تامّلات و تحمّلات
تامّلات و تحمّلات

تامّلات و تحمّلات

یخ نیست انگاری سنگه می سم، باید خورد شه...


دستش را به گردنش می کشید تا آن تکه یخ مانده در گلویش را آب کند.


یوزپلنگانی که با من دویده اند ـ‌بیژن نجدی

پلک خواهم بست


داشتم فکر میکردم افسردگی در من اتفاق تازه ای نیست. بهترش را بگویم این است که اصلا اتفاقی نیست. همیشگی ست. حالا یک عده از دور و بری ها می گویند کرم افسردگی دارم و از این احساسات به صورت مازوخیستی لذت می برم و عده ای هم می گویند خیلی همه چیز را بزرگ می کنم و عده ای هم مسخره می کنند. برایم فرقی نمی کند که چه عده ای چه چیزی می گویند. اینقدر می دانم که در من اتفاق تازه ای نیفتاده. گهگاه به قول این روانشناس ها دچار شیدایی افسردگی می شوم و گهگاه هم در قعر دوزخ اش عذاب می کشم. اما آنچه به این حال و روز می راندم نه مازوخیست بودنم است و نه مسائلی که کوچکند و زیادی بزرگشان کردم در ذهنم و نه چیزهای مسخره ای هستند. اینقدر هستند که حتی منی که در جار زدن این چیزها ید طولایی دارم حتی از بیان گوشه ایش عاجزم.

خیلی وقت است که اینجور وقتها دست به کارهای خنده دار و حرفها و رفتارهای خنده دار می زنم تا دیگری را از باب افسردگی ام آزار ندهم. خودم هم خوشحالم که کمتر کس دیگری با دیدن روی نشسته ام از غم و این چیزها اذیت می شود. ولی خوب گاه هایی هست که آدم کاری از دستش بر نمی آید می نشیند توی خانه و  توی تمام قرار و مدارهایش بدقولی میکند و دراز میکشد و می خوابد و حتی این امید را هم ندارد که در خاک فرو برود کم کم. فقط دراز می کشد و هیچ و هیچ و هیچ.

توی همین احوال چند روز است که جلوی آینه که می روم فقط یک چیز توجهم را جلب میکند. پلک سمت چپم. که کمی ورم کرده و ملتهب شده و  چشم خمارم را کمی بسته تر نشان می دهد. گاهی درد دارد و خارش. یکی از دوستان می گفت گل مژه است و دیگریشان می گفت که شاید پشه ای چیزی گزیده باشدش. اما فکر نمی کنم هیچکدام از این ها باشد. این همان پلکی ست که خیلی می پرید. خیلی وقتها  می پرید و من فکر می کردم که باید انتظار مهمانی یا کسی و چیزی را داشته باشم. قدیمی ها می گفتند نشانه ی این چیزهاست. معمولا هم راست می گفتند. حالا اما ورم کرده که دیگر نپرد. که دیگر انتظار هیچ چیز و هیچ کسی را نداشته باشم. انتظار هیچ چیز روی پلکم ورم کرده.

از نیامدن تعارفات


ــ چه شلوار قشنگی داری.

_ممنون، قابلتو نداره.
_درش بیار!


همه جای تو برایم قدغن بود، جز همین جای خالی ات که توش غلت می زنم...


حبیب محمدزاده

خدا مرگت بده


نمیدونم چه مرگمه. یه مرگ ادامه داره که هی راه میره تو منو آهنگای دس متال و دوم متال گوش میکنه. دلم می خواست یه ام پی تری پلیری چیزی داشتم که پرش می کردم از دووم و راه می افتادم تو شهر از الان تا نمی دونم چه وقتی. همینجوری راه می رفتم ادامه دار تو شهر. می شدم مرگ ادامه دار این شهر...

اینکه می گذرد شاد باش اینکه تموم میشه می سم


خدایان به  ما حسودی می کنند، چون که ما فانی هستیم...


از فیلم تروی

داستانی از حمید شریفی


طنزی که به تلخی زندگی است را می شود درآن دید:


صدفهای بندر عباس

شعار بده عزیزم


زهراسادات خواهر زاده ی دو ساله م کنارم نشسته بود که یهو یه نیمچه بادی از معده ش در رفت. یه نگاه به من کرد. بعد گفت: توپ تانک مسلسل دیگر اثر ندارد. والا

احکام تجاوز

بند اول: اگر یک نفر به یک نفر تجاوز کند، حکم این است که شخص تجاوزشونده به فرد تجاوزکننده تجاوز کند تا عدالت برقرار شود. (یادآوری: یارویان به برابری همه‌جانبه‌ی زن و مرد معتقدند)
بند دوم: اگر دو نفر به دونفر تجاوز کنند، حکم این است که شخص تجاوزشونده‌ی اول به فرد تجاوزکننده‌ی دوم و شخص تجاوزشونده‌ی دوم به فرد تجاوزکننده‌ی اول تجاوز کند. برنده‌ی این تجاوز به برنده‌ی آن تجاوز، و بازنده‌ی این تجاوز در رده‌بندی به بازنده‌ی آن تجاوز، تجاوز کند.
بند سوم: اگر ده نفر به یک نفر تجاوز کنند، مجازات درنظرگرفته بین آن‌ ده نفر تقسیم شده و چنانچه سهم هرکدام ناچیز باشد، پس از تخفیف صادرشده همه بخشیده شده و آزاد می‌گردند.
بند چهارم: از قرار معلوم چهارده نفر به 6 نفر تجاوز می‌کنند، (بر اساس عَدالت یاروی تعداد تجاوز‌شوندگان باید با تعداد مجازات‌شوندگان برابر باشد.) پس می‌گوییم چهارده شیش کم، می‌کنه به عبارتی هشت عدد، پس شش نفر باید قصاص شوند و هشت نفر را رها می‌کنیم. آن هشت نفر پس از رهایی دوباره به آن شش نفر تجاوز می‌کنند. از هشت شیش تا کم می‌کنیم، باقیمانده: دو عدد صحیح! پس این‌بار دونفر را رها می‌کنیم. درصورتی که آن دونفر هم رفتند به آن شش نفر تجاوز کردند، عدد بدست آمده اعشاری می‌شود و دیگه محاسبات مقداری پیچیده می‌شه که اونارو سال بعد می‌خونیم.
حالا! بند پنجم: گرشاسپ دیروز به پنجاه‌وسه نفر تجاوز کرد و امروز تا این لحظه به هفت و نیم نفر تجاوز کرده. اگر برادران او طهماسپ، گشتاسپ و ناصر ناگهان وارد اتاق شوند و او را در حال تجاوز بیابند، الف) من حیث المجموع آنها تا هنگام اخبار بیست و سی به چند نفر تجاوز خواهند کرد؟ ب) هرکدام به تنهایی به چند نفر تجاوز خواهند کرد؟ ج) مجازات هرکدام را حساب کنید. (بدون در نظر گرفتن لباس)


از وبلاگ حضرت یارو


گفتم بی مناسبت نیست که بازار تجاوزات این روزها داغ است...

بند بند و بنده بنده نکن می سم


آزادی چیزی نیست که آن را به کسی هدیه کنند. می توان در یک کشور دیکتاتوری زندگی کرد و آزاد بود. فقط کافی ست تا علیه دیکتاتور مبارزه کرد. مردی که با مغز خودش فکر می کند آزاد است. مردی که به خاطر آنچه که بر حق می داند مبارزه می کند آزاد است. برعکس می توان در آزادترین کشورها زندگی کرد و با این وصف اگر آدم باطنا منفی باف و پست و بنده ی منش باشد آزاد نیست.

نان و شراب_ اینیاتسیو سیلونه_ محمد قاضی


..هنوز درد دارم. فکر کنم خوب نمرده باشم... 


حبیب محمدزاده

قلاف کن می سم


در جنگ آدم ها باید زنده بمانند تا بجنگند. اگر آدم ها زیاد بمیرند جنگ تمام می شود.
عزیزترینم! چقدر دنیا بعد از ما تنها خواهد بود. پیراهن خالی مرا می پوشی. پیراهن خالی تو را می پوشم. تفنگ خالی مرا شلیک می کنی. تفنگ خالی تو را شلیک می کنم.

حبیب محمد زاده

قهوه ترک۱


تلخی را دوست ندارم. قهوه ترک تنها تلخی ست که می خورم. قرار می دهد به آدم در بیقراری اش. مثل چشمهای معشوق که قرار عاشق است که وقتهایی که تلخ در تو نگاه کرده تو بیقرار شدی.


وجه تسمیه این موضوع یعنی مکافات:‌کافه و کافی و این حرفهاست...



از هر جهت...


توده  پرفشاری از هر جهت و بی جهت وارد جو من شده. پیش بینی می شود تا مدت زیادی هوایم منصفانه نباشد

از حاشیه ی حواشی

حواشی عشق، حواشی اشتباه، حواشی داغ این روزها که مثل آفتابی ظالم به هیچ سایه ای حتی در حاشیه اجازه ی وجود نمی دهد،  حواشی اتاق و خانه، حواشی کتاب ها، حواشی نوشته ها وننوشته ها، حواشی جمله ها، حواشی کلمات، حواشی حروف، حواشی هیچ.

عرض سلام و ادب و احترام دارم...

توی بی خوابی این روزها و این ساعت ها و الان که دیگر حسابی صبح شده و نمی توانم حتی توی اتاق تنگ و تاریکم خودم را گول بزنم که "نه شب است هنوز می توانی توی تاریکی بزنی به دل خواب" یکهو و بی دلیل یاد شعر خواندن و شعر خوانی و این حرفها افتادم. فکر کردم به خودم وقتی می روم پشت تریبون و حسابی حالم به هم خورد. فکر کردم که مزخرف ترین کاری که می توانم بکنم این است که بروم پشت تریبون و شعر بخوانم. نه که شعر خواندن مزخرف باشد. اتفاقا خیلی دوست دارم این روزها توی جمع های خودمانی شعر بخوانم و شعر بخوانم و شعر بخوانم. ولی شعر خواندن پشت تریبون خیلی مسخره و مزخرف به نظرم می آید. کلا همیشه حس خوبی نداشته ام به شعر خواندن خودم پشت تریبون. اینکه یک مشت آدم نشسته باشند و احتمالا اکثرشان به شعر تو گوش ندهند و منتظر شعر خواندن خودشان باشند که توقع شنیده شدنشان خیلی بیشتر از گوشهایشان موقع شعر خوانی دیگری کار می کند یک جورهایی آدم را منزجر می کند از شعر خواندن خودش و آنوقتها آدم ترجیح می دهد که شعر گوش بدهد تااینکه بخواند. لا اقل احساس صداقت گوش دادن شعر دیگری و متهم نشدن خودت به اینکه برای شنیده شدن می خوانی و می آیی احساس خوبی ست. هر چه باشد از شعر خواندن پشت تریبون بهتر است.  تازگی ها هم دو سه جایی که دعوت شدم را به بهانه های مختلف به قول عامیانه اش پیچاندم و نرفتم.

فقط یکبار بعد از شعر خوانی پشت این تریبون ها حس خوبی داشتم. آن هم وقتی بود که جلسه ی شعر تمام شده بود و کسی که از آوردن نامش معذورم و خودش آنقدر اهن و تلپ دارد که از شعر کسی تعریف نکند با عجله خودش را رساند به من و دستم را گرفت و گفت امروز اگر یک شعر توی این جلسه خوانده شده باشد آن شعر شعر تو بوده حتما. شنیدن این کلمات از کسی که اصلا اهل این حرفها نیست آن هم به منی که جواب سلامم را هم تا دیروز آن روز به زور می داد و تازه غزل سراست نه سپید سرا همانقدر که عجیب و غیر قابل انتظار و تاثیر گذار بود حس خوبی در من ایجاد کرد که یک نفر امروز از شنیدن من لذت برده. و فقط همان و همان حس خوب من از خواندن شعری پشت تریبون بوده. اصلا این تریبونها وسایل خودنمایی شاعرانند نه شعر خوانی. من هم راستش را بخواهید چیزی برای خودنمایی در چنته ندارم و شاید به خاطر این ضعف در نمایاندن خودم رابطه ام با تریبون ها خیلی خوب نیست.

آتیش داری می سم؟


_شب رو باید بی چراغ روشن کرد


مادر_ علی حاتمی

آنچه می شکند دل است و آنچه پایدار است خودخواهی


آنچه احوال مرا دارد ثبت میکند دل است. جای شکرش باقی ست که سه تارها ثبت احوال ندارند و اگر دلی شکست می شود بی نامی را به نام سه تارت کنی.