تامّلات و تحمّلات
تامّلات و تحمّلات

تامّلات و تحمّلات

خبردار2


نه من به رویشان می آورم این روزها نه آنها به روی من. یک گردان کتاب جورواجور تحت اختیار دارم که توانایی خواندنشان را ندارم. درست مثل فرمانده ی یک سربازخانه که یک مشت سرباز زیر دست دارد و می تواند هر سرباز را هر جایی که دلش خواست به کار بگیرد و بگذارد و بردارد ولی هیچ وقت از دل و ذهن هیچ سربازی نمی تواند سر در بیاورد. نمی تواند به درونشان راه پیدا کند. کتابها خبردار ایستاده اند توی کتابخانه و بدون اجازه ی من جم نمی خورند. و من هر بار نگاهی بهشان می اندازم و با خجالت می گویم آزاد . مثل درونتان آزاد باشید. هر جا دلتان خواست بروید بایستید. اصلن راحت بخوابید توی قفسه ها. اصلن به همه شان مرخصی می دهم. اصلن همه معاف.
دلم می خواست هر بار درد دل یکی شان را می شنیدم. حرفهای از هر دری هر کدام چاله های روح آدم را پر می کند. ولی خوب می دانم فرمانده ای که خود را جدا کرده از سربازانش دیگر محرم هیچ حرفی نخواهد بود.
دلم لک زده برای یک ساعت بی دغدغه، یک کتاب پر از دست انداز و خودم.

نظرات 9 + ارسال نظر
fars4 1391/11/12 ساعت 22:43 http://www.fars4.760.ir

752023606بهترین فرصت زندگی شما برای ثروتمند شدن مجموعه ای بی نظیر برای اولین بار در ایران برای کسانی که می خواهند بهتر زندگی کنند و از کمترین وقت و هزینه بیشترین سود را ببرند.برای آگاهی از جزییات بیشتر به لینک زیر مراجعه کنید.
http://www.fars4.760.ir

سلام دوست عزیز
راستش متن بسیار زیبایی بود
اما از خوندنش دلم گرفت چون میتونم درک کنم که خسته و دلگیرید...
این پست بدجور غمگینم کرد
مراقب خودتون باشید
امیدوارم روزهای آفتابی داشته باشید

نینا 1391/11/13 ساعت 20:52

خبردار ایستاده ام اما نه کسی این را گفته فقط می دانم باید بایستم جوری که رگ های گردنم هم این را بداند وشاهرگم هی خودش را بی خودی کش ندهد تا دستش را هی نخواهد بزندخبر مرگش به همه دارایی اش هی جابه جا میشوم وبازوبازمی ایستم اصلا انگار مرا ساختا اند برای همین کار.مدفن روزهای فراری شده ام روزهایم نه قراری دارند نه مقری پس به جای همه شان نگهبانی می دهم می روم این بار باز داشتگاه

فاطمه 1391/11/20 ساعت 00:25

چقدر قشنگ حرف زدی :دلم لک زده برای یک ساعت بی دغدغه ،یک کتاب پراز دست انداز و خودم

نرگس ها.. 1391/11/23 ساعت 08:57

چقد قشنگه فرمانده کتابها بودن
در دل سختی ها و مشکلات حقیر، دغدغه های بزرگ داشتن و فراموش نکردنشون
و چقد قشنگ تره قشنگ گفتن این دغدغه ها
...

بی نشان 1391/11/23 ساعت 18:22

حالا حالا ها دلت کار دارد...
مانده تا بی دغدغه یک کتاب پر از دست انداز و خودت!

ز ے‌ 1391/11/30 ساعت 20:06

خبرבارهایت را ز ے‌ خیلے‌ בوستבارב؛ حالا چہ یک בاشتہ باشند چہ בو! چہ پیامبر باشے‌ چہ فرمانـבه!

ز ے‌ 1391/12/03 ساعت 22:12

حتمن مے‌‌گویے‌ «قفسـﮧ‌ها» هم از آטּ واژه‌هاست که خوבش آمـבه.. هے‌.. از בست واژه‌گزینے‌‌ات مے‌‌سمـ! حالا בیگر ز ے‌ حس خوبے‌ نـבارב به - قفسـﮧ ے‌- کتاب‌هایش...

این دیگه از نکته بینی شماست...

ز ے‌ 1391/12/07 ساعت 03:40

چالـﮧ‌هاے‌ روح را خیلے‌ خوب گفتے‌... واقعـטּ همیـטּ است...

- حس ِ پُر شـבטּ چالـﮧ‌هاے‌ روح-

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد