تامّلات و تحمّلات
تامّلات و تحمّلات

تامّلات و تحمّلات

شکوه ناپایدار ساعت بی قرار *


یعنی ثانیه ای هم نداری که بی اضطراب بگذرد. اگر دور شوی از اضطراب و به همه چیزش مشرف شوی می فهمی که ثانیه ای هم نیست که بی آن بگذرد. نه تنها دغدغه ی نداشته ها که دغدغه ی داشته ها هم اضطراب است. نه تنها دوری که نزدیکی هم اضطراب است. نه تنها روبرو شدن با واقعیت که روبرو نشدن با واقعیت هم. نه تنها تنهایی که جمع. نه تنها گرسنگی که سیری. نه تنها دقایقی مضطرب که ثانیه ای بی اضطراب هم اضطراب است. نه تنها متنی پر از واژه ی اضطراب که متنی بی واژه ی اضطراب هم. نه تنها بکت که قرآن. نه تنها آناتما که سندی. نه تنها همه چیز که هیچ.



* سطری از چهارشنبه خاکستر تی اس الیوت با ترجمه ی بیژن الهی

الان


نه صد سال پیش است که بگویم من دیگر باروت نم کشیده ام؛ نه صد سال بعد که بگویم آنقدر سریع رفته ام که نرفته ام. الان است و فتیله ی دلم پریده. الان است و آنقدر نرفته ام توی همین چند روز که انگار چند سال رفته ام.

ک ل م ه


به مقدار زیادی کلمه نیاز دارم. کلمه برای حرف. کلمه برای رفتن. کلمه برای دوست داشتن. کلمه برای نفرت. کلمه برای تحلیل. کلمه برای تاخیر. کلمه برای تفاوت. کلمه برای تجاوز. کلمه برای نفوذ. کلمه برای تمام کردن. کلمه برای خندیدن. کلمه برای گریستن. کلمه برای خریدن. کلمه برای درد گرفتن. کلمه برای سکوت.

له شدن هم سرنوشت تلخ ته سیگارهاست


دنیا با من سر بازی دارد یا من با دنیا فرق چندانی نمی کند. فقط همین می ماند که گاهی نصفه شبی آتشم می زند و تا صبح دود می شوم. این روزها دنیا را برعکس میگذارم توی پاکت سیگارم  که حواسم به تنها سیگار سر و ته این بسته باشد که هیچوقت خودم نکشمش و تمام نشود. شاید توی تعارف به کسی دستی آن را بردارد و دودش  کند.

وقتی...

وقتی دارم اینها را می نویسم از بیمارستان کامکار بدم می آید. وقتی دارم اینها را می نویسم از بخش عفونی بدم می آید. وقتی دارم اینها را می نویسم از سرفه بدم می آید. مریضهایی که انگار کلاس اول بیماری اند همگی لباس فرم یکدست دارند توی کلاس های یک نفره دو نفره سه نفره ی خودشان قرص و سرم مشق می کنند. مریضهایی که تنهایی اگر توی کلاس باشند گریه میکنند و همراه می خواهند. وقتی دارم این ها را می نویسم از مشق و فرم مریض ها بدم می آید. وقتی دارم این ها را می نویسم از تختهای دو نفره بدم می آید. وقتی دارم این ها را می نویسم از تختهای یک نفره بدم می آید. وقتی دارم اینها را می نویسم از باران، از خیس شدن در کوچه های آب گرفته بدم می آید. وقتی دارم اینها را می نویسم از تولد، از مرگ بدم می آید. وقتی دارم اینها را می نویسم از خودم بدم می آید. من کجای زمان گیر کرده ام؟ من کجای زمانم؟ کجای زمانم؟‌کجای زمان؟‌ کجا؟‌ وقتی دارم اینها را می نویسم زمان کجاست؟‌وقتی دارم اینها را می نویسم چه وقتی ست؟

تو که چشمات خیلی قشنگه...


دختره با دستاش بابا بزرگشو دید. با دستاش ملافه های سفید بیمارستانو دید. یه جا نشست دور از چشم همه. هی داشت ملافه ها رو می خوند. دختره با دستاش دنیا رو می خوند. من هیچی نمی دیدم. همه جا تاریک بود.

داریم می سوزیم...


این نفسای سوخته رو فقط باید پک زد. بوی تاریکی میاد. بابا یه گوشه درد قلبشو میگیره تو دستش که ما نفهمیم مامان یه گوشه. آبجی یه گوشه زری و گرفته تو بغلش که فقط اونه که توی آسمون تاریک خونه ش سو سو می زنه.  آبجی یه گوشه دردشو به هیچکی نمیگه. آبجی یه گوشه گریه میکنه. نفسام دارن می سوزن... نفسای من...

خفه شدم لب جوب...


توی یکی از همین حرفاشون جا موندم. نمی تونستم نفس بکشم. گفتم بذارید یه کم گریه کنم و رفته بودم. دویده بودم تا لب جوب. فکر کرده بودم وقتی تو آب روون صورتمو ببینم اشکم  درمیاد و خفه نمیشم. دویده بودم برگشته بودم. پریشون تر از وقتی دویده بودم رفته بودم. منو تو یکی از همون شیارا جا گذاشته بودن. خاکا رو صورتم نشسته بود. می خواستم گریه کنم. نه که گریه. می خواستم صورتمو از خاکا پاک کنم. گفته بودم وایسید میام. دویده بودم رفته بودم لب جوب و تا نگاه کرده بودم تو آب روون. یک قبر وایساده بود. بغضم بیشتر شده بود. می خواستم گریه کنم. نه که خاک رو قبره رو پاک کنم که گریه کنم. که دلم واشه. آخه میگن قبرستون دل آدمو باز می کنه. ولی باز نشد مثل قبری که التماس کرده بودم و باز نشده بود. من جا مونده بودم توی یکی از همین حرفا. یه قبر تو آب روون وایساده بود. خندیده بودم که قبری که بالاش وایسادی می خوای گریه کنی توش مرده نیست. دویده بودم دوباره سمت قبرستون. منو جا گذاشته بودن.

بخور بخور...


 رمضان که می شود غم نان کودکی را می خورم که سر چهارراه قرآن می فروشد.


رمضان بخور بخور است...

در چشم های ما نگاه کن...


حال همه تو خونه ی ما اشکه، فقط کسی چشماشو به اون یکی نشون نمیده.

دهانم بسته است فاطی

...

من داد زدم "چشمهایش" 

فکر کردند علوی ام
تازیانه ام زدند
فاطی
فاطی 

بیداری؟

... 

احمد بیرانوند

اگه راس میگی زبونتو ببینم


برای زبان های که در می آوردیم برای هم دلم تنگ است. برای زبانهایی که سند روزه بودنمان بود. تصور کن. چند تا بچه که به هم می رسیدند بعد از چند ثانیه می دیدی همه دهان باز کردند و زبانشان را هی نشان هم می دهند. تصویر خنده داری ست. دلم برای تصاویر خنده دار آن روزها تنگ شده.

توضیحی


فکر کنم یه ترکه هم بشه زندگی کرد. فوقش کمتر کار می کشیم ازش. دیگه خسته شدم. وقتی مثل این سیامک تو تنها دو بار زندگی می کنیم میگم من یه مرده م، همه یا میگن دوباره تیریپ برداشت یا اصلا باور نمیکنن. معلومه که باور نمیکنن. اصلا کی کیو باور می کنه این روزا. فروغ میگفت که اسم اون کفتره که از قلب این ملت پریده ایمانه. هیشکی هیشکیو باور نداره. همه خودشونو باور دارن. به خاطر همینم همه خودشونو دوست دارن. این خودی که میگم  عمومی تر از اون خودیه که تو فکر میکنی. خود فکراشونو خود تصوراشون. آدما فکرا و تصورا و رفتار و اعمال خودشونو دوست دارن. اگه بگن یکی دیگه رو هم دوست دارن اینطور نیست که اون یکی دیگه رو هر جور هست دوست داشته باشن، تصوراتی که دوست دارن از اون یکی دیگه باعث میشه این حس دوست داشتن شکل بگیره تو اونا. حالم خوب نیست. فکر کنم واسه اینکه خیلی چیزا رو ثابت کنم باید یکیشو بدم بره. یه ترکه هم میشه زندگی کرد. "حالم خوب نیست" یه جمله ی توضیحیه نه توصیفی، یعنی حالم خوب نیست. حالا تو بهش میگی چس ناله یا هر چی اونش خیلی فرق نمیکنه ولی انقد حالم خوب نیست که حوصله ی توصیفم همینقده: سه تار و سیگار و سردردمو گرفتم میون دستام...

خدا مرگت بده


نمیدونم چه مرگمه. یه مرگ ادامه داره که هی راه میره تو منو آهنگای دس متال و دوم متال گوش میکنه. دلم می خواست یه ام پی تری پلیری چیزی داشتم که پرش می کردم از دووم و راه می افتادم تو شهر از الان تا نمی دونم چه وقتی. همینجوری راه می رفتم ادامه دار تو شهر. می شدم مرگ ادامه دار این شهر...

آنچه می شکند دل است و آنچه پایدار است خودخواهی


آنچه احوال مرا دارد ثبت میکند دل است. جای شکرش باقی ست که سه تارها ثبت احوال ندارند و اگر دلی شکست می شود بی نامی را به نام سه تارت کنی.

مچاله

من لابد تجسم یک مشت آشغالم. لابد بوی گند می دهم که به هر آغوشی بروم مرا دور می اندازد. من لابد دلم مچاله که بشود تازه شبیه همان مچاله های توی سطل آشغال شده و باید بیندازندم توی سلطل آشغال. بیندازندم دور. امید بی خودی دارم منه یک مشت آشغال به اینکه روزی کاغذهایت تمام شود و دنبال کاغذی چیزی بگردی حتی اگر آشغال باشد حتی اگر مچاله باشد و بعد مچاله های دلم را باز کنی تا شعر جدیدت یا چیز دیگری رویش بنویسی و شاید تا رسیدن کاغذی نو نگهم داری. من لابد تجسم چنین بودنی ام که به هر جا رفتم دور افتادم.