تامّلات و تحمّلات
تامّلات و تحمّلات

تامّلات و تحمّلات

بی که حرفی...


بی که حرفی داشته باشم بزنم!
کتاب را خم می کنم تا نور
در افق مهتابی چشمم را بزند
یادم افتاد به آنها
که کوری نگذاشت بخوانم
چشمم سوخته و
چه معرفتی ست در چشمی که می سوزد.

نظرات 1 + ارسال نظر

کتابی در افق چشمهای روشن

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد