو که خوندی توی انجمن بخونم میشه این پستت اون غزل رو بذاری؟؟؟ ممنون میشم

خواهش می کنم باشه ...

سلام
خوندم
لذت بردم

با اولین نوشته م به روزم
خوشحال میشم به کلبه ی کوچیکم سر بزنی
پایدار باشی

مرگ عصیانگر
چراقهری؟!
نارفیق روزهای سرد
پس کجاست دستهایت؟!

حله 1390/06/02 ساعت 11:28 http://holle.blogfa.com

سلام

وبلاگ حله - دانشجویان ادبیات - بروز است با

"خطیب و واعظ و مفتی و قاضی .."

در پی سانسور "خسرو و شیرین" و ...

سلام بر یگانه فروتن خودمان
بنده به روزم
قدم رنجه بفرمایین...

امیر 1390/06/03 ساعت 03:03

جایی نداریم شاید. جامون گذاشتن اینجا...

سلام

نوشته رو خوندم.اما یه جاهاییش مبهم بود.اون هم به خاطر طرز نگارشش بود.در کل حرف،حرف قبر بود و قبرستون و خاک و گریه و یه دل پر درد که فکر میکرد با گریه آروم میشه ولی نشد.انگار این حرفها حرف یه مرده بود.امان از وقتی که توی قبرستون جا میمونیم.
نمیدونم درست فهمیدم یا نه...
در ضمن به روز هستم با یک ترانه.اگه دوست داشتید تشریف بیارید...

فاطمه 1390/06/04 ساعت 04:05 http://ablah3315.blogfa.com

این سورئال است؟ سورئال همان است که به دل و رودۀ آدم می پیچد؟؟

مصطفی حسین زاده 1390/06/06 ساعت 13:38

سلام رفیق!

می بینم که نیستی...

حله 1390/06/06 ساعت 15:12 http://holle.blogfa.com

سلام بزرگوار
وبلاگ دانشجویان ادبیات بروز است با

"در حاشیه ی شعر"
مخاطب اندیشی

س.ف.ط 1390/06/08 ساعت 17:39 http://s-f-t.photoblog.ir/

سلام و ممنون!
هرچند خیلی دوست ندارم در مورد مکان و جزئیات عکسها توضیح بدم اما از سوال بی جواب گذاشتن هم خوشم نمیاد...مکان عکس بلوار شهید آوینی انتهای صدوق!و عنصر عکس هم نور چراغ هاست

عاطفه حیدری 1390/06/12 ساعت 13:35

سلام...
من به خود نامدم اینجا که به خود باز روم...

مستان 1390/06/12 ساعت 21:21

بروزم...........

ابتدای عریانی 1390/06/13 ساعت 03:47

خاص می نویسی....
تا حدودی لحن نوشته هایی که از شما خوندم شبیه جریان سیال ذهنه. هرچند گاهی به سختی تونستم ارتباط برقرار کنم چون خیلی خاص بوده ... البته هر کس برای خودش می نویسه در درجه ی اول!
پست تلوزیون مدفون شده هم هنرمندانه بود!
از پست شغاف هم خیلی خوشم اومد دستتون درد نکنه !
چالش ایجاد کردید البته در این مورد با شک میگم دستتون درد نکنه
ولی با این توضیحاتی که نوشته بودین واقعا فرق عشق و هوس چیه؟ چون تا اونجایی که من می دونم زلیخا رو نمود هوس می دانند...البته اگر این دیدگاه درست باشه!
و اینکه این درجاتی که برای دل گفتید به ترتیب بود مثلا هرکدام عمیق تر از قبلی یا هم عرض هم بودن؟
به هر حال با ارزش بود سپاس ...

ثورو 1390/06/13 ساعت 22:28

کجایی داداش ؟
نیستی ؟
نباشی کار و بار ما هم کساده !

حله 1390/06/15 ساعت 20:09 http://holle.blogfa.com

سلام
وبلاگ حله به روز است با نگاهی به زندگی تولستوی.

از حضورتان خوشحال می سویم.

ایلیا 1390/06/15 ساعت 21:12 http://daghyad.blogfa.com

یه سری به من بزن عزیز...

دلم برای نوشته هاتون تنگ شده....

چند وقته اینجا نیومدم؟..

دویده بودم...

سسسسس قدیمی 1390/06/16 ساعت 18:48

سلام
چقد همه این روزا تغییر کرده
ولی تو هنوزم آدمو یاد غم وغصه هاش میندازی

جیران 1390/06/17 ساعت 15:44

یه قبر تو آب روون باید قشنگ باشه .خوشم اومد.

بهاره پاک نژاد 1390/06/20 ساعت 19:44

سلام
به روزم

فکر کرده بودم وقتی تو آب روون صورتمو ببینم اشکم درمیاد
قشنگ بود...
فکر کنم دیگر جایی برای دفن کردن ما نباشد ... وقتی همه جا قبر است ..

[ بدون نام ] 1390/06/22 ساعت 17:21

شبیه یک قده , شبیه یک عقده,شبیه یک توده ی متلاشی,دارم زرد می افتم روی این سیاه.شبیه حنجره روی این گلو,شبیه بلندگوی این مارکسیست ها در میدان مرکزی این شهر,شبیه خون بکارت روی سطح من,شبیه زجر روی میخ دیوار,شیبه بی کسی روی این پنجره ......من ولی شبیه هیچ چیز نیستم توی این سرگیجگی.شبیه سایه وقتی می افتد,شبیه جزیره ی پینانگ,شبیه حیدر آباد,شبیه لوفتانزا,گواتمالا;کانزاس تا همان آلمانی های نشسته روی صندلی پارک هنرمندان.

رامک 1390/06/22 ساعت 17:32 http://letterbox.blogfa.com

نفسم گرفت

سلام

حُله - دانشجویان ادبیات - بروز است با

"حکم آخر"
حول ادبیات در سینما

چی بگم 1390/06/24 ساعت 21:29

تصمیم نداری بروز کنی این وبلاگتو؟

روح الله ابهری 1390/06/25 ساعت 00:11

شوق است درجدایی و جور است در نظر هم جور به که طاقت شوقت نیاوریم بابا دلمون تنگته تو نمیری نوبه ی زهد فروشان گران جان هم بگذشت و ما دختر رز را به زنی نکردیم بقول بابا بزرگم وقت بار زدن الاغ خبرازتو منکه میدونی شماره مماره تعطیلم مثه سایه روشن .

اشکان .غریب شب ها 1390/06/26 ساعت 01:40

خبریه که بروزنمیکنی؟
زنده ای؟
خودکشی کارخوبی نیستا..
بعدأ میگه چراهمه فک میکنن من مردم
عمه ی منه همش ازمرگ میحرفه بعدش۱ماه گم میشه..؟

عاطفه حیدری 1390/06/26 ساعت 22:35

سلام.
مرسی که اومدین و شعرمو خوندین.

دیروز گمشده... 1390/06/27 ساعت 16:51

ذوباره که اینجا منفی شد
تو عوض نمیشی آقای می سم خان؟
من که خسته شدم بس غصه خوردم

مهتاب 1390/06/27 ساعت 19:49 http://www.7-77.blogfa.com

سلام.خوبین؟چرا نیستین؟

قبرستان به دریا می رسید....

سلام
شما به وبلاگ تازه تأسیس من دعوتید
منتظر نظرات شما هستم

مهتاب 1390/06/30 ساعت 10:22 http://www.7-77.blogfa.com

سلام کجایید شما

خوبید

خوب باشید

برام دعا کنید

سلام
به روزم می سم

دعوتید

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد