تامّلات و تحمّلات
تامّلات و تحمّلات

تامّلات و تحمّلات

و حیاتی فی مماتی...


  وقتی خفاشی چند را با حِربا1 خصومت افتاد و مکاوحت2 میان ایشان سخت گشت و مشاجرت از حد به در رفت. خفافیش اتفاق کرند که چون غسق3 شب در مقعر فلک مستطیر شود و رئیس ستارگان در حظیره ی افول هوا خیمه زند، ایشان جمع شوند و قصد حربا کنند و بر سبیل حراب حربا را اسیر گردانند تا به مراد دل سیاستی بر وی برانند و بر حسب مشیّت انتقامی بکشند.

چون وقت فرصت ناجز گشت، به در آمدند و حربای مسکین را به تعاون و تعاضد4 یکدیگر در کاشانه ی ادبار خود کشیدند و آن شب محبوس بداشتند تا بامداد.

پس گفتند که: " این حربا را طریق تعذیب چیست؟" همه اتفاق کردند بر قتل او.

پس مشاورت کردند با یکدیگر در کیفیت قتل او، و دل ایشان بر آن قرار گرفت که: "هیچ تعذیب بدتر از مشاهدت آفتاب نیست." البته هیچ عذابی صعب تر از مجاورت خورشید ندانستند. قیاس بر حال خویش کردند و او را به مطالعه ی آفتاب تهدید می کرند و او از خدای خود آن می خواست.

«کور چه خواهد به جز دو دیده ی بینا؟»


مسکین حربا خود آرزوی این نوع قتل می کرد.


اُقتلونی   یا  ثقاتی           اِنّّ فی قتلی حیاتی

و حیاتی فی مماتی          و مماتی فی حیاتی


چون آفتاب بر آمد او را از خانه ی نحوست خود به در انداختند تا به شعاع آفتاب معذّب شود و آن تعذیب احیای او بود. < و لا تَحسَبَنَّ الذّین قُتِلوا فی سَبیل الله اَمواتاً بَل اَحیاءٌ عندَ ربِّهِم یُرزقونَ، فَرِحینَ بِمآ آتیهُمُ اللهُ مِن فَضله>

اگر خفافیش بدانستندی که در حق حربا بدان تعذیب چه احسان کرده اند و چه نقصان است در ایشان به فوات لذّت او، همانا که از غصّه بمردندی. بوسلیمان دارانی می گوید: < لَو عَلِمَ الغافلونَ ما فاتَهُم مِن لَذَّةِ العارفینَ لماتوا کمداً>



1. آفتاب پرست

2. جنگ و جدال کردن

3. تاریکی اول شب

4. یاری کردن به یکدیگر




لغت موران/ شهاب الدین یحیی سهروردی/ به تصحیح نصراله پور جوادی/ موسسه پژوهشی حکمت و فلسفه ایران

سرفه


"باید به اطلاع همه ی عزیزان و سروران گرامی برسانم که مراسم ختم همه ی ما برگزار خواهد شد!"

این را که گفت گلوی همه ی حاضرین در جلسه خشکید و به سرفه افتادند.

عجب اموات خوش حالی


چه گرمایی ست تابستان قبرستان

عرق می ریزد از زنده

عرق می گیرد از مرده

زمان بی گردش و از حال افتاده 

زمین بی راه،

دهان وا کرده از لالی

نسیمی

          سایه می اندازد

                           از آن قبرهای ساکت و خالی.


نانٍ خشکٍ درو


  دو سه بار قصد کردم فحش بدهم. آمد و چرخید روی زبانم و برگشت. معده ام می سوخت. غصه داشت. آخر سر قبر خالی و اینقدر بی خیالی. بی خیالی که نه از آن بیخیال دنیا و امورات و اتفاقاتش. انگار نه انگار که اول و آخرش یک روز نه چندان دور توی یکی از همین جاهای خالی زمین با خاک رویت را می گیرند. گفتم به تو چه که چه و چه. مرده. مگر وصیش توئی. توی دلم گفتم. اصلن مگر وصیش من بودم... . گرد و خاک تشییع هنوز بلند بود و لای بوته ها و قبرهای قدیمی پرت و پلا می شد. گاهی می نشست روی صورت مردم که برخاسته بودند به تهلیل و تلقین.

داشت گوشت های تنم بهم می ماسید و آب می شد. جگرم داغ شده بود و دهانم نیمه باز بود. یک لحظه رفتم توی خیال تنهایی این قبر. توی دلم گفتم قبر جان؛ به مهمانت رحم کن. وقتی توی قبر جاگیر شد. قلبم کنده شد از جا و دوباره برگشت. کمی آرام شده بود ولی نه آنقدر که نترسم. دهان قبر هنوز نیمه باز بود و خاک می طلبید.

افهم یا فلان ابن فلان... افهم یا فلان ابن فلان... افهم یا... و خشت ها را چیدند. همه به قدر خودشان خاک ریختند. می گفتند بیل را بنداز. دست به دست نکن. نفهمیدم چرا. هنوز ترس داشتم. بیل را نینداختم. تا آمدم بیندازم یکی گرفت و خاک ریخت. همه می رفتند ناهار بخورند. من نه فرصت زاریم پیش آمد نه اشک. می دانستم اگر زجه هم می زدم اعتنایی نمی کردند. خاک برم داشته بود و قاطی باد لای گندمزار روبرو می درخشید. وقت دروش بود.