تامّلات و تحمّلات
تامّلات و تحمّلات

تامّلات و تحمّلات

مرا نکاوید


مرا نکاوید

مرا بکارید

من اکنون بذری درستکار گشته‌ام

مرا بر الوارهای نور ببندید

از انگشتانم برای کودکان مداد رنگی بسازید

گوش‌هایم را بگذارید 

تا در میان گلبرگ‌های صدا پاسداری کنند

چشمانم را گل‌میخ کنید

و بر هر دیواری 

که در انتظار یادگاری کودکی‌ست بیاویزید

در سینه‌ام بذر مهر بپاشید

تا کودکان خسته از الفبا

در مرغزارهایم بازی کنند


مرا نکاوید

واژه بودم

زنجیر کلمات گشتم

سخنی نوشتم که دیگران

با آرامش بخوانند

من اکنون بذری درستکار گشته ام

مرا بکارید

در زمینی استوار جایم دهید

نه در جنگلی که زیر سایه‌ی درختان معیوب باشم

جای من در کنار پنجره‌هاست. 

                                                                    احمدرضا احمدی

...


فراق لهجه ای صحرائیست...

                                                                               بیژن الهی

بچه ها داشتند از من بالا می آمدند. هر کدام یک جایی از من به سمت قله. بعضی ها غر غر می کردند. بعضی ها ساکت و آرام بالا می آمدند. بعضی ها می خندیدند و می دویدند. من هم خوشحال بودم. بالاخره از این تنهایی و سرما در آمده بودم. آرام و بی صدا از قدمهای بچه ها که فشرده می شد بر تنم لذت می بردم. من کوهم و شایسته ی ایستادگی. و بچه ها انسانند و شایسته فتح.

راه دراز دامنه ام خسته شان کرده بود. گاهی دراز میکشیدند روی برف های دامنم و نور خورشید بود که صورتشان را نوازش می کرد. گاهی می دویدند و گاهی می ایستادند و بخار نفس نفس شان تا نیلی آسمان می رفت.



-دستامو نمی تونم تکون بدم یخ زده!

- آقا پاهام دیگه حرکت نمی کنه سِر شده!

- من دیگه نمی تونم!

- خیلی سخته. ما از پا افتادیم دیگه نمی تونیم ادامه بدیم!

همه ی فضای کوه پیمایی پر از این حرف های بچه ها بود. ماجرا بعد از میان وعده شروع شد. گفتیم 45 دقیقه می رویم و 45 دقیقه برمی گردیم. آقای رضایی راه افتاد و بچه ها به دنبالش.همه راهی شدند. بی خبر از ماجراهای پیش رو. که هر چه بالاتر می رفتیم و مسیر طولانی را بیشتر طی می کردیم جلوه اش بیشتر می شد. بچه ها قرار بود خسته شوند. سردشان بشود.  و تاب آوریشان بالا برود. که همدل شدند که همراه شدند که دست های خودشان را فراموش کردند که گام های خودشان را محکم تر برداشتند.



- دستام دیگه تکون نمی خوره! یخ زده! 

یکی از بچه های پنجم دستکش های چرمی اش را در می آورد. به سوی او می گیرد. می گوید:" بیا اینا رو بکن دستت. برف بهش اثر نمی کنه!"

یک نگاه به دستکش ها می اندازد، یک نگاه به دستان خود و دستکش های یخ زده اش. می گوید:" نه نمی خواد. دستای خودت چی؟! دستات یخ می زنه. نمی خواد!"

کلاس پنجمی باز دستکش ها را پیش می برد و می گوید:" من که دستام چیزیش نیست. گرم گرمه!  اصلا من این دستکش ها رو نمی خوام مال تو."

در این تعارف فداکارانه یخ دست ها آب می شود. و گرمای همدلی در رگهایشان می دود.



یک عده از بچه ها نزدیک قله رسیدند. خواستند که با هم آنجا را تجربه کنند. ولی سرمای برف و راه طولانی و پاهای خسته و یخ زده و دستهای بی حرکت، درمانده شان کرده. یکی دوتاشان اشک می ریزند. سرما و سختی راه تا اینجا حریفشان نبود. ولی سختی انگار دارد بر آنها پیروز می شود. محمد که از شدت سرما توی خودش روی یک تخته  سنگ مچاله شده بود نیم نگاهی به گام های مهدی داشت. ی مهدی دیگر خیلی سخت بالا می رفت. نزدیک محمد شد. محمد که دستانش را از شدت سرما توی بغلش گرفته بود ناگهان دستش را به سختی دراز کرد سمت مهدی. دست مهدی را گرفت و کمک کرد که بالا بیاید.یک حس با هم بودن در همه ی بچه ها جاری می شود.  یکهو بلند می شوند و راه می افتند. راه که بیفتیم ترسمان می ریزد. نه کوه و نه سرما و نه خستگی حریفشان نمی شود. با هم می آیند. به کمک هم می آیند. با دست و پای از شدت سرما سر شده. می خواهند و می توانند.


محمدرضا از اولش غر می زد. میگفت من اینجا می میرم. خداحافظ. یه خونه دارم بفروشید بدید زن و بچه م گشنه نمونن. از طنازی اش در این مسیر صعب هم کم نمی کرد. ولی واقعا انگار نمی توانست دیگر ادامه بدهد.

من بالا تر رفتم. کسرا یخ زده بود. پایش از کفش بیرون آمده بود و داشت با دستهایی که خیلی هم نمی توانست ازشان کار بکشد تلاش می کرد دوباره کفشش را بپوشد. عمار هم چند قدم آن طرف تر از خستگی توی شیب دامنه دراز کشیده بود و آسمان نیلی بی ابر را نگاه می کرد. صالح می گفت خیلی سخته نمی تونم. علی با کوله پشتی و دست در جیب آرام آرام و تنها دامنه را به سمت قله می آمد. میان راه گاهی توصیه می کرد به بقیه که ببینید من اگر خسته نمی شوم چون آرام آرام می آیم. خودتان را خسته نکنید. همه به نقطه ی عطف ماجرا رسیده بودند. جایی که باید تصمیم میگرفتند که می توانند یا نمی توانند. همه به درک عمیق تری از سرما، از خستگی، از درماندگی رسیده بودند. هر کس به قدر خودش.  محمدرضا را یکهو دیدم  که نزدیک تر میشد و می خندید. گفتم مگر تو از خستگی جا نزدی؟! گفت : نه . و در این نه هزار پاسخ بود که مرا گرم می کرد. اینجای قصه بود که اتفاقات افتخار آفرین آغاز شد. هر کسی خودش را مسوول دید. هر کسی خودش را توانمند دید. هر کسی خودش را همراه و همدل دید. همه راه افتادند. سخت بود ولی راه افتادند. سرد بود. ولی راه افتادند. می توانستند فقط به فکر خودشان باشند ولی با هم بودند. هر کسی هر قدر که میتوانست دیگری را راه می انداخت. حریف این حس خواستن و توانستشان نه سنگلاخ و پستی و بلندی کوه بود نه سرمای برف تا زانو. آمدند توی اتوبوس و کمی بعد در چشم همه شادی و غرور و توانایی موج میزد.

محمد امین میگفت: امروز سخت ترین امتحان رو از ما گرفتید. فکر کنم از امتحانای دانشگاه هم سخت تر. بدون زنگ تفریح! و چشمانش سرشار از من می توانم.

کسرا گفت: "امروز سخت ترین روز زندگی ام بود. حتی از روز امتحان زبان هم سخت تر. همیشه فکر می کردم سختی راحت باشد! امروز تازه فهمیدم که سختی خیلی سخت است". پر از درک تازه و عمیق از سختی و توانایی غلبه بر سختی.

سید علی که تا قله پیش رفته بود و سرما دادش را در آورده بود و گلایه می کرد از شرایط بعد که کمی گرم شد شروع کرد به خندیدن. گفتم چطور بود سیدعلی گفت خیلی سخت بود ولی ما می تونیم!

و و و و هزاران حرف ناگفته و هزاران حس ناشنیده که بچه ها با خود داشتند و ما با تمام وجود لمسشان می کردیم. من اشک شوق را توی چشمان آقای رضایی می دیدم همزمان که چشم خودم  از این همه حس خوب تر شده بود.

از ظهر تا حالا سعی می کنم بنویسم این حسم را و عاجزم. بچه ها فراتر از ادراک ما قدم گذاشتنند و پیروزمندانه به خانه هایشان برگستند و یک روز بی نظیر را برای ما و خودشان رقم زدند. افتخار میکنم به این انسان های بزرگِ قد و نیمقد.


تنگ است بر او هر هفت فلک، چون می رود او در پیرهنم...

     در دیداری دوباره از خانه و اماکنی که دوران کودکی را در آن سپری کردیم ناگهان با حقیقتی مواجه می شویم که پیش از این مقیاسی دیگر داشت. واقعا این خانه این قدر کوچک بود؟ این حیاط که در آن بازی می کردیم؛ این حوض چقدر آب رفته؟! چه بلایی سر باغچه آمده که دیگر نمی شود پشت درخت هایش پنهان شد؟    در ابهامی می مانیم از پاسخ به این سوال ها. به این که نکند این با آن فرق دارد؟! نکند حقیقت دو شقه شده است؟   ما کدام را حقیقی تر می بینیم؟

اما به نظر نمی آید خانه رشد معکوس کرده باشد. چرا که چنین انتظاری از جماد منطقی به نظر نمی رسد. پس چه شده ؟ ما رشد کردیم. استخوان ترکاندیم و چشم و گوشمان بزرگتر شده است و دست هایمان دیگر وقتی درخت توی باغچه را در آغوش می گیریم بهم می رسند. چیزی عوض نشده است انگار جز ارتفاع و طول و عرض خودمان. از این منظر حالا همه چیز کوچک تر شده است. آن وقت است که دل آدم می گیرد. در برزخ میان کوچکی و بزرگی. اینکه واقعا دلبسته ی همین کوچک ها بودیم یا نه اصلا بزرگ بودند و حالا نمی توانیم بزرگی شان را ببینیم. یاد روزگاری می کنیم که توی بزرگی آنها غوطه ور بودیم. غرق در لذتی که حالا دیگر نیست. آنقدر بزرگ شده است آدم که دیگر نمی تواند سرش را زیر آب حوض نگه دارد یا توی باغچه ی به این کوچکی قایم باشک بازی کند. همه جا انگار تنگ تر شده است. دل آدم تنگ می شود همراه خانه.

    حقیقت اما همان حقیقت است. همیشگی و بی تغییری خاص. ما اما در حال دگرگون شدنیم. هر لحظه در ما انقلابی رخ می دهد. و به تبع همین دگرگونی حقیقت را هم دیگر گونه می بینیم. به نظرمان کوچک شده است. اما حقیقتا این اتفاق نیفتاده.

          این موضوع را اگر تعمیم دهیم به امور انتزاعی، به مفاهیمی که شاید در گذشته ی نه چندان دور بزرگ و مهیب و پررنگ بودند چیزهای تازه تری دستگیرمان می شود. مفاهیمی که روزگاری در آن غرق بودیم و از این اغراق در اوج لذت. مفاهیمی چون دوست داشتن. که شاید خیلی از روزگار بزرگی شان نگذشته باشد. از زمانی که در حوض بزرگشان شنا می کردیم و در پس و پشت شان قایم می شدیم. و همه لذت مان در همین خلاصه می شد. حال اما بزرگ شدیم یا شاید بزرگ می بینیم خود را و از اینکه نمی توانیم در آنها جا بگیریم آنها را تنگ می بینیم و دلمان تنگ می شود.

    

غم دل چند توان خورد که ایام نماند

آمدم دو سه تا کتاب پیدا کنم. چند خط پیدا کردم. چند خطِ خودم. پیام- نوشته. یکهو دلم یک طوری که در گذشته می شد، شد. شد پُر. از یاد روزهای نه آنقدر دور که مات باشند و نه آنقدر نزدیک که لمس. یاد آدم هاش. و آدم و آدمش. و مَن و مَنش. بی هوا افتادم میان این همه یاد. پر شدم و فقط می دانم این یادها عزیزند که هستند.


مامانی...

مادربزرگ دوست وقتی، آنقدر مادربزرگ بود؛ که مادربزرگ همه بود. 


و حیاتی فی مماتی...


  وقتی خفاشی چند را با حِربا1 خصومت افتاد و مکاوحت2 میان ایشان سخت گشت و مشاجرت از حد به در رفت. خفافیش اتفاق کرند که چون غسق3 شب در مقعر فلک مستطیر شود و رئیس ستارگان در حظیره ی افول هوا خیمه زند، ایشان جمع شوند و قصد حربا کنند و بر سبیل حراب حربا را اسیر گردانند تا به مراد دل سیاستی بر وی برانند و بر حسب مشیّت انتقامی بکشند.

چون وقت فرصت ناجز گشت، به در آمدند و حربای مسکین را به تعاون و تعاضد4 یکدیگر در کاشانه ی ادبار خود کشیدند و آن شب محبوس بداشتند تا بامداد.

پس گفتند که: " این حربا را طریق تعذیب چیست؟" همه اتفاق کردند بر قتل او.

پس مشاورت کردند با یکدیگر در کیفیت قتل او، و دل ایشان بر آن قرار گرفت که: "هیچ تعذیب بدتر از مشاهدت آفتاب نیست." البته هیچ عذابی صعب تر از مجاورت خورشید ندانستند. قیاس بر حال خویش کردند و او را به مطالعه ی آفتاب تهدید می کرند و او از خدای خود آن می خواست.

«کور چه خواهد به جز دو دیده ی بینا؟»


مسکین حربا خود آرزوی این نوع قتل می کرد.


اُقتلونی   یا  ثقاتی           اِنّّ فی قتلی حیاتی

و حیاتی فی مماتی          و مماتی فی حیاتی


چون آفتاب بر آمد او را از خانه ی نحوست خود به در انداختند تا به شعاع آفتاب معذّب شود و آن تعذیب احیای او بود. < و لا تَحسَبَنَّ الذّین قُتِلوا فی سَبیل الله اَمواتاً بَل اَحیاءٌ عندَ ربِّهِم یُرزقونَ، فَرِحینَ بِمآ آتیهُمُ اللهُ مِن فَضله>

اگر خفافیش بدانستندی که در حق حربا بدان تعذیب چه احسان کرده اند و چه نقصان است در ایشان به فوات لذّت او، همانا که از غصّه بمردندی. بوسلیمان دارانی می گوید: < لَو عَلِمَ الغافلونَ ما فاتَهُم مِن لَذَّةِ العارفینَ لماتوا کمداً>



1. آفتاب پرست

2. جنگ و جدال کردن

3. تاریکی اول شب

4. یاری کردن به یکدیگر




لغت موران/ شهاب الدین یحیی سهروردی/ به تصحیح نصراله پور جوادی/ موسسه پژوهشی حکمت و فلسفه ایران

همین که نیستی در دی ماه بلرزی...

" برای موسی

هنگام که ما بر زمینیم و ترس لرزیدن برمان داشته"

                                                                                                                         


به التماس در دی ماه
وقتی آفتاب پینه بسته بود
از  خاک درآمدی
از تقلای سپیده تا صلاه ظهر
نوری که از شیشه نمی گذشت
                               صورتت را بریده بود

خواستم
دراز بکشیم زیر آسمان تابستان
که زمستان ها
قبرستان ستاره ها بود
که پوسته می اندازد از رنگ
و بالاتر از سیاهی ست
ولی آن بام
دوام نداشت
می ریخت تا
خبر از زیر خاک
گفته نگفته
از صدای رعد و برق
لرزیده نلرزیده بخوابی موسی
کهنه از مرگ
خواب کوتاهی
آهی بودی از مرگ
که محترم
از میان قوم به باغ می رفت
تا فصل برگردد و اصل
پیش از باریدن خوشه های خرما
و غلت خنده های تفیده ی باغ
پیش از رسیدن درخت ها
و پهلو به پهلو شدن ما
که خواب فراغت از مرگ باشد

من از محاصره ی تنگ یاد
با پراکندگی بیل می زنم در خاک
به کاویدن آنچه که نمی دانم این بار
معجزه همین که نیستی
در دی ماه بلرزی
و 
مزاری
که هر بار نمرده ام بیایم و 
                                    سنگ تو شوم.

اشاراه ای...


اشاره ای تا ابر
به خود برسد
و لطافت دود را بفهمی
تنها
اشاره ای
که از انگشتانت افتاده. 

بی که حرفی...


بی که حرفی داشته باشم بزنم!
کتاب را خم می کنم تا نور
در افق مهتابی چشمم را بزند
یادم افتاد به آنها
که کوری نگذاشت بخوانم
چشمم سوخته و
چه معرفتی ست در چشمی که می سوزد.

حسین علی...


به ذکر جلی

چله به سر آمد


دل آبله ام...


معادل حرم
نه که دلی داشته باشم آقا
مرگ ترسم از نیامدن
دل آبله ام.

وادی السلام...


امیر چند عکس از وادی السلام فرستاد. من هم که دیوانه ی قبرستانم. دیوانه شدم امشب... دلم میخواهد شب های درازی توی وادی السلام بیدار بمانم پیش از اینکه توی قبرستانی نو نوار همین دور بر بخوابم....

بگو...


بگو!
طوری که نشنوند
در خم رکعت
کو کو_ کو کو

من اسرافم...


من اسرافم
به تنازع تنهایی
لاشه ای شب مانده
بی شغالی که بیابدش

من هیچ نگفتم ...


من هیچ نگفتم
به جای خودم که تنها جایم بود
در تحریر بیداد
ابرها مسئله بودند و
آدمها
خیال می کردند
و حرف می بافتند
من اما می دانم
کاتبی ست
صدا را می نویسد
به خط
و خطی که نمی دانم.

نوار کهنه...


نوار کهنه پشت کمد
مرا می خواند
هوا دارد
یکبار نروم به خلسه
بمانم
که اینجا کجاست