تامّلات و تحمّلات
تامّلات و تحمّلات

تامّلات و تحمّلات

بسته ی هستی

برای ف.ق که پیغام گذاشته خسته از دنیاست و به مردن به دست خودش فکر می کند.  

 

 من یک بار علنی و یک بار غیرآن با خودکشی دوستانم مواجه شدم. یکی چیزی را از دست داده می دید و قافیه را به دار باخت.(که همین چار پنج روز پیش سالمرگش گذشت درست پنج سال پیش یک روز برفی) و دیگری که دنیا را چون عروس نوجوانی زیبا و خوش‌بستر می‌دید که تمام علوم انسانی را از بر است اما نمی دانست جهل او مانع است یا تخت او میخ دارد و او هم در یک روز گرم شرجی شمالی سیر برنج خورد و رفت. اما در هیچکدام از آنها من مانعی برای رفتن آنها نتوانستم باشم. و نمی توانم مانعی برای تصمیم کسی باشم چرا که انسانم و بیش از این‌ها ناتوان. من فقط گاهی حس می کنم زجر اینگونه رفتن‌ها را و دوستش ندارم. این خود از میان بردن را به این شکل. هستند کسانی که خود را از میان می‌برند اما به خلوتی که هیچ راه ندارد جز حق و حقیقت. این را دوست دارم اما. اما تو ای ناشناس خسته از همه‌چیز نمی دانم چه طور چرخیده دنیایت که واژگون می خواهی خودت را. فقط می توانم بگویم دنیا سراسر زشتی ست. با خودکشی به زشتی آن می‌افزایی. همین که من و هزاران من دیگر از این خبرها زجر می کشیم. همین که نزدیکی از نزدیکانت از این خبر سامانش از دست می‌رود. همین زشتیِ جواب زشتی، بد است. همین. در این بسته‌ی هستی کسانی خود را چون سیگاری پیش پا با ادرار خویش خاموش می‌کنند. کسانی با پای‌مال و کسانی هم آن دم آخرین را پکی عمیق بر جان می‌زنند که یکسره دود می‌شوند. به هر حال این آتش افتاده به جان همه‌ست. همه می سوزیم با هر دم و دود می‌شویم به هر بازدم. کمی حوصله کنیم خودمان تمام می‌شویم.  

به سوی آب می روم کمان ماه در آرزوی گلویم...

حال
زمان یادگیری نام گلی است
که پنج پَرَک داشت
و هفت زبان زهرآگین
              
پیچیده بود
              
بر هفت پرچم زخمینش

 

شب تلخی است
                  
ماهِ تلخ
کمان پذیرفتنی!
                  
سلام به انحنای کشیده ات

 

 

از هفت پیکر بهرام اردبیلی

که سخت ناخواناست...

  

  بیمار بودم این روزها و کسالت تو بیمارترم کرده همسرم. آشفته و پریشان و دلخوش به آرامش لبخند تو که خدا را شکر کنم که خنده هنوز می آید به لبهایت. بعضی وقتها فکر می کنم هر کس همسر من می شد جز تو، خندیدن را از یاد می برد. این منِ نمی دانم چه مرگ شده را فقط تو تحمل می کنی. بستر بیماری تو بستر غم من را گسترده تر می کند. نماز بخوانم و دعا کنم که خدایا لحظه ای سلامت عزیزانم را با عمرم عوض کن؛ عمر بی حاصلی که من داشتم که فقط سعی داشتم آدم باشم و نبودم. باشم و نبودم همچنان که هستم و نیستم و این گاهی تو را دلگیر می کند. از پرتیِ من دلگیر نباش همسرم. از ندانم کاری و نمی دانم چه مرگ هام. بگذار به پای خسته ی روح سرگشته که تنها عاید من از این همه دنبال بودن است. 

من کور خواب شنیده...

  

زمانی ست که حرف خواب می بینم. یا بهتر اینکه بگویم حرفخواب می‌شنوم. خواب سیاه و تاریک بی هیچ تصویری. انگار کور خواب دیده. اما چه حرف هایی. هایی هایی هایی. اما من هیچ چیز نمی دانم از آن حرف ها انگار و هیچ چیز نمی فهمم از آنها هر بار. به خواب هام یک صدا شنیدم...

رساله

 

   نمی دانم بوی نم پائیزی ست یا تاثیر روزانِ ابریِ پیش از محرم یا یادداشت محسن صبا در این شماره با تاخیر ۷ که بدجور اینجایی نیستم  این روزها انگار. حواسم که پرت حوادث الهی ست و از هوشم انگار درصد ناچیزی در دسترسم مانده. باقی تمام خیال و ناخودآگاه و آرزو و وهم است. نمی دانم این چیزهاست یا چه چیزی که دلم بدجور هوای مهدی را کرده. پیش از تو کسانی از بیژن گفته بودند و من اصلا انگار نمی شنیدم اما اول بار تو بودی که کلام بیژن به دلم نشست. شاید این شماره با تاخیر ۷ و حرفهای محسن صبا مرا یاد دوستی تو انداخته. که دیدارش کم اما علقه اش بسیار است در دلم. همین که امروز گفتم کاش لااقل امتحان داشتی و یک سری قم می آمدی و همان یک ساعت کنار هم نشستن را داشتیم. کاش لااقل حرفهایم را می توانستم پیامک کنم یا نمی دانم فیس بوک چیزی جز این مزخرف حالایی بود یا نمی دانم بلد بودم راهی در این به قول بیژن الهی ‌‌ روزگار کلنجاری باز کنم برای دیدن. حالا هم این آبان که آبان از آسمان  نم نم و گه گاهی می بارند؛ این آبان که شعر می ترواد و من خشکیده ام؛ این آبان با بوی نه چندان دور خودکشی؛ این آبان با بند سربازی؛ این آبان با گرفتاری همه؛‌ این آبان با محرم بدجور غمگینم کرده و دلتنگ. دلم هوای خاطره ساختن کرده وسط یک شب آبان به هوای شعر دیگر با تو و هر کس که از ماست. هوای نیوه ی نیمدارت را کرده ام که چاپش نمی کنی و همینطور معطل مانده ام. هوای حرف و کتاب خوانده و نخوانده؛ هوای مریض شدن. دعایمان کن. این نامه که هیچ جایی نداشت که نوشته شود اینجا نوشته شد مهدی. دوست دار و دعاگویت می سم.

شیفت شب

 

شعر نو در آستانه ی کیبورد؛ چون برق از اشاره ی انگشتان سوزان سوزان رفت و پرید. کیبورد ای شاعر شعرهای نیامده شعراتو کی برد؟!  

همسایه ی عزیز

 

دو قدرت، به طور متناوب اما دائمی، باید که در شما باشد: خارج شدن از خود و توانستن به خود درآمدن. ... خارج شدن از خود، دیگران و رنج هاشان و فکرهاشان زا به شما می شناساند که بدون آن شناسائی، شما مبتدی کار خود خواهید بود و اثر شما ساده و خام و بسیار ابتدایی و غیرقابل بقاء در محیط کمال واقع خواهد شد. بدون آن، خودپسندی های شما و جهالت شما میزان قرار خواهد گرفت. به خود در آمدن مقدمه ی یافتن خلوت است که درونی های شما به آن وسیله به حد بلوغ می رسند...  

 

از حرف های همسایه / نیما یوشیچ

ای اندوهِ من

ای اندوهِ من

سلانه­ی تو را بودن را بسیارها دیده­ام

در خاکسترِ خسته­ی لباسِ از راه آمده­ات

از کوچه­مان می­گذشتی و با خود نامرتب حرف می­زدی

بسیار با نزاکتِ دستمالِ از جیب در رفته گردن خشکیده عرق

بسیارها دیده­ام چه به شتاب با خود بی خود حرف می­شنیدی

و چه سلانه می­رفتی

پیرتر از آنکه کسی به تو بودن نگاه شود

و معمولی­تر از آنکه کسی به بی تو بودن برخورده شود

گاه می­دیدم که گاه می­ایستادی اما نگاه می­کردی اما را

و آسمان دور می­شد

دهانت از تیرگیِ دستانت رها می­شد

نفسی به عمق وازده­ی کوچه

و می­رفتی می نمی­دانم اما به کدام خانه

آن­قدر اما آن قدر دیده­امت

که بیگانه­ی منی

شاید بشود دعوتت کنم روزی

                                            به خیابانی

                                            به تصادفی  

 

از:
بنفش­تر از خود با خیابان­های خاموش / محمدرضا اصلانی

خونه قبر


دست من نیست این پریشونی 
اینکه باز قشقرق به پا کردم 
مث دیوونه های خواب زده 
در ابرا رو باز وا کردم


آسمونم مقصره که همش 

واسه ی من خودشو می گیره 

هی نمیگه چه مرگشه از صبج 

هی نمی باره هی ... نمی میره 


یا همین خونه این اتاق این در 

که به واموندگیشون وابسته ن 

اسمش اینه که جون پناه منن 

چشمشونو رو زندگیم بستن 


خونه ای که نداره مهمونی 

با اتاقی که مث یه قبره 

با دری که نه بازه نه بسته س 

نه واسه حال خونه بی صبره 


من همین آسمون ابری ام و 

رعد و برقم تو دستای باده 

من همین خونه قبر تنهام که 

زیر بارون تو کوچه وایساده 


تو همین حال کهنه زنگ زدم 

حق بده حال من پریشونه 

در این خونه قبر و هیچکی نزد 

مرگ من  زودتر بیا خونه... 



ترانه نمی نویسم... اما گاهی آنقد مقبوضم که...
از ارتکابات سال گذشته است.

ریزگردان ریه


اَبَر ابرها!

آسمان را قُرُق کرده خاک 

کمی خشک به رسمی جدید 

غیورانِ غرّانِ غرقی!

شما را چه باک

خدا را نمی

از آلام خاکی 

به خاک عالمی 

نفس می کشند. 



غمگینم. مثل خبر بستری شدن احمدرضا غمگینم. کبریت بکش احمدرضا. من هنوز می توانم به این روشنایی محدود بگریم. 


داشتم نوشته های سال گذشته را می خواندم. مخصوصن نظرات را. واقعا انسان می تواند بی مخاطب نفس بکشد؟
دلبستگی ام به تاملات و تحملات بیش از پیش شد. 

پَر


کلاغ پر است. همه انگشت اشاره شان را می آورند وسط و بعد مثلا اگر بگویی کلاغ همه دستشان را می آورند بالا که پر. به جز عده ای که یا عقلشان معیوب است یا حواسشان نیست. یا اگر بگویی شیر همه دستشان پائین می ماند که شیر که پر ندارد و الخ. به جز همان هایی که گفتم. 
خلاصه بازی گاهی طوری می شود که نام جانوری پیش می آید که ناشناخته است. نه از پرندگان است و نه از جهندگان و نه از پستانداران و نه خزندگان و نه نرم تنان و نه سخت تنان و... . آنگاه ملت هاج و واج می مانند که پر یا نه پر؟! و بالاخره عده ای که فکر می کنند بازی عوض شده است دستشان را بالا نمی آورند و عده ای که که نمی توانند به این موجود ناشناخته اطمینان کنند که پر دارد یا ندارد دستشان را می برند بالا. آخر سر هم معلوم می شود که اصلن این جانور تا همه را پرپر نکند قصد پریدن ندارد که ندارد. و ملت هر چه انگشت هم بزنند و دستشان را بیاورند بالا که بابا پر، طرف همه ی آن انگشتها را حواله ی جایی می کند و به ریششان می خندد. بازی تبدیل به دعوا می شود و عده ای می گویند اگر اینطور باشد بازی را ترک می کنند و عده ای هم نه. بعد از سالی و شاید هم چهار سالی ملت بخاطر اینکه به بازی معمولی شان برگردند و دیگر حوصله ی دعوا ندارند دوباره انگشتهایشان را می آورند وسط گود چون دیگر احتمال می دهند جانور بخواهد نخواهد پَر است. خلاصه ملت بازی می کنند و از پر درآوردن آن جانور خوشحال و شاد به زندگی بر می گردند. 

؟_؟


حس پائولو را دارم. مالدینی. هنگامی که همه چیز به او بستگی دارد. او که با همه ی وجود دفاع کرد ولی گل خوردند و حالا این آخرین ضربه ی پنالتی می تواند شادی ها و هیاهوها را از چهره ی نیمی از تماشاگران به چهره ی مضطرب و نگران نیم دیگر بکشاند. و اشکها را از گونه های این چند هزار نفر به گونه های چند هزار نفر دیگر ببرد. 

حس پائولو را دارم با زانوانی خسته نفسی تکه تکه و ضربان بالای قلبی هنوز امیدوار.

سرنوشت اما تکه تکه است. مثل همین بازی که تکه ای از سرنوشت غم و شادی را رقم می زند و تمام بازی هایی که در ابتدا اهمیتشان را نمی دانستیم و بعدها آن باخت ها و آن پیروزی ها هر کدام ارزشی پیدا کردند. سرنوشت تکه تکه به فینال می رسد تکه های سرنوشت را گاهی باختم، گاهی بردم. گاهی بی هیچ تمام شده. و امروز یک فینال است. فینال تکه ای بزرگ تر از سرنوشت که خودش تکه ای است از تکه ای بزرگ تر.
مثل دوران بلوغ که تکه ای فینال گونه از زندگی ست و هیچ نفهمیدی چگونه و چطور پیش از این امتیاز کسب کردی یا از دست دادی و حالا نمی دانی این فینال را چطور بازی کنی و فکر میکنی جهان شاید به اتمام برسد اگر ببازی یا اگر ببری. و بعد فصل جدید و بازی های جدید از راه می رسند...



این نوشته را احتمالن ادامه بدهم اما زمانیکه وقت بگذارد و مرخصی تمام نشده باشد...


حکم


کسی که تجربه ی ناموفقی در محکم بودن داشته همیشه سعی می کند دیگران را آنقدر بپیچاند تا هرز شوند. و با "پیچ گوشتی" خود قصد دارد همه ی پیچ های محکم زندگی اطرافیان را هرز کند. و مقصود اول همیشه همان هایی هستند که به دیوار زندگیشان تکیه محکمی دارند. کسی که تجربه ی هرز خود را در کلمات معقولانه و گاهی معصومانه ی منتشر می کند. و برای همه ی هرزه گی هایش از کلمات بی گناه جمله های تکرای می سازد و در گوش کسان دیگر می خواند تا پایشان را شل کند. کسی که هر چقدر داستان برای نابکاری هایش سر هم کند جز نوبل فاحشه گی چیزی از آنش نیست. کسی که بازیگر مستهجن ترین فیلمهای پورنوست. و هر بار لباس نیمه عریانی تازه و فاکری جدید می پسندد. کسی که فراموش کرده زمان مثل همین متنی که من دارم می نویسم؛ ابتدا بر همه کس پوشیده است و پوشیده می دارد و در لفافه پیش می رود و کم کم چنان لخت می شود و همه چیز را بر ملا می کند که بیا و ببین. ببین. ببین و کور شو. دور شو.

خیلی از آن شکسته ترم

...حرفهای قشنگ پشت سرم، آرزوهای مادر و پدرم

آه، خیلی از آن شکسته ترم که عصای غم پدر بشوم


پدرم گفت دوستت دارم؛ پس دعا می کنم پدر نشوی

مادم بیشتر پشیمان که از خدا خواست من پسر بشوم...


                                             

                                                                      مهدی فرجی


ربنا لا تحملنا ما لا طاقة لنا به...

پیرمرد و دریا

من دیگر پیر شده ام و باید برای به دست آوردن هیچ دل به دریا بزنم. فقط و فقط برای اینکه ماهی بزرگ زندگی ام را به بازار تاراج کوسه ها ببرم. فقط و فقط برای اینکه رنجور و خسته ولی با افتخاری غمگین و تنها از میان مردمم رد شوم.