تامّلات و تحمّلات
تامّلات و تحمّلات

تامّلات و تحمّلات

سکونت

 حال و هوای این صفحه هم گفتن دارد. دارد در حرکت خود به سکونی دلچسب می رسد. دلچسب از این بابت که خیلی رفت و آمدی ندارد و فقط خودم هر شب براندازش می کنم و گاهی هم تو. می آیی و می خوانی و نظرات را باز می کنی و می نویسی نرگس ها... و بعد حرفی می زنی. فکر می کنم اینجا دارد به آن مرحله از سکون می رسد که از همینجا آرام صدایت کنم و بگویم دوستت دارم.

تولدت مبارک.

بسته ی هستی

برای ف.ق که پیغام گذاشته خسته از دنیاست و به مردن به دست خودش فکر می کند.  

 

 من یک بار علنی و یک بار غیرآن با خودکشی دوستانم مواجه شدم. یکی چیزی را از دست داده می دید و قافیه را به دار باخت.(که همین چار پنج روز پیش سالمرگش گذشت درست پنج سال پیش یک روز برفی) و دیگری که دنیا را چون عروس نوجوانی زیبا و خوش‌بستر می‌دید که تمام علوم انسانی را از بر است اما نمی دانست جهل او مانع است یا تخت او میخ دارد و او هم در یک روز گرم شرجی شمالی سیر برنج خورد و رفت. اما در هیچکدام از آنها من مانعی برای رفتن آنها نتوانستم باشم. و نمی توانم مانعی برای تصمیم کسی باشم چرا که انسانم و بیش از این‌ها ناتوان. من فقط گاهی حس می کنم زجر اینگونه رفتن‌ها را و دوستش ندارم. این خود از میان بردن را به این شکل. هستند کسانی که خود را از میان می‌برند اما به خلوتی که هیچ راه ندارد جز حق و حقیقت. این را دوست دارم اما. اما تو ای ناشناس خسته از همه‌چیز نمی دانم چه طور چرخیده دنیایت که واژگون می خواهی خودت را. فقط می توانم بگویم دنیا سراسر زشتی ست. با خودکشی به زشتی آن می‌افزایی. همین که من و هزاران من دیگر از این خبرها زجر می کشیم. همین که نزدیکی از نزدیکانت از این خبر سامانش از دست می‌رود. همین زشتیِ جواب زشتی، بد است. همین. در این بسته‌ی هستی کسانی خود را چون سیگاری پیش پا با ادرار خویش خاموش می‌کنند. کسانی با پای‌مال و کسانی هم آن دم آخرین را پکی عمیق بر جان می‌زنند که یکسره دود می‌شوند. به هر حال این آتش افتاده به جان همه‌ست. همه می سوزیم با هر دم و دود می‌شویم به هر بازدم. کمی حوصله کنیم خودمان تمام می‌شویم.  

من کور خواب شنیده...

  

زمانی ست که حرف خواب می بینم. یا بهتر اینکه بگویم حرفخواب می‌شنوم. خواب سیاه و تاریک بی هیچ تصویری. انگار کور خواب دیده. اما چه حرف هایی. هایی هایی هایی. اما من هیچ چیز نمی دانم از آن حرف ها انگار و هیچ چیز نمی فهمم از آنها هر بار. به خواب هام یک صدا شنیدم...

؟_؟


حس پائولو را دارم. مالدینی. هنگامی که همه چیز به او بستگی دارد. او که با همه ی وجود دفاع کرد ولی گل خوردند و حالا این آخرین ضربه ی پنالتی می تواند شادی ها و هیاهوها را از چهره ی نیمی از تماشاگران به چهره ی مضطرب و نگران نیم دیگر بکشاند. و اشکها را از گونه های این چند هزار نفر به گونه های چند هزار نفر دیگر ببرد. 

حس پائولو را دارم با زانوانی خسته نفسی تکه تکه و ضربان بالای قلبی هنوز امیدوار.

سرنوشت اما تکه تکه است. مثل همین بازی که تکه ای از سرنوشت غم و شادی را رقم می زند و تمام بازی هایی که در ابتدا اهمیتشان را نمی دانستیم و بعدها آن باخت ها و آن پیروزی ها هر کدام ارزشی پیدا کردند. سرنوشت تکه تکه به فینال می رسد تکه های سرنوشت را گاهی باختم، گاهی بردم. گاهی بی هیچ تمام شده. و امروز یک فینال است. فینال تکه ای بزرگ تر از سرنوشت که خودش تکه ای است از تکه ای بزرگ تر.
مثل دوران بلوغ که تکه ای فینال گونه از زندگی ست و هیچ نفهمیدی چگونه و چطور پیش از این امتیاز کسب کردی یا از دست دادی و حالا نمی دانی این فینال را چطور بازی کنی و فکر میکنی جهان شاید به اتمام برسد اگر ببازی یا اگر ببری. و بعد فصل جدید و بازی های جدید از راه می رسند...



این نوشته را احتمالن ادامه بدهم اما زمانیکه وقت بگذارد و مرخصی تمام نشده باشد...