تامّلات و تحمّلات
تامّلات و تحمّلات

تامّلات و تحمّلات

وقتی...

وقتی دارم اینها را می نویسم از بیمارستان کامکار بدم می آید. وقتی دارم اینها را می نویسم از بخش عفونی بدم می آید. وقتی دارم اینها را می نویسم از سرفه بدم می آید. مریضهایی که انگار کلاس اول بیماری اند همگی لباس فرم یکدست دارند توی کلاس های یک نفره دو نفره سه نفره ی خودشان قرص و سرم مشق می کنند. مریضهایی که تنهایی اگر توی کلاس باشند گریه میکنند و همراه می خواهند. وقتی دارم این ها را می نویسم از مشق و فرم مریض ها بدم می آید. وقتی دارم این ها را می نویسم از تختهای دو نفره بدم می آید. وقتی دارم این ها را می نویسم از تختهای یک نفره بدم می آید. وقتی دارم اینها را می نویسم از باران، از خیس شدن در کوچه های آب گرفته بدم می آید. وقتی دارم اینها را می نویسم از تولد، از مرگ بدم می آید. وقتی دارم اینها را می نویسم از خودم بدم می آید. من کجای زمان گیر کرده ام؟ من کجای زمانم؟ کجای زمانم؟‌کجای زمان؟‌ کجا؟‌ وقتی دارم اینها را می نویسم زمان کجاست؟‌وقتی دارم اینها را می نویسم چه وقتی ست؟

نظرات 15 + ارسال نظر

ساعت به وقت سرفه، همیشه دیره می‌سم ..

زمان روی مچ آدما زنگ زده... دیر چو وقتیه؟ زود چه وقتیه؟ زمان کجاست...

زهره سعادتمند 1390/08/07 ساعت 14:02

.
من دو هفته پیش که بخاطر بستری شدن یکی از نزدیکام به همین بخش عفونی کامکار رفت و آمد داشتم، از زندگی سیر شده بودم..از همه چی..
لامصب بد چیزیه

اوهوم... دیروز اونجا یکی مرد...

سخته می فهمم یه جورایی ..
من بابام دو هفته تهران بیمارستان شهدای تحریش بستری بود- از قم تا تهران یه طرف تا تجریش رفتنه به خدا می رسیدیم... یه روز در میون هم جاهامون رو عوض می کردیم با وحید...بخش عفونی- دیابت...بیشتر خسته میشی از زمانی که میگذره ولی نمیگذره...خدا ایشالا شفای خیر بده به بابابزرگت..

اوهوم...
ممنون... خدا همه ی مریضا رو شفا بده ایشالا...

سنجاب 1390/08/07 ساعت 23:15 http://sanjab222.blogfa.com

وقتی اینها را میخوانم از هر چی که خوردنی است بدم می آید!عق...

اوهوم...

ولی من درست در لابه لای این سطرها تو را میبینم و تو در وادی محبت ایستاده ای...دل قوی دار می سم
هر که در این بزم مقرب تر است
جام بلا بیشترش میدهند
............................................................................................................................................................................چی بگم...

قربونت علی جون... تو خوب می بینی... لطفت زیاده به من...

امیر 1390/08/08 ساعت 14:54

چقدر از الفبای بیمارستان بدم میاد

چقدر از الفبای بیمارستان بدم میاد

بهار 1390/08/08 ساعت 20:53

می سم به روزم

ققنوس 1390/08/09 ساعت 10:29

فکر را خواب میکنند این مشقهای لعنتی.زمان را هم..

اوهوم

رامک 1390/08/10 ساعت 21:03 http://letterbox.blogfa.com

درد می بارد چو لب تر می کنم

درد می بارد چو لب تر می کنم

همشو خوندم

ولی دوست دارم بگم:

چقد زهرا سادات نازه...

آدم حال و هواش عوض میشه

نه؟

آره ... یه نفس تازه س یه زندگی تازه س...

علی کوچولو 1390/08/12 ساعت 02:09

بازم که تاخیر داری
این شونصد بار
الان که این پست رو خوندم دوباره دلم واسه ی کامکار تنگ شد البته بی مریض و بی عفونت و بی دردولی باز جای شکرش باقیه که تو این نوشته از من بدت نیومده

ایشالا همیشه کامروا و شیرین کام باش و هیچ وقت کامکار نباشی...
خیلی زحمتت دادم اونجا که بودم رفیق... لطفت زیاده...
فدات

چشم مائی ..

چش و چال مایی... دلم تنگه...

ابتدای عریانی 1390/08/13 ساعت 03:46

شما داری می نویسی
از ما می پرسی زمان کی هست ؟

من گم شده ام در زمان یا زمان گم شده در من...

زی 1391/03/01 ساعت 21:07

دنیا فقط درد می‌زاید آدم‌ها هم که قابله‌های خوبیند!!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد