تامّلات و تحمّلات
تامّلات و تحمّلات

تامّلات و تحمّلات

نانٍ خشکٍ درو


  دو سه بار قصد کردم فحش بدهم. آمد و چرخید روی زبانم و برگشت. معده ام می سوخت. غصه داشت. آخر سر قبر خالی و اینقدر بی خیالی. بی خیالی که نه از آن بیخیال دنیا و امورات و اتفاقاتش. انگار نه انگار که اول و آخرش یک روز نه چندان دور توی یکی از همین جاهای خالی زمین با خاک رویت را می گیرند. گفتم به تو چه که چه و چه. مرده. مگر وصیش توئی. توی دلم گفتم. اصلن مگر وصیش من بودم... . گرد و خاک تشییع هنوز بلند بود و لای بوته ها و قبرهای قدیمی پرت و پلا می شد. گاهی می نشست روی صورت مردم که برخاسته بودند به تهلیل و تلقین.

داشت گوشت های تنم بهم می ماسید و آب می شد. جگرم داغ شده بود و دهانم نیمه باز بود. یک لحظه رفتم توی خیال تنهایی این قبر. توی دلم گفتم قبر جان؛ به مهمانت رحم کن. وقتی توی قبر جاگیر شد. قلبم کنده شد از جا و دوباره برگشت. کمی آرام شده بود ولی نه آنقدر که نترسم. دهان قبر هنوز نیمه باز بود و خاک می طلبید.

افهم یا فلان ابن فلان... افهم یا فلان ابن فلان... افهم یا... و خشت ها را چیدند. همه به قدر خودشان خاک ریختند. می گفتند بیل را بنداز. دست به دست نکن. نفهمیدم چرا. هنوز ترس داشتم. بیل را نینداختم. تا آمدم بیندازم یکی گرفت و خاک ریخت. همه می رفتند ناهار بخورند. من نه فرصت زاریم پیش آمد نه اشک. می دانستم اگر زجه هم می زدم اعتنایی نمی کردند. خاک برم داشته بود و قاطی باد لای گندمزار روبرو می درخشید. وقت دروش بود.

نظرات 2 + ارسال نظر

دهان نیمه باز قبر و
وقت درو

عاطفه حیدری 1393/04/25 ساعت 00:15

اصلا نشد که تسلیت بگم،
تسلیت...

ممنون...
غم نبینید
به دوست ما هم سلام برسونید! نمی بینیمش که...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد