تامّلات و تحمّلات
تامّلات و تحمّلات

تامّلات و تحمّلات

مانده گی


از آنجا که بیرون می زنم دلم می خواهد هزار کار عقب افتاده را انجام دهم تا به رضایت خاطری حداقلی از خودم برسم. دیدن دوستان و رفتن به کافه و خواندن کتاب و نواختن ساز و گوش دادن به موسیقی و دیدن فیلم و قدم زدن در خیابان و حرف زدن درباره ی ادبیات و این کتاب و آن کتاب و خوردن قهوه و شب بیداری و هزار تا کار دیگر. که پریشانی شان از پریشانی این روزهایم آب می خورد. راه می افتم ولی وقت زیادی ندارم بین راه هر چه می خواهم یکی را انتخاب کنم که در این وقت کم به آن برسم نمی توانم. خسته ام. و مانده بین هزار راه. صبح زود باید برگردم اگر دیر برسم حسابم با بازداشتگاه و اضافه خدمت است. دلم هزار راه می رود. راهم را کج می کنم سمت خانه. از خودم نمی پرسم ساعت چند است. از ساعت می ترسم. از چرخش عقربه هایش به سمت صبح. دلم نمی خواهد بخوابم ولی از کوفتگی باید تن به رختخواب بدهم. رختخواب ها مدتهاست خستگی ام را کم نمی کنند. خستگی اعضا و جوارحم به کنار. روحم از شنیدن حرف زور خسته ست. از تهدید و تنبیه بی دلیل. از همه ی این ساعتها. ساعتهایی که باید خوشحال باشم از گذشتن هر چه سریع ترشان. اما شب که می شود و می توانم ساعتی برای خودم زندگی کنم دوست دارم همه ی ساعتها بایستند تا من به همه ی چیزهایی که مجبورم با دست خودم از دستشان بدهم برسم. حالا شب است و عقربه ها مثل هر شب بی تفاوتند و کار خودشان را می کنند.

نظرات 6 + ارسال نظر
فاطمه 1391/11/27 ساعت 22:55

سلام می سم.گفتی کتاب هایت بوی ناگرفته.می سم دلم گرفت.رختخواب ها هیچ وقت خستگی را کم نمی کردند.همین که می نویسی خواه ناخواه زخمه ای بر تارت زده .آدمیزاد باید بزند بیرون از خودش از قهوه های شب مانده.کاش خدا هم برایمان اضافه خدمت بنویسد.من از بازداشتگاهی که معلوم نیست کی بیایم بیرون می ترسم

سلام
امیدوارم خوب باشید
پا به پا با نوشته هاتون همراه شدم
و اگرچه که دقیقا همونطوری که خودتون وصف کرددی نتونم موقعیت و شرایطتون رو درک کنم اما تونستم با این جملات به خوبی ارتباط برقرار کنم و درک کنم که چیرو به واژه کشیدید...
امیدوارم این روزها به خوبی تموم شن....و روح و جسموت به آرامشی زیبا و قشنگ دست پیدا کنه...
روزهای سختی رو میگذرونید میدونم...
براتون آرزوی موفقیت میکنم
خدا پشت و پناهتون....

مهتاب 1391/11/28 ساعت 10:38

ره واقعا این عقربه ها چه قدر به رخ میکشن تمام شدنشون رو
درک میکنم حالتون رو چون خودم هم درین موقعیتم
انشاالله که به بهترین نحو بتونین ازش استفاده کنین

بی نشان 1391/11/29 ساعت 01:02

اصلا دلم نمیخواهد جای نویسنده این پست باشم!
.
.
.
باید صبح زود برگردم اگر دیر برسم حسابم با آقای خ...

اما من با عشق بر می گردم.

کاش قدر لحظاتم را بدانم... کاش

ز ے‌ 1391/12/07 ساعت 03:54

براے‌‌ زے‌‌ هم همیـטּ طور است؛ وقتے‌‌ موقعیتے‌‌ چرا نـבارב زے‌‌ نگاه به عقربـﮧ‌ها مے‌‌کنـב که اے‌‌ کاش... اے‌‌ کاش.. تنـבتر بروند، کنـבتر بروند...

اما واقعیت ایـטּ است کـﮧ‌ ساعت‌ها اگر عقربـﮧ‌ هم نـבاشتـﮧ‌ باشنـב بی‌تفاوت به کارشاטּ ادامـﮧ‌ مے‌‌בهنـב.


ز ے‌ 1391/12/07 ساعت 03:55

«نیش نـבاره
ولے‌‌ بلخره عقربـﮧ‌ما رو مے‌‌زنـﮧ‌..»

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد