تامّلات و تحمّلات
تامّلات و تحمّلات

تامّلات و تحمّلات

تنگ است بر او هر هفت فلک، چون می رود او در پیرهنم...

     در دیداری دوباره از خانه و اماکنی که دوران کودکی را در آن سپری کردیم ناگهان با حقیقتی مواجه می شویم که پیش از این مقیاسی دیگر داشت. واقعا این خانه این قدر کوچک بود؟ این حیاط که در آن بازی می کردیم؛ این حوض چقدر آب رفته؟! چه بلایی سر باغچه آمده که دیگر نمی شود پشت درخت هایش پنهان شد؟    در ابهامی می مانیم از پاسخ به این سوال ها. به این که نکند این با آن فرق دارد؟! نکند حقیقت دو شقه شده است؟   ما کدام را حقیقی تر می بینیم؟

اما به نظر نمی آید خانه رشد معکوس کرده باشد. چرا که چنین انتظاری از جماد منطقی به نظر نمی رسد. پس چه شده ؟ ما رشد کردیم. استخوان ترکاندیم و چشم و گوشمان بزرگتر شده است و دست هایمان دیگر وقتی درخت توی باغچه را در آغوش می گیریم بهم می رسند. چیزی عوض نشده است انگار جز ارتفاع و طول و عرض خودمان. از این منظر حالا همه چیز کوچک تر شده است. آن وقت است که دل آدم می گیرد. در برزخ میان کوچکی و بزرگی. اینکه واقعا دلبسته ی همین کوچک ها بودیم یا نه اصلا بزرگ بودند و حالا نمی توانیم بزرگی شان را ببینیم. یاد روزگاری می کنیم که توی بزرگی آنها غوطه ور بودیم. غرق در لذتی که حالا دیگر نیست. آنقدر بزرگ شده است آدم که دیگر نمی تواند سرش را زیر آب حوض نگه دارد یا توی باغچه ی به این کوچکی قایم باشک بازی کند. همه جا انگار تنگ تر شده است. دل آدم تنگ می شود همراه خانه.

    حقیقت اما همان حقیقت است. همیشگی و بی تغییری خاص. ما اما در حال دگرگون شدنیم. هر لحظه در ما انقلابی رخ می دهد. و به تبع همین دگرگونی حقیقت را هم دیگر گونه می بینیم. به نظرمان کوچک شده است. اما حقیقتا این اتفاق نیفتاده.

          این موضوع را اگر تعمیم دهیم به امور انتزاعی، به مفاهیمی که شاید در گذشته ی نه چندان دور بزرگ و مهیب و پررنگ بودند چیزهای تازه تری دستگیرمان می شود. مفاهیمی که روزگاری در آن غرق بودیم و از این اغراق در اوج لذت. مفاهیمی چون دوست داشتن. که شاید خیلی از روزگار بزرگی شان نگذشته باشد. از زمانی که در حوض بزرگشان شنا می کردیم و در پس و پشت شان قایم می شدیم. و همه لذت مان در همین خلاصه می شد. حال اما بزرگ شدیم یا شاید بزرگ می بینیم خود را و از اینکه نمی توانیم در آنها جا بگیریم آنها را تنگ می بینیم و دلمان تنگ می شود.

    

و حیاتی فی مماتی...


  وقتی خفاشی چند را با حِربا1 خصومت افتاد و مکاوحت2 میان ایشان سخت گشت و مشاجرت از حد به در رفت. خفافیش اتفاق کرند که چون غسق3 شب در مقعر فلک مستطیر شود و رئیس ستارگان در حظیره ی افول هوا خیمه زند، ایشان جمع شوند و قصد حربا کنند و بر سبیل حراب حربا را اسیر گردانند تا به مراد دل سیاستی بر وی برانند و بر حسب مشیّت انتقامی بکشند.

چون وقت فرصت ناجز گشت، به در آمدند و حربای مسکین را به تعاون و تعاضد4 یکدیگر در کاشانه ی ادبار خود کشیدند و آن شب محبوس بداشتند تا بامداد.

پس گفتند که: " این حربا را طریق تعذیب چیست؟" همه اتفاق کردند بر قتل او.

پس مشاورت کردند با یکدیگر در کیفیت قتل او، و دل ایشان بر آن قرار گرفت که: "هیچ تعذیب بدتر از مشاهدت آفتاب نیست." البته هیچ عذابی صعب تر از مجاورت خورشید ندانستند. قیاس بر حال خویش کردند و او را به مطالعه ی آفتاب تهدید می کرند و او از خدای خود آن می خواست.

«کور چه خواهد به جز دو دیده ی بینا؟»


مسکین حربا خود آرزوی این نوع قتل می کرد.


اُقتلونی   یا  ثقاتی           اِنّّ فی قتلی حیاتی

و حیاتی فی مماتی          و مماتی فی حیاتی


چون آفتاب بر آمد او را از خانه ی نحوست خود به در انداختند تا به شعاع آفتاب معذّب شود و آن تعذیب احیای او بود. < و لا تَحسَبَنَّ الذّین قُتِلوا فی سَبیل الله اَمواتاً بَل اَحیاءٌ عندَ ربِّهِم یُرزقونَ، فَرِحینَ بِمآ آتیهُمُ اللهُ مِن فَضله>

اگر خفافیش بدانستندی که در حق حربا بدان تعذیب چه احسان کرده اند و چه نقصان است در ایشان به فوات لذّت او، همانا که از غصّه بمردندی. بوسلیمان دارانی می گوید: < لَو عَلِمَ الغافلونَ ما فاتَهُم مِن لَذَّةِ العارفینَ لماتوا کمداً>



1. آفتاب پرست

2. جنگ و جدال کردن

3. تاریکی اول شب

4. یاری کردن به یکدیگر




لغت موران/ شهاب الدین یحیی سهروردی/ به تصحیح نصراله پور جوادی/ موسسه پژوهشی حکمت و فلسفه ایران

سرّ من از ناله ی من دور نیست...


                                                                                   ای کمی مردن

                                                                                                              مگر ظرف کلام تو شوم


                                                                                                                                 قاسم هاشمی نژاد





هنوز در پی آن سئوالم

که نمی دانم

چیست

و چه سئوالی بهتر از آن

که نمی دانی

و به جستجوش

می میری.

؟_؟


حس پائولو را دارم. مالدینی. هنگامی که همه چیز به او بستگی دارد. او که با همه ی وجود دفاع کرد ولی گل خوردند و حالا این آخرین ضربه ی پنالتی می تواند شادی ها و هیاهوها را از چهره ی نیمی از تماشاگران به چهره ی مضطرب و نگران نیم دیگر بکشاند. و اشکها را از گونه های این چند هزار نفر به گونه های چند هزار نفر دیگر ببرد. 

حس پائولو را دارم با زانوانی خسته نفسی تکه تکه و ضربان بالای قلبی هنوز امیدوار.

سرنوشت اما تکه تکه است. مثل همین بازی که تکه ای از سرنوشت غم و شادی را رقم می زند و تمام بازی هایی که در ابتدا اهمیتشان را نمی دانستیم و بعدها آن باخت ها و آن پیروزی ها هر کدام ارزشی پیدا کردند. سرنوشت تکه تکه به فینال می رسد تکه های سرنوشت را گاهی باختم، گاهی بردم. گاهی بی هیچ تمام شده. و امروز یک فینال است. فینال تکه ای بزرگ تر از سرنوشت که خودش تکه ای است از تکه ای بزرگ تر.
مثل دوران بلوغ که تکه ای فینال گونه از زندگی ست و هیچ نفهمیدی چگونه و چطور پیش از این امتیاز کسب کردی یا از دست دادی و حالا نمی دانی این فینال را چطور بازی کنی و فکر میکنی جهان شاید به اتمام برسد اگر ببازی یا اگر ببری. و بعد فصل جدید و بازی های جدید از راه می رسند...



این نوشته را احتمالن ادامه بدهم اما زمانیکه وقت بگذارد و مرخصی تمام نشده باشد...